چه لحظه درد آوریه!
اون لحظه که میپرسه: خوبی؟
بغض تو گلوت میپیچه،
۵ خط تایپ میکنی، ولی به جای ارسال،
همه رو پاک می کنی و می نویسی:
خوبم مرسی تو خوبی؟...!!
چه لحظه درد آوریه!
اون لحظه که میپرسه: خوبی؟
بغض تو گلوت میپیچه،
۵ خط تایپ میکنی، ولی به جای ارسال،
همه رو پاک می کنی و می نویسی:
خوبم مرسی تو خوبی؟...!!
وقتی تو را از این دل تنگم خدا گرفت
با من تمام عالم و آدم عزا گرفت
شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال:
این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟
درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد
در چشم های روشن من غصّه پا گرفت
هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت
بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود
هی التماس و گریه و هی نذر .... تا گرفت
حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای
اصلا! خدا دوباره تو را داد؟ یا ... گرفت؟
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید: چرا مرا دوست داری؟ چرا عاشقم هستی؟
پسر گفت: نمی توانم دلیل خاصی را بگویم، اما از اعماق قلبم دوستت دارم.
دختر گفت: وقتی نمی تونی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی؟؟!!
پسر گفت: واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم.
دختر گفت: اثبات؟؟!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم... شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی!!!!
پسر گفت: خب… من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی… چون صدای تو گیراست… چون جذاب و دوست داشتنی هستی… چون باملاحظه و بافکر هستی... چون به من توجه و محبت می کنی... تو را به خاطر لبخندت دوست دارم... به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم...
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد. چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت، نامه بدین شرح بود: عزیز دلم!!! تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم. دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم. تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم... آیا اکنون می توانی بخندی؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی؟ پس دوستت ندارم...
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم. آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد؟
نه... و من
هنوز
دوستت دارم…
عاشقت هستم...
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﮔﺮ ﺑﺸﮑﻨﺪ، ﺑﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥ میشود
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﻫﻢ دمی، ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ میشود
ﺳﻴﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮ ﺑﺒﺎﺭﺩ ﺍﺯ ﻧﺴﻴﻢ صورتی
ﻏﻢ مخور با خندهای ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ میشود
ﻣﺨﺘﺼﺮ ﮔﻮﻳﻢ، ﺍﮔﺮ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪﺍی
ﺟﺎی ﻫﺮ ﻭﻳﺮﺍﻧﻪﺍی، کاخی ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ میشود
ﺍی خدا
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﻗﻠﺐ کسی،
ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ، باطنش ﺍﺯ ﺭﻳﺸﻪ ویران میشود...!
استخوان در گلوی گرگی گیر کرده بود، در پی کسی میگشت که استخوان را دربیاورد، در این هنگام به لکلکی رسید.
به او گفت: استخوان را در قبال مزدی از گلویم بیرون کش!
لکلک سرش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را بیرون آورد.
لکلک گفت: حال، وقت مزد من است.
گرگ گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی کافی نبود؟
وقتی برای کسی که درست و قابل اطمینان نیست کاری انجام میدهی، فقط به فکر این باش که از او گزندی به تو نرسد...!!!
ﺯﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍی!
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
زﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!
ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ
ﺑﺮﺧﯽ انسانها ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ انسانها ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ، هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ انسان ها ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮ ﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ...
میمون صفتان "ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ"
ﻭ
ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ "ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ"...
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.
او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.
سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.
یک سال از نابینا شدن سوزان، ۳۴ ساله، می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی، خشم، ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.
زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اما حال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم، عاجزانه با خود می گفت: «چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد، گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت، حقیقت تلخ عوض نمی شد، بینایی او بر گشت پذیر نبود.»
سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت، اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود. به پایان رساندن روزها، تمرینی پر از خستگی و کسالت بود. تنها عاملی که او را وابسته می کرد، شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.
هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد، مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد. بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند. او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد، حساس ترین نبردی است که تا به حال تجربه کرده است.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد. اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت، اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت. با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.
در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت. به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست، چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود. اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.
سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود. سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد. او با تلخی پاسخ داد: «من نابینا هستم! چگونه دریابم به کجا می روم؟ حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»
قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند. او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد از ظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند. مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.
دو هفته ی کامل، مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آن جا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند، به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.
او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد. او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداند حتی در روزهایی که چندان سرحال نبود، یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.
هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت. این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.
مارک به سوزان ایمان داشت. به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت، ایمان داشت. او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند. صبح دوشنبه فرا رسید. او قبل از این که خانه را ترک کند، دست هایش را به دور گردن مارک انداخت. کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود، شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری، صبر و عشق مارک پر از اشک شد.
با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه،…. هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد. سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود. او موفق شده بود! او به تنهایی به محل کار خود می رفت.
صبح روز جمعه، سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد. هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت: «خدایا! چقدر به تو غبطه می خورم.»
سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟
کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»
راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»
سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»
راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته، هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد. بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود. سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد. شما واقعا زن خوشبختی هستید.
اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد. اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد...
✘یه شب که خیلی دلتنگش بودم بالشمو بغل کرده بودم ✘
✘داشتم خاطراتمونو مرور میکردم...✘
✘با خودم گفتم ✘کجاس؟✘ ✘چی پوشیده؟✘
✘به عکساش خیره شدم...✘
✘دیدم پیام دارم...✘
✘نگاه کردم خواستم نخونده پاک کنم چون حوصلهی هیچکی رو نداشتم...✘
✘اما تا چشمم به فرستنده خورد درجا خشکم زد...✘
✘چند بار اسمشو خوندم...✘
✘تمام خاطراتش اومد جلو چشمم...✘
✘حتی آخرین حرفش که بهم گفت هری...✘
✘خواستم پاک کنم اما چشمم به متنش افتاد...✘
✘نوشته بود «دوست دارم دیوونه»...✘
✘لحنش مثل همون موقعا بود...✘
✘با این حرفش تمام گذشته رو فراموش کردم ...✘
✘نوشتم «منم دوست دارم عشقم»✘
✘با لبخند اومدم دکمه ی ارسال وبزنم...✘
✘نوشت☜«ببخشید اشتباه شد»☞✘
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت.
نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت. او از همه نفرت داشت الا دلدادهاش.
روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یکجفت چشم به دختر اهدا کند و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانهها و درختها را، آدمیان و پرندهها را و نفرت از روانش رخت بر بست.
دلدادهاش به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت ماندهام.
دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی.
پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه می کرد: “مراقب چشمان من باش“!
گفت عشقت بوده که درد خالکوبی رو تحمل کردی؟
گفت بله!
پرسید چرا پاکش کنم دیگه؟
گفت دیروز ازدواج کرد، از پشت پنجره دختر خونه گوش دادم که فهمیدم اسمش رو عوضی بهم گفته
الآن اسم واقعیشو بنویس...
دو دوست بودن، آرمان و جابر، این دو همدیگرو خیلی دوست داشتند تا اینکه هر دوی آنها عاشق یه دختر میشن، لیلا
بعد مدتی آرمان میره به لیلا میگه دوست دارم
لیلا میگه دوسم داری؟! از کجا بدونم؟ آرمان میگه امتحانم کن
لیلا با کمی صبر میگه اون کوهو میبینی؟ آرمان میگه آره، لیلا میگه اگه بتونی روی اون کوه تا صبح آتیش روشن کنی باورم میشه که دوسم داری... آرمانم رفت تا آتیشو روشن کنه
بعد جابر هم میاد به لیلا میگه دوست دارم، لیلا میگه از کجا بدونم؟! جابر میگه امتحانم کن، لیلا میگه آتیش اون کوهو میبینی اگه تونستی خاموشش کنی باورم میشه که دوسم داری بعد جابر هم میره تا آتیشو خاموش کنه
بالای کوه که میرسه آرمانو میبینه که آتیش بزرگی روشن کرده
آرمان با دیدنه جابر تعجب میکنه، به جابر میگه اینجا چه کار میکنی؟! جابر که تازه همه چیزو فهمیده بود به روی خودش نمیاره میگه دیدم اینجا دود بلند شده اومدم ببینم چه خبره
جابر هم به آرمان در پیدا کردن چوب کمک میکنه بعد مدتی آتیشو خیلی بزرگ کردند
آرمان به جابر گفت خسته شدیم بیا استراحت کنیم، در حین استراحت هر دوشونو خواب میبره، نزدیکای صبح جابر از خواب بلند میشه آرمانم بلند میکنه میبینن که آتیش داره خاموش میشه آرمان برای پیدا کردن چوب میره، اما جابر میبینه که تا اومدن آرمان آتیش خاموش میشه خودشو میندازه تو آتیش تا آتیش خاموش نشه و دوستش به عشقش برسه...
به سلامتی دوست فداکار.
نویسنده: Aliaseman007