وقتی که میرفتی،
بهار بود
تابستان که نیامدی،
پاییز شد
پاییز که برنگشتی،
پاییز ماند
زمستان که نیایی،
پاییز میماند
تو را به دل پاییزیات،
فصلها را به هم نریز!
« عباس معروفی »
وقتی که میرفتی،
بهار بود
تابستان که نیامدی،
پاییز شد
پاییز که برنگشتی،
پاییز ماند
زمستان که نیایی،
پاییز میماند
تو را به دل پاییزیات،
فصلها را به هم نریز!
« عباس معروفی »
اومد چند ضربه به شیشه ماشین زد
با دست اشاره کردم بره پی کارش ...
یک دفعه نگاهم به قیافه اش افتاد
پسری با موهایِ فرفری و قیافه ای با مزه !
نا خود آگاه خنده ام گرفت .
گفت : " عمو جون پسر داری ؟ بیا واسش بادکنک بگیر . خیلی خوشحال میشه بخدا . هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست ! "
اینو با بغض گفت ...
دو تا خریدم . یکی رو دادم به خودش.
گفتم :" بیا اینم واسه خودت. تو هم بازی کن ... "
گفت : " عمو دستت درد نکنه . بادکنک زیاد دارم . من بابا ندارم ! "
چراغ سبز شد ...
در راه بادکنک را باد کردم ...
و من ترکیدم !
اگه این شعر رو صدبار هم بخونم برای صدو یکمین بار اشک توی چشمام جمع میشه، شاعرشم نمیدونم کیه
روز اول بیهوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چهارم دانهاش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت
با لباس قهوهای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت
فیل را هم این بلا از پا میاندازد خدا !
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت
زیر باران راه رفتن، گفت میچسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
استجابت شد چه بارانی گرفت آنشب ولی
بی من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
روز آخر بیدعا بیابر هم باران گرفت
دید اشکم را نمیدانم چرا خندید و رفت
چند تا جوک کامپیوتری :) هرچند قدیمی ولی قشنگن
(توشون از ایموجی های اندروید و iOS استفاده شده)
امروز بعد از مدتها رفتم وایبرمو باز کنم،
پیغام اومد:
باز نمیشه...
گمشو برو پیش تلگرام جونت!!!😂
جَلّل خالق!!😱
مگه داریم؟!😂
مگه میشه؟!😂
سرعت تلگرامم به فنا رفت... 😠.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا با چه رویی بریم وایبر؟ 😁 😁
روش سرچ کردن پسرا تو گوگل:
آموزش پارتیشن بندی
حالا دخترا:
کامپیوترم یدونه درایوه میخوام بشه شیش تا چی کار کنم؟
گوگل داداش خدا بهت صبر بده
اگه گفتین پس از مرگ مدیرعامل گوگل به فرزندش چی میرسه؟ گوگل ارث!
(دور از جون)
مورد داشتیم طرف کنترل جلو چشمش نبوده
تو گوگل سرچ کرده “کنترل تی وی مون کجاست؟”
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند ...!
حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد ...!
جذامیان گفتند : دیگران بر سر سفره ما نمینشینند و از ما میترسند ...
حلاج گفت آنها روزهاند و برخاست...!!
غروب ، هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه مرا قبول بفرما !!!
شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که روزه شکستی ...
حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم ...
آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
مولانا
پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت :
سردت نیست ؟
گفت : عادت دارم
گفت : میگویم برات لباس گرم بیاورند . ولی فراموش کرد ... صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود : به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد ... !
مواظب قول و قرارو وعده هایمان باشیم ... !
سلام
داشتم به آرشیو سایت خودم « Samiantec.ir » نگاهی مینداختم که دیدن یکی از مطلباش کلا منو به هم ریخت ...
یه داستان ... در واقع شاید غمگین ترین داستان کوتاهی که توی عمرم خونده بودم ...
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
ما شکست خوردیم
در آسانسوری که پایین می رفت
خوابِ رقصیدن بر بامِ آسمان خراش می دیدیم
وَ رؤیاهای ما
با پوکه ی سیگارهایمان
زیرِ میزهای تحریرلگدمال می شدند.
آن قدر به جلدِ مفتش خزیدیم
که چرکنویسِ سروده هامان
از نسخه ی نهایی شان شاعرانه تر شدند
وَ ندانستیم که زخم
با پنهان کردنِ چرک
درمان نمی شود.
« یغما گلرویی »
باورت شد عشق اینجا ذلت است؟
عاشقی سوزاندن حیثیت است؟؟
باورت شد دوستی ها لحظه ایست؟
بی وفایی قسمتی از زندگیست؟؟
من که گفتم حاصلش دل بستگیست!
در نهایت خستگی و خستگیست!
من که گفتم این بهار افسردگیست!
دل نبند این پرستو رفتنیست!
عاقبت دیدی که ماتت کرد و رفت!
خندهای بر خاطراتت کرد و رفت!
عجب کاری بدستت داد دل!
هم شکست و هم شکستت داد دل!
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پساز تو
حتّی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
« فاضل نظری »