۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیبا» ثبت شده است

دوستی و مهر

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد؟ مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.

پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.

می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.

صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست؟ پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.

می گویند: از آن پس پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.

ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.


منبع: @ancient

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ تیر ۹۷

    راز بی اخلاقی مسلمانان از زبان خواجه نصیرالدین

    در بغداد هر روز بسیار خبرها می رسید از دزدی، قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود.

    روزی خواجه نصیرالدین مرا گفت: می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند؟

    من بدو گفتم:

    بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم.

    خواجه نصیرالدین فرمود:

    در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند، آن فرمان "امّا" و"اگر" دارد.


    در اسلام تو را می گویند:

    دروغ نگو، امّا دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست.

    غیبت مکن، امّا غیبت انسان بدکار را باکی نیست.

    قتل مکن، امّا قتل نامسلمان را باکی نیست.

    تجاوز مکن، امّا تجاوز به نامسلمان را باکی نیست.


    و این "امّا" ها مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند.


    این است راز نابخردی مسلمانان ...


    « اخلاق ناصری »

    شمس الدین محمد جوینی


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷

    انتقاد

    فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت ، استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.

    شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.

    استاد به او گفت :

    آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"

    غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند!

    استاد به شاگرد گفت : " همه انسان ها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷

    جایگاه الاغ !

    یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .

    ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.

    ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.


    بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!

    ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.


    مراقب باشید به هر الاغى جایگاهى بالاتر از شأن او ندهید...


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ خرداد ۹۷

    نفرین مسلمان !

    فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :

    خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) 

    زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .

    مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !

    روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد. 

    از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی !!! 


    حکایت خیلیاست

    با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

    تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی


    منبع: @qazvin_abad

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۷

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم ...

    پدری بود که دخترشو مى‌خواست بفروشه. یه روز دختره فرار می‌کنه و به شیخی که حاکم اون شهر بود پناه میبره. شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم.

    شب وقتی دختره می‌خواد بره تواتاقش بخوابه می‌بینه شیخ با بدنی لخت از دختره تقاضا می‌کنه که با هم شب رو سرکنن! دختره ازکاخ فرار می‌کنه می‌ره تو جنگل و یه کلبه می‌بینه که کنارش چند تا پسر نشستن دارن مشروب می‌خورن. ساقی دختر رو میارتش کنار آتیش

    دختره با گریه همه چیزو تعریف می‌کنه... ساقی می‌گه نترس ما با تو کاری نداریم برو تو کلبه بخواب... دختره بیچاره با خودش می‌گه پدرم به من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوز کنه حالا من تو کلبه‌ی چند تا جوان مست تا صبح چه جوری بخوابم…

    دختره خوابش می‌بره صبح وقتی بلند می‌شه می‌بینه چند تا جوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه، چشش میفته به ساقی می‌بینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده!

    ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود تا دختر در امان باشه دختر می‌ره پیش ساقی پیک رو برمی‌داره می‌گه

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم

    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

    خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

    تا نگویند مستان ز خدا بی‌خبرند

     

    منبع: @qazvin_abad

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۰ فروردين ۹۷

    معلم تیدی

    معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد، نداشت.

    لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود.

    این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.

    زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباس هایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد.

    تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت می کرد.

    روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.


    معلم کلاس اول درباره او نوشته بود " تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد ".

    معلم کلاس دوم نوشته بود " تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است "

    اما معلم کلاس سوم نوشته بود " مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می گذارد "

    در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود " تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد "

    این جا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد.

    این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود.


    خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود.

    اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد.

    در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می دهی "

    در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد.


    از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. 

    پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود " شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام ".

    خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.

    بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی " امضاء شده بود، شگفت زده شد.

    او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد.


    آیا می دانید تیدی که بود ؟

    تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است.


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۰ اسفند ۹۶

    عذر ما را خواستن کار تو نیست


    سازگاری با رفیقان ظاهراً کار تو نیست

    از وفا و مهربانی دم زدن کار تو نیست

    تو شریک دزد بودی و رفیق قافله

    غارتم کردی ولی گفتی به من کار تو نیست


    پیش از آنی که بخواهی از کنارت می‌روم

    تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست

    ناز کم کن ، عشوه بس کن ، اشتباهی آمدی

    دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست


    لایق تو خسرو بود و مایه‌دارانی چو او

    شرط‌بندی با کسی چون کوهکن کار تو نیست

    شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود ؟!

    دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست


    لب مطلب: « کار هر بز نیست خرمن کوفتن

    گاو نر می‌خواهد و مرد کهن » کار تو نیست


    شاعر : کاظم بهمنی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶

    تنباکوى پِهِنى و خوشنودى درباریان ...

    نقل است؛ شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا در سر قلیان­ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!

    شاه رو به آنها کرده و گفت: سر قلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.


    همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.

    شاه به رییس نگهبانان دربار که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد گفت: تنباکویش چطور است؟

    رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!

    شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شورتان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید...!


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶

    دوست دارم، منم ...

    بهش می گفتن "عباس بندری".
    اصلیت اش مال جنوب بود. بندریاش حرف نداشت. فلافلاشم معرکه بود.
    مغازش یه چارراه بالاتر از محل کارم بود. من و مژگان هر وقت میخواستیم چیزی بخوریم می رفتیم مغازه ی عباس بندری. بار سوم یا چهارمی بود که اونورا پیدامون میشد. مژگان نشست رو صندلی و منم رفتم واسه سفارش: 《 سلام عباس آقا، یه بندری لطف میکنی، خیارشورش کم باشه.》 برگشتم تو صورت مژگان نگاه کردم:《 تو چی میخوری؟》 خندید: 《 هر چی تو میخوری همونو》 خندیدم: 《 عباس آقا دو تاش کن لطفا》بعد در یخچالو با انگشت نشون دادمو و گفتم:《 واسه من یه نوشابه سیاه 》برگشتم سمت مژگان 《تو چی؟》 باز خندید《 منم همینطور》. اینبار نوبت عباس آقا بود 《سالاد چی؟ میخورید؟》 گفتم 《 من که نمیخورم عباس آقا 》برگشتم  سمت مژگان. دوباره خندید《 منم نمیخورم》ایندفعه عباس آقاهم خندید. بهم یه اشاره ی کوچیک کرد. نزدیکش شدم . سرشو آورد دم گوشمو آروم، جوری که مژگان نفهمه؛ گفت《دوستش داری؟》 گفتم 《خیلی زیاد، چطور مگه؟》 گفت《 الان بهش بگو! مشتری که نیست، منم اون پشت خودمو میزنم به نشنیدن،  این مژگان خانوم شما امروز خیلی رو کوکه، هرچی بهش بگی، اونم میگه منم همینطور》. حرفش تموم نشده بود که جفتمون زدیم زیر خنده. 


    سر میز موقع گاز زدن ساندویچ، آخر دلش تاب نیاورد.  بهم گفت《 منکه نفهمیدم پشت سرم چی گفتید! ولی چشم بسته قبول. منم همینطور 》

    یه تیکه سوسیس پرید تو گلوم. شروع کردم به سرفه. عباس آقا تا صدای سرفه مو شنید از اون پشت داد زد《مبارکه مبارکه. 》

    بعد سه تایی  خندیدم ... 

    تمام شهر "هم همینطور".


    « حمید جدیدی »


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه