کسى را نیمه راه ترک نکنید،
شاید این مسیر او نبوده و فقط بخاطر تو آمده بود :)
« مصطفی محمود »
کسى را نیمه راه ترک نکنید،
شاید این مسیر او نبوده و فقط بخاطر تو آمده بود :)
« مصطفی محمود »
دریا که بالا آمد
ماهیها نماز میتم را دست جمعی خواندن
و مرا در دل کوسهها دفن کردند
اما من چشم دوختم به تو
دریا که بالا آمد مست بودم
نفهمیدم من در دریا فرو رفتم
یا دریا بالا آمد
نیمه شب آواره و بیحس و حال
در سرم سودای جامی بیزوال
پرسهای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال...
از جدایی یک، دو سالی میگذشت
یک، دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی، آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
سکوت میکنم ولی ته دلم غوغاست
به طعنه فاش بگویم، قیامتی برپاست
قیامتی که چه سنگ وچه شیشه میشکند
تفاوتی نکند، شعله تند و بیپرواست
میان مهر سکوت و تلاطم دل من
همیشه هالهای ازعشق؛ انجمن آراست
همیشه نابترین نوع عشق ورزیدن
درون سینه آشفته و پر از نجواست
سکوت لحظه اقرار حرفهای دل است
سکوت میکنم اما دلم پر از غوغاست
شاعر: نجمه مولوی
حسابی توی فکر بود. شلیلش را که خورد مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن، انگار نفس نمی کشید.
گفتم "چته مردِ گنده پشه گازت زده یهویی عر میزنی؟"
هق هق کنان گفت "عاشق هسته زردآلو بود".
بدجور عصبی شدم و گفتم "این هسته ی زردآلو نیست هسته ی شلیله از زهرمار هم تلخ تره، فکر نکنم کسی هم دوسش داشته باشه"
با آستینش چشم هایش را پاک کرد و آرام گفت "این منم، من!"
اگه این شعر رو صدبار هم بخونم برای صدو یکمین بار اشک توی چشمام جمع میشه، شاعرشم نمیدونم کیه
روز اول بیهوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چهارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت
با لباس قهوهای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت
فیل را هم این بلا از پا میاندازد خدا !
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت
زیر باران راه رفتن، گفت میچسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
استجابت شد چه بارانی گرفت آنشب ولی
بی من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
روز آخر بیدعا بیابر هم باران گرفت
دید اشکم را نمیدانم چرا خندید و رفت
شـایــد روزی بـفهمـد ،
بـه خــاطـرش …
از چههــا گــذشتــم !
امّــا ؛
حــال کـه نـمیدانـــد … بگذار نداند !!!
سهم “من” از “تـــــــــــو”
عشق نیستــــــــــــــ ، ذوق نیستـــــــــــــــــــــــــــــ ، اشتیاق نیستــــــ
همان دلتنگی بیپایانیست
که روزهــــــــــــــا دیوانــــــــهام میکند شبها حیرانم!
امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشم
اگر بیانتها هم نیستم بیابتدا باشم ....
چه میشد بینِ مردم رد شوم آرام و نامرعی
که مدتهاست میخواهم یک شب خدا باشم ...
اگر یک بارِ دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم
دوست دارم تا قیامت در کما باشم ...
خیابانها پر از دلداده و معشوقِ سردرگم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بیریا باشم؟
کسی باید بیاید مثلِ من باشد، خودم باشد
که با او جایِ لفظِ مضحکِ من یا تو (ما) باشم ...
یکی باشد که بعد از سالها نزدیکِ او بودن
به غافلگیر کردنهایِ نابش آشنا باشم ...
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید:
خانه را ول کن بگو: من کِی کجا باشم؟؟؟
✘یه شب که خیلی دلتنگش بودم بالشمو بغل کرده بودم ✘
✘داشتم خاطراتمونو مرور میکردم...✘
✘با خودم گفتم ✘کجاس؟✘ ✘چی پوشیده؟✘
✘به عکساش خیره شدم...✘
✘دیدم پیام دارم...✘
✘نگاه کردم خواستم نخونده پاک کنم چون حوصلهی هیچکی رو نداشتم...✘
✘اما تا چشمم به فرستنده خورد درجا خشکم زد...✘
✘چند بار اسمشو خوندم...✘
✘تمام خاطراتش اومد جلو چشمم...✘
✘حتی آخرین حرفش که بهم گفت هری...✘
✘خواستم پاک کنم اما چشمم به متنش افتاد...✘
✘نوشته بود «دوست دارم دیوونه»...✘
✘لحنش مثل همون موقعا بود...✘
✘با این حرفش تمام گذشته رو فراموش کردم ...✘
✘نوشتم «منم دوست دارم عشقم»✘
✘با لبخند اومدم دکمه ی ارسال وبزنم...✘
✘نوشت☜«ببخشید اشتباه شد»☞✘