امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشم
اگر بیانتها هم نیستم بیابتدا باشم ....
چه میشد بینِ مردم رد شوم آرام و نامرعی
که مدتهاست میخواهم یک شب خدا باشم ...
اگر یک بارِ دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم
دوست دارم تا قیامت در کما باشم ...
خیابانها پر از دلداده و معشوقِ سردرگم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بیریا باشم؟
کسی باید بیاید مثلِ من باشد، خودم باشد
که با او جایِ لفظِ مضحکِ من یا تو (ما) باشم ...
یکی باشد که بعد از سالها نزدیکِ او بودن
به غافلگیر کردنهایِ نابش آشنا باشم ...
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید:
خانه را ول کن بگو: من کِی کجا باشم؟؟؟