حال”دلقک” چقدر ”دردناک” بود ...
وقتی که برای تهیه ی پول ”دفن” “مادرش” ...
باید شادترین برنامه را ...
اجرا میکرد ... !
حال”دلقک” چقدر ”دردناک” بود ...
وقتی که برای تهیه ی پول ”دفن” “مادرش” ...
باید شادترین برنامه را ...
اجرا میکرد ... !
از تراکم ابرها میترسم
میروی
چتری برایم بگذار
تنها
زیر شلاق باران میترسم
ﻭﺳﻌﺖ ﺩﺭﺩ ﻓﻘﻂ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺴﻤﺖ ﻏﻢﻫﺎ ﺷﺪﻩﺍﻡ،
ﺩﮔﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺯ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ است، ﮐﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺷﺪﻩﺍﻡ،
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﯽﺗﺎﺏ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﻤﺪﻡ ﺳﺮﺩﯼ ﯾﺦ ﻫﺎ ﺷﺪﻩاﻡ،
ﮐﺎﺵ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺧﺎﮎ ﮐﻨﯿﺪ، ﺗﺎ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻩﺍﻡ ...
چه لحظه درد آوریه!
اون لحظه که میپرسه: خوبی؟
بغض تو گلوت میپیچه،
۵ خط تایپ میکنی، ولی به جای ارسال،
همه رو پاک می کنی و می نویسی:
خوبم مرسی تو خوبی؟...!!
در شهری که تاکسی هایش با یک زن تکمیل می شوند ولی با چهار مرد باز منتظر مسافر می ماند، امیدی به پیشرفت نخواهد بود...!!!
«حسین پناهی»
وقتی تو را از این دل تنگم خدا گرفت
با من تمام عالم و آدم عزا گرفت
شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال:
این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟
درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد
در چشم های روشن من غصّه پا گرفت
هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت
بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود
هی التماس و گریه و هی نذر .... تا گرفت
حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای
اصلا! خدا دوباره تو را داد؟ یا ... گرفت؟
این روزها دلم می خواهد خرمایی بخورم و فاتحه ای بخوانم برای روحم
شادی اش ارزانی کسانی که رفتنش را لحظه شماری می کردند...
تنهایی یعنی این که:
وقتی موبایلت زنگ می خوره مطمئنی که باز یکی به مشکل خورده باز یاد تو افتاده (-_-)
چه سخت است در جمع بودن / ولی در گوشه ای تنها نشستن
به چشم دیگران چون کوه بودن / ولی در خود به آرامی شکستن...
امشب قراره که
با خاطرات تو
بازم بشینم و
باز درد و دل کنم
با کاغذای شعر
صبحو ببینم و
غرق خودم بشم
با قطره های اشک
رو کاغذای خیس
این بیته آخره
اما همیشه شعر،
پایان قصه نیست...
بیت آخر - محسن یگانه
ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ؛ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﻫﺎ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ!
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ؛ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻫﺎ، ﮐﺞﻓﻬﻤﯽﻫﺎ، ﺳﻮء ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻫﺎ!
ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪﻡ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺻﺮﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ، ﺭﻓﻊ ﺳﻮﺀ ﺗﻔﺎﻫﻢ، ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ؛ ﻣﻦ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﯿﺴﺘﻢ!
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ...
ﻣﻮﺿﻌﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺎﻥ.
ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ!
ﺗﺎﺯﮔﯽﻫﺎ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﯽﻣﻬﺮﯼ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﻢ! ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻻﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ؛ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻮﺭ ﻭ ﮐﺮ ...! ﮐﻪ ﻧﻪ میبینم، ﻧﻪ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ ...
ﺩﯾﮕﺮ، ... ﻧﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ... .
ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺩﯾﺮ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ خواست بگوید ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨﺩ ... ﺑﯽﺧﯿﺎﻝ ...
میروم ﺩﺭ ﻻﮎ ﺧﻮﺩﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽﺩﻏﺪﻏﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺎﻫﯽﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ!!!
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ... ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺷﺎﻥ، ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!...
بیشتر مردم در زندگی منبع الهامی دارند. شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام میگذارید یا شاید تجربهای باشد.
الهام هرچه باشد، سبب میشود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.
من از خواهرم ویکی، که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم. او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.
او فقط به یک چیز فکر می کرد: عشقش را با کسانی که دوستشان داشت تقسیم می کرد، با خانواده و دوستانش.
تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه، پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است. سمت راست بدنش فلج شده بود. علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است. اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.
غدهی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود. دکترش احتمال میداد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند. یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است. روز قبل حال ویکی خوب بود. اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.
پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم، احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.
او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواند با این مشکل کنار بیاید. من مربی ویکی شدم. ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم. من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم: «اگر افکار منفی دارید، آن ها را بیرون بگذارید.»
می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.
من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را ۵۰ _۵۰گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.
ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم. نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم، حال او خوب خواهد شد. ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم. متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند. ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند. آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود، زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم. روزهایی که دانشگاه بودم، هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم. هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.
چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود. روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید. گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود، اما هنوز مبارزه می کند. دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت. او گفت: «فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد، زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»
آیا ممکن است حق با او باشد؟ آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟ آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم: «ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی. اگر این طور است، من هم میخواهم تو همین کار را بکنی. ما نباختیم، چون تو هرگز تسلیم نشدی. اگر می خواهی به مکان بهتری بروی، من درکت میکنم. ما باز هم با هم خواهیم بود. دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود.»
صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی درگذشت.