۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیبا» ثبت شده است

نقل خاطره ای زیبا

نقل خاطره از جانباز قطع نخاع سردارِ سرافراز ناصری

که در برنامه "از آسمان" شبکه دو جمعه ۹/۵/۱۳۹۴  پخش شد. 


یک روز خانومم برای کاری منزل مادرشون رفتند و دختر سه سالمو در منزل پیش من گذاشتند. من هم گفتم ایراد نداره، کاری که نداره، با خودش بازی می‌کنه. مادرش هم زود برمی‌گرده.

در ادامه این سردار بزرگوار با بغض تعریف می‌کردند: دخترم از کمد قدیمیمون وسایل مادرشو درمیاورد و به صورت بازی مثلا به من می فروخت می‌گفت: بابا این کیف مثلا صد تومن می‌خری، منم خریدار بودم. بازی که تموم شد وسایل را برداشت ببره در کِشو کمد بزاره. چون توان بستن کشو را نداشت، دو دستی با تمام توانش کشو را بست و چون خیلی با قدرت انجام داد، متوجه نشد چهار تا انگشتش موند لای کشو.

من متوجه شدم صدای جیغ دختر سه ساله‌ام داره میاد. دائم صدا می‌زد بابا انگشتام! بابا گیر کرده! 

منم که قطع نخاعی، فقط سرم را می‌تونستم بچرخونم. از دور فقط گریه می‌کردم. دخترم از تو اتاق جیغ می‌زد و منم رو تخت فقط اشک می‌ریختم. چون کاری از دستم برنمیومد. 

مدتی که دخترم با گریه صدام زد، متوجه شد از این بابا که یه روزی قهرمان تکواندو بوده در اردبیل، الان کاری برنمیاد، به زور خودش با تقلا انگشتاشو بیرون کشید اومد کنار تختم. دیدم پوست انگشت کوچولوش کنده شده بود.

یه نگاه به من کرد بعد با زبون کودکانش گفت: بابا! چرا هر چی صدات میزدم بابا کمکم کن نیومدی؟

بابا دیگه باهات قهرم!


سردار پایان این خاطره بغضش را قورت داد و چشماش ... آیا کسى قدردان این عزیزان است؟

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۶ تیر ۹۵

    هر ذاتی را می‌شود درست کرد، جز ذات خراب !!!



    پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل می‌کرد:

    گرگى در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار تا توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش می‌رسید، چون آزاری به گوسفندان نمی‌رساند و بخاطر ترحم به این حیوان و بچه هایش، اورا بیرون نکردم ولی او را کاملا زیر نظر داشتم .

    این ماده گرگ به شکار می‌رفت و هر بار مرغی، خرگوشی، بره‌ای ، شکار می‌کرد و برای خود و بچه‌هایش می‌آورد، اما با اینکه رفت و آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمی‌شد.

    ما دقیقا آمار گوسفندان و بره‌های آن‌ها را داشتیم و کاملا مواظب بودیم، بچه‌ها تقریبا بزرگ شده بودند.

    یک بار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچه‌های او یکی از بره‌ها را کشتند!

    ما صبر کردیم ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچه هایش حمله ور شد؛ آن‌هارا گاز می‌گرفت و می‌زد و بچه ها سرو صدا و جیغ می‌کشیدند.

    گرگ پس از آن اتفاق، همان روز آن‌ها را برداشت و از آغل ما رفت ...

    روز بعد با کمال تعجب گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان به داخل انداخت و رفت !!!


    ️این یک گرگ است و با سه خصلت:

     - درندگی

     - وحشی بودن

     - حیوانیت


    اما می‌فهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او محبت و احسان کرد، با او مهربان باشد و اگر ضررى به او زد جبران نماید ...


    هر ذاتی را می‌شود درست کرد ،

    جز ذات خراب ...

    حکایت آشناییست ...

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۴ تیر ۹۵

    او دزدی ماهر بود ...

     او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

    در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدم هایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آن ها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

    البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...

    تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

    خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

    بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

    آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

    بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

    در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

    این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

    سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
    گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

    سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

    آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ تیر ۹۵

    تو نباشی ...

    تو نباشی نَفَسم را به دَرَک خواهم داد

    پاسخِ لطفِ خدا را مَتَلک خواهم داد

     

    دوره گردی اگر از کوچه یِ تقدیر گذشت

    جانِ شیرین و جگر را به نمک خواهم داد


    تو نباشی همه‌یِ ثانیه ها مرگِ من است

    صورت ثانیه را دستِ کُتَک خواهم داد


    گورِ بابایِ شعور و ادب و شخصیّتم

    ناسزاهایِ رکیکی به فلک خواهم داد ...!!!


    به درک رفت اگر وزنِ غزل ... شعر فدای سرِ تو

    تو نباشی همه‌یِ زندگی‌ام را به درک خواهم داد

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۹۵

    کسی میدونه عشق چیه؟

     سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می‌دونه عشق چیه؟

    هیچ کس جوابی نداد همه‌ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می‌کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود.
    بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید. بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم، عشق چیه؟

    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
    دوباره یه نیشخند زد و گفت: عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می‌پرسم.
    لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید.
    و ادامه داد: من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم. برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.
    گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده
    چه روزای قشنگی بود، sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی
    ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم
    من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت، خیلی گرم بودن
    عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی
    عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی
    عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت
    پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود، پدرم می‌خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی‌تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می‌کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

    عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی. بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

    اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدانگهدار گلکم مواظب خودت باش
    دوستدار تو

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می‌کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
    ناظم جواب داد: نمی‌دونم یه پسر جوان
    دستای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد...

    آره لنا رفته بود پیش عشقش و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن …

     لنا همیشه این شعرو تکرار می‌کرد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

    متن برگرفته از:
    http://starwow.blogfa.com

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۹۵

    زیباترین معشوقه روزی پیر خواهد شد

    گیراتر از چشم تو هم درگیر خواهد شد

    زیباترین معشوقه روزی پیر خواهد شد


    امروز تعبیرم کن اما خاطرت باشد

    خوابی که یوسف دیده هم تعبیر خواهد شد


    مردی که عمری تشنه‌ی جام محبت بود

    یک روز از این نامهربانی سیر خواهد شد


    غره مشو این امپراطوری قدرت‌مند

    با حمله‌ی مشتی مغول تسخیر خواهد شد


    دستی بجنبان تا که امروز تو زیباییست

    دستی بجنبان چون که فردا دیر خواهد شد


    « حسین زحمتکش »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۴ خرداد ۹۵

    راننده ی تاکسی

    ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﺎﮐﺴﻰ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﻭﻯ ﺷﻮﻧﻪﻯ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺯﺩ . ﭼﻮﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯﺵ ﻳﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﭙﺮﺳﻪ .

    ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻴﻎ ﺯﺩ ، ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ، ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ، ﺍﺯ ﺟﺪﻭﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺭﻓﺖ .

    ﺑﺎﻻ ، ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﭗ ﮐﻨﻪ ، ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻳﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺗﻮﻯ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭ ، ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ...

    ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺛﺎﻧﻴﻪ ، ﻫﻴﭻ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻴﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ . ﺳﮑﻮﺕ ﺳﻨﮕﻴﻨﻰ ، ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ .

    ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻰ ﻣﺮﺩ ! ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ، ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﻯ !

    ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﻰ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻳﻪ ﺿﺮﺑﻪﻯ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﻴﺘﺮﺳﻮﻧﻪ .

    ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : واقعاً ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯﻳﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻳﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﻯ ﺗﺎﮐﺴﻰ ، ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ ،

    ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ۲۵ ﺳﺎﻝ ، ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﻌﺸﮑﺶ ﺑﻮﺩﻡ ! …

    ‏« ﮔﺎﻩ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﻫﺎﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻴﮑﻨﻴﻢ ، ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻴﮑﻨﻴﻢ ﺟﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ... ‏»

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۰ خرداد ۹۵

    سرنوشت رازداری ، دار باشد بهتر است


    رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است

    بین ما این فاصله "بسیار" باشد بهتر است


    من به دنبال کس‍ی بودم که "دلسوزی" کند

    همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است


    من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد

    سر نوشت "رازداری" ، دار باشد بهتر است !


    خانه‌ی بیچاره‌ای که سرنوشتش زلزله است

    از همان روز نخست آوار باشد بهتر است


    گاه نفرت حاصلش عشق است ، این را درک کن

    گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است


    « حسین زحمتکش »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۵

    برای این کار وقت نداشتم ...

    مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .

    روز اول ۱۸ درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیش‌تری کار کرد ، ولی ۱۵ درخت برید .

    روز سوم بیش‌تر کار کرد ، اما فقط ۱۰ درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیک رئیسش رفت و عذر خواست و گفت : نمی دانم چرا هر چه بیش‌تر تلاش می کنم ، درخت کم‌تری می برم .

    رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟

    او گفت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم .

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۷ ارديبهشت ۹۵

    رشوه هوشمندانه

    کشاورز مستأجری با صاحب خانه‌اش جر و بحث داشت. ماه‌ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی‌آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.

    بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.

    وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش‌تر طرف صاحب خانه را می‌گرفت تا او را.

    بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر، یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»

    وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می‌کنی؟! این رشوه است!»

    کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه‌ست، نه بیش‌تر.»

    وکیل جواب داد: «همینه که بهت می‌گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»

    خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!

    کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی‌ها رو فرستادم .»

    وکیل گفت: «نه؟!»

    کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه‌م فرستادم .»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه