۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

بی دلیل هنوز عاشقت هستم

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید: چرا مرا دوست داری؟ چرا عاشقم هستی؟

پسر گفت: نمی توانم دلیل خاصی را بگویم، اما از اعماق قلبم دوستت دارم.

دختر گفت: وقتی نمی تونی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی؟؟!!

پسر گفت: واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم.

دختر گفت: اثبات؟؟!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم... شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی!!!!

پسر گفت: خب… من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی… چون صدای تو گیراست… چون جذاب و دوست داشتنی هستی… چون باملاحظه و بافکر هستی... چون به من توجه و محبت می کنی... تو را به خاطر لبخندت دوست دارم... به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم...

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد. چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت، نامه بدین شرح بود: عزیز دلم!!! تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم. دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم. تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم... آیا اکنون می توانی بخندی؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی؟ پس دوستت ندارم...

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم. آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد؟

نه... و من

              هنوز

                    دوستت دارم…

                          عاشقت هستم...


Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۲ تیر ۹۴

    آخرین تماس...

    شب بود پسری تصادف کرد...

    خون زیادی ازش رفته بود،

    لحظه های آخرش گوشیشو برداشت،

    نوشت: میای بریم؟؟؟

    یکی ارسال کرد به رفیقش، یکی واسه عشقش...


    عشقش جواب داد: این موقع شب؟ الان دیره نفسم... بگیر بخواب... دوست دارم، بوس بوس... بای...


    رفیقش جواب داد: معلومه میام


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴

    سیگار داری؟!

    ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ، ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟!

    ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.

    ﯾﻪ ﻧﺦ ﺍﺯ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ.

    ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﯿﮑﯽ؟

    ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺮﻭﺳﯽ.

    ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ !؟

    ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ، ﯾﻬﻮﯾﯽ ﺷﺪ.

    ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺑﻪ، خوش به حال ﺭﻓﯿﻘﺖ ﮐﻪ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ.

    ﮔﻔﺖ: ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ

    ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﺎ !؟

    ﮔﻔﺖ : ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ، ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ !

    ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟!

    ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ، ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺸﻪ، ﻣﻨﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.

    ﮔﻔﺘﻢ : ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ؟ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﯼ !؟

    ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﮑﺮ می‌کردم ﻋﺸﻖ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﻋﺸﻘﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ می‌فهمم ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﯾﻪ ﻃﻮﺭﯾﻪ . ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ، ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻼ نمی‌شناخت ﻣﻨﻮ !

    ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ !

    ﮔﻔﺖ : می‌شناختم ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻗﯽ نمی‌کرد، ﻣﺜﻼ می‌خواست ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭِ ﺗﺎﻻﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻋﺎﺷﻘﻤﻪ!؟ ﺑﻬﺶ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ؟

    ﮔﻔﺘﻢ : اﻟﻬﯽ ﻧﻪ؟

    ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ می‌کنم، ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﭘﺴﺮﻩ ﻗﺪﺭﺷﻮ ﺑﺪﻭﻧﻪ !

    ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻨﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ؟

    ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺷﮑﺴﺘﻪ، ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﻮﺵ به‌جای ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﺕ ﻓﮏ می‌کنی، ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ .

    ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻣﯿﺒﺮﻩ؟

    ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ خستم، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻣﻢ نمی‌تونم ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ .

    ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺸﻖ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻩ ﻣﺰﺧﺮﻓﯿﻪ ﻧﻪ؟

    ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳـــﯿــﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ تیر ۹۴

    عهد گرگ، وفای شیر

    استخوان در گلوی گرگی گیر کرده بود، در پی کسی می‌گشت که استخوان را دربیاورد، در این هنگام به لک‌لکی رسید.

    به او گفت: استخوان را در قبال مزدی از گلویم بیرون کش!

    لک‌لک سرش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را بیرون آورد.

    لک‌لک گفت: حال، وقت مزد من است.

    گرگ گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی کافی نبود؟

     

    وقتی برای کسی که درست و قابل اطمینان نیست کاری انجام می‌دهی، فقط به فکر این باش که از او گزندی به تو نرسد...!!!

     


     

    ﺯﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.

    ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍی!

    ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ

    ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

    زﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!

    ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!

    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!

    ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ

    ﺑﺮﺧﯽ انسان‌ها ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ انسان‌ها ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ، هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ

    ﺑﺮﺧﯽ انسان ها ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮ ﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ

    ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ...

    میمون صفتان "ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ"

    ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ "ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ"...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ تیر ۹۴

    داستان کوتاه مراقب مخفی

    مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.

    او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.

    سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.

    یک سال از نابینا شدن سوزان، ۳۴ ساله، می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی، خشم، ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.

     

    زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اما حال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم، عاجزانه با خود می گفت: «چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد، گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت، حقیقت تلخ عوض نمی شد، بینایی او بر گشت پذیر نبود.»

    سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت، اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود. به پایان رساندن روزها، تمرینی پر از خستگی و کسالت بود. تنها عاملی که او را وابسته می کرد، شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.

     

    هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد، مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد. بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند. او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد، حساس ترین نبردی است که تا به حال تجربه کرده است.

     

    بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد. اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت، اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت. با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.

    در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت. به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست، چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود. اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.

     

    سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود. سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد. او با تلخی پاسخ داد: «من نابینا هستم! چگونه دریابم به کجا می روم؟ حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»

     

    قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند. او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد از ظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند. مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.

     

    دو هفته ی کامل، مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آن جا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند، به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.

    او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد. او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداند حتی در روزهایی که چندان سرحال نبود، یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.

     

    هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت. این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.

     

    مارک به سوزان ایمان داشت. به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت، ایمان داشت. او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.

     

    بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند. صبح دوشنبه فرا رسید. او قبل از این که خانه را ترک کند، دست هایش را به دور گردن مارک انداخت. کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود، شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری، صبر و عشق مارک پر از اشک شد.

     

    با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه،…. هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد. سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود. او موفق شده بود! او به تنهایی به محل کار خود می رفت.

     

    صبح روز جمعه، سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد. هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت: «خدایا! چقدر به تو غبطه می خورم.»

     

    سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟

    کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»

    راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»

     

    سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»

     

    راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته، هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد. بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود. سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد. شما واقعا زن خوشبختی هستید.

     

    اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد. اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ تیر ۹۴

    درددل یک جوان ایرانی

    انصافا خوندنیه...

    درددل یک جوان ایرانی، فقط با دلت بخون.

     

    یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، اونجا شده بود خونه گناه و معصیت... دیگه توضیحش باخودتون...

    شب عاشورا بود. هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچ‌کدوم در دسترس نبودند.

    نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هیچی... می گفتم اینارو همش آخوندا درآوردند... دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه...

    ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم تو راه که می‌رفتم یه خانمی را دیدم، خانم چادری وسنگینی بود.

    کنارخیابون منتظرتاکسی بود. خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق تو ذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...

     

    از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون، خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیش‌تر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمی‌کردم...

    شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت و گرنه خودشو مینداخت پایین.

     

    خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی اینم مثل بید می‌لرزید و گریه می‌کرد و می‌گفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، این عرب‌ها با هم دعواشون شده به ما ربطی نداره...

     

    خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گریه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم می‌رفتم مجلس عزای سیدالشهدا، عزیز فاطمه...

     

     

    گفتم من فاطمه زهرا هم نمی‌شناسم، من فقط یه چیز می‌شناسم: جوانی، جوانی کردن... اینارو هم هیچ حالیم نیست، من اینقدر غرق تو این کارا شدم مطمئنم جهنم میرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.

     

    خانمه که از ترس صداش می‌لرزید باهمون صدای لرزان گفت: تو از خدا و عذاب جهنم نمی‌ترسی؟ درسته ولی لات که هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ من شنیدم لات‌ها اهل لوتی‌گری و مردونگی هستن... خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن...

     

    آقا من که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمی‌شد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه » که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ... آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غیرتی شدم لباسامو پوشیدم و گفتم : یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب می‌خوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این حضرت زهرا می‌خواد چیکار کنه ما رو...

     

    یالا سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه‌ای که می‌خواست بره پیاده اش کردم... از ماشین که پیاده شد داشت گریه می‌کرد همین‌جور که گریه می‌کرد و درو زد به هم و رفت. اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم می‌خورد تو ذهنم مرور می‌کردم.

     

    تو راه که داشتم می‌بردمش تا دم حسینیه، هی گریه می‌کرد و با خودش حرف میزد، منم می‌شنیدم چی میگه...اما داشت به من می گفت...

     

    می‌گفت‌ : این گناه که می‌کنی سیلی به صورت مهدی می‌زنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش از دست ما می‌گیره،

     

    اینارو می‌گفت منم رانندگی می‌کردم...

     

    وارد خونه شدم دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند هیئت.

    تو خانواده مون فقط لات من بودم... تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده

    صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد.

     

    یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چفیه های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه می‌زدند و رو خاک‌ها می‌کشوندند... من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم

     

    گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم!!! پای تلویزیون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگیر... یازهرا یه عمره دارم گناه می‌کنم، دست منو بگیر من می‌تونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم... کسی تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم تو سروصورت خودم می‌زدم

    گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه می‌کردم، داد می‌زدم، عربده می‌کشیدم، خجالت که نمی‌کشیدم چون کسی نبود . یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس می‌کردم سبک شدم احساس می‌کردم تازه متولد‌ شدم....

     

    نیمه شب بود، باصدای باز‌ شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود پدر و مادرم از حسینیه آمدند تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، یه نگاه به من کرد گفت : رضا جان حالت خوبه؟‌ چرا چشمات قرمزه چرا صورتت قرمز شده؟ گفتم چیزی نیست. گفت صدات چرا گرفته..؟ همه نگران بودن دورمو گرفته بودن...

     

    گفتم چیزی نیست امشب برا‌ امام حسین عزاداری کردم.

    همه از تعجب مات مونده بودن...مادرم گریه می‌کرد و‌ خدارو شکر می‌کرد...می‌گفت ممنونم خدا که دعاهای منو مستجاب کردی و..... افتادم به پای پدر و مادرم، گریه.... تورو به حق این شب عاشورا منو ببخشید... من اشتباه کردم بابام گریه می‌کرد.‌‌.. مادرم گریه می‌کرد ...خواهر و برادرام....

     

    صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم سمت حسینیه محلمون تو حسینیه که رفتم، می‌شناختند، می‌دونستند من هیچوقت این‌جاها نمیومدم...همه یه جوری نگام می‌کردن..!

    سرپرست هیئت آدم مسنیه آمد و پیشونیمو بوسید و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی منم خجالت می‌کشیدم آخه یه عمر باعث اذیت و آزار مردم اون محله بودم...رفتم تو دسته و هی زنجیر می‌زدم و به یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه می‌کردم هی زنجیر می‌زدم به یاد کتکایی که با گناهانم به امام زمان زدم گریه می‌کردم

     

    جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، سرپرست هیئت منو صدا زد گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم : کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!! گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟ زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی‌بی جان من یه عمر زیر بار گناه مرده بودم تو زنده ام کردی؟ اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم، داد میزدم،حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذار دوباره راهمو گم کنم...

     

    سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره، مکه مدینه میبره. یه روز تومسجد منو دید صدام زد رضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده... خلاصه آقا چند روزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم... گریه کردمو: زهرا جان، بی‌بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!! خلاصه دیگه شغل پیدا کردمو اهل کارو زحمت شده بودم ، رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم...

     

    یه مدتی، دو سالی گذشت... همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف... مادر ما گفت : رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکرامام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟ گفتم هرچی نظر شماست مادر، من رو حرف شما‌ حرف نمیزنم... رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه

     

    خلاصه رفتیم خواستگاری... پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود... منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت : ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر أباعبدالله شدی...میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسینآشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان أبا‌عبدالله ازحسین جدا نشو... همین طوری بمون... من کاری با گذشته هات ندارم...من حالاتو میخرم...من حالا نوکرتم...

     

    منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم... گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید

     

    گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود

     

    دیگه عروس خانم وقتی با سینی چای وارد شد یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت : یا زهرا!!!!! سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین... مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق... من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده همه فقط یک کلمه میگن‌ : یا زهرا!!!

     

    منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟

     

    گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟ گفتم چی میگه؟

     

    گفت: مادر میگه که: دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده.... به خاطر من ردش نکن، مادر، دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده...

     

    به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، اهل بیت آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده...

    ای آبرودار آبرویم را بخر٬.. جان زهرا از گناهم درگذر... یازهرا...

     

    (‌بخاطر حضرت زهرا لینک رو کپی کنید... به ثواب مادر خوبی ها... ثوابش برا عزیز سفر کرده‌تون... اشک اگه تو چشاتون حلقه زد، اگه قلبتون تند زد...)


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۹ تیر ۹۴

    گرگ را زندانی کنید...!

    ﺍﻻﻍ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺁﺑﯽ ﺍﺳﺖ،

    ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ،

     

    ﺭﻓﺘﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ.

    ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ...!

     

    ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﻧﯿﺴﺖ؟

    ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰﻩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻻﻏﻪ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴

    داستان صدای برادر

    بیش‌تر مردم در زندگی منبع الهامی دارند. شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام می‌گذارید یا شاید تجربه‌ای باشد.

    الهام هرچه باشد، سبب می‌شود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.

     

    من از خواهرم ویکی، که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم. او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.

     

    او فقط به یک چیز فکر می کرد: عشقش را با کسانی که دوستشان داشت تقسیم می کرد، با خانواده و دوستانش.

     

    تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه، پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است. سمت راست بدنش فلج شده بود. علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است. اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.

     

    غده‌ی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود. دکترش احتمال می‌داد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند. یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است. روز قبل حال ویکی خوب بود. اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.

     

    پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم، احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.

    او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواند با این مشکل کنار بیاید. من مربی ویکی شدم. ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم. من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم: «اگر افکار منفی دارید، آن ها را بیرون بگذارید.»

    می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.

     

    من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را ۵۰ _۵۰گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.

    ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم. نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم، حال او خوب خواهد شد. ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم. متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند. ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند. آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود، زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم. روزهایی که دانشگاه بودم، هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم. هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.

    چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود. روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید. گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود، اما هنوز مبارزه می کند. دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت. او گفت: «فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد، زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»

    آیا ممکن است حق با او باشد؟ آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟ آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم: «ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی. اگر این طور است، من هم می‌خواهم تو همین کار را بکنی. ما نباختیم، چون تو هرگز تسلیم نشدی. اگر می خواهی به مکان بهتری بروی، من درکت می‌کنم. ما باز هم با هم خواهیم بود. دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود.»

     

    صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی درگذشت.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    دوستش دارم

    چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت مرا دوست داری؟

    به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم وخداحافظی کردم،

    روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو…!

    ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…! می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی…!

    وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…

    امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم

    امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد

     

    او می رود بی آن‌که بداند به حد پرستش دوستش دارم…


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    مراقب چشمان من باش

    دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت.

    نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت. او از همه نفرت داشت الا دلداده‌اش.

    روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک‌جفت چشم به دختر اهدا کند و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه‌ها و درخت‌ها را، آدمیان و پرنده‌ها را و نفرت از روانش رخت بر بست.

    دلداده‌اش  به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت مانده‌ام.

    دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی.

    پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه می کرد: “مراقب چشمان من باش“!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه