دو دوست بودن، آرمان و جابر، این دو همدیگرو خیلی دوست داشتند تا این‌که هر دوی آنها عاشق یه دختر میشن، لیلا

 

بعد مدتی آرمان میره به لیلا میگه دوست دارم

لیلا میگه دوسم داری؟! از کجا بدونم؟ آرمان میگه امتحانم کن

لیلا با کمی صبر میگه اون کوهو میبینی؟ آرمان میگه آره، لیلا میگه اگه بتونی روی اون کوه تا صبح آتیش روشن کنی باورم میشه که دوسم داری... آرمانم رفت تا آتیشو روشن کنه

 

بعد جابر هم میاد به لیلا میگه دوست دارم، لیلا میگه از کجا بدونم؟! جابر میگه امتحانم کن، لیلا میگه آتیش اون کوهو میبینی اگه تونستی خاموشش کنی باورم میشه که دوسم داری بعد جابر هم میره تا آتیشو خاموش کنه

 

بالای کوه که میرسه آرمانو میبینه که آتیش بزرگی روشن کرده

آرمان با دیدنه جابر تعجب میکنه، به جابر میگه اینجا چه کار میکنی؟! جابر که تازه همه چیزو فهمیده بود به روی خودش نمیاره میگه دیدم این‌جا دود بلند شده اومدم ببینم چه خبره

جابر هم به آرمان در پیدا کردن چوب کمک میکنه بعد مدتی آتیشو خیلی بزرگ کردند

آرمان به جابر گفت خسته شدیم بیا استراحت کنیم، در حین استراحت هر دوشونو خواب میبره، نزدیکای صبح جابر از خواب بلند میشه آرمانم بلند میکنه میبینن که آتیش داره خاموش میشه آرمان برای پیدا کردن چوب میره، اما جابر میبینه که تا اومدن آرمان آتیش خاموش میشه خودشو میندازه تو آتیش تا آتیش خاموش نشه و دوستش به عشقش برسه...

 

به سلامتی دوست فداکار.

 

نویسنده: Aliaseman007


Sina Moradi