۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

کره فروش

مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى‌گرفت و او آن را به یکى از بقالى‌های شهر مى‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت توپ‌های یک کیلویى در می‌آورد. 
مرد آن را به یکى از بقالى‌های شهر مى‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى‌خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آن‌ها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى‌فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. 

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمی‌دانست چه بگوید. 

یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می‌شود.
« رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۰۰

    ملانصرالدین و رافت حاکم

    روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب می‌شود و او را نزد حاکم می‌برند تا مجازات را تعیین کند.

    حاکم برایش حکم مرگ صادر می‌کند اما مقداری رافت به خرج می‌دهد و به وی می‌گوید:
    اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی‌گذرم. ملانصرالدین نیز قبول می‌کند و ماموران حاکم رهایش می‌کنند.

    عده‌ای به ملا می‌گویند: مرد حسابی آخر تو چگونه می‌توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟

    ملانصرالدین می‌فرماید:
    انشاءالله در این سه سال یا حاکم می‌میرد یا خرم...

    [همیشه امیدوار باشید بلکه چیزی به نفع شما تغییر کند 😁]

    « رونوشت از @ancient ™ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ مهر ۰۰

    آش نذری سلطان

    "شاه سلطان حسین صفوی" آخرین پادشاه صفویه هنگام تهاجم افغان‌ها وقتی کشور را از دست رفته میدید، علمای اسلام را جمع و از آنان راه حل می‌خواهد.
    روحانیون نیز با حیرت از اینکه چگونه این نابخردان کافر جسارت دست درازی به ملک صاحب‌الزمان را داشته‌اند، به سلطان اطمینان دادند با استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند گذاشت. سپس ضمن برپایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر فرمودند. اما چیزی نگذشت که خبر آوردند افغان‌ها به دروازه‌های اصفهان رسیده‌اند! آش پخته شد اما پیش از توزیع آن لشکریان افغان وارد کاخ شده و سلطان را دستگیر و آش نذری را هم میان سربازان خود توزیع نمودند.

    8 سال سیاه بخاطر این جهل و حماقت‌ها بر این مردم و سرزمین گذشت... تا هنگامی که نادرشاه برخاست و افغان‌ها را از ایران بیرون راند. او در اولین اقدام دستور داد تا همه آخوندهای کشور را در پایتخت گرد آوردند. سپس رو به نمایندگان آن‌ها کرد و پرسید:
    کار شما سیصد هزار نفر در این مملکت چیست؟!
    مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت: قربانت گردم؛ این‌ها لشکر دعا و استغاثه به دامان خداوند باری تعالی هستند. به طور مثال هنگامی که دلاور مردان شما به جنگ می‌روند، اینان با دعا پیروزی‌شان را تضمین می‌کنند.

    نادرشاه فریاد زد: احمق‌ها! وقتی اشرف افغان با ۳۰/۰۰۰  نفر اصفهان را فتح کرد، شما ۳۰۰/۰۰۰ نفر اگر بجای دعا در مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای سیاه بر ما نمی‌رفت! سپس با تجهیز آنان به وسائل کشاورزی آن‌ها را روانه‌ی زمین‌های اطراف شهری کرده و با بستن گاو آهن به آخوندها آن‌ها را به شخم‌زنی در کشاورزی بجای خر و گاو وا داشت...

    منبع: زندگینامه نادرشاه اثر جونس هنوی

    « رونوشت از @bahsedagh‎‌‌‌‌‌‌ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰

    گاو رو بکشید

    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ نمیتونه ﺑﻠﻨﺪﺷﻪ

    ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ.
    ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : "ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ"

    ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ"
    ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ...
    ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ"
    ﺑﺎﺯ ﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ.
    ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ"
    ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ...
    ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
    ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ "ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ قربونی ﻛﻨﻴﺪ"
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    یک آدم خوشبخت را پیدا کنید

    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
    «نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
    تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود.
    شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
    حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود.
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.
    «شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

    #لئو_تولستوی
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    راه حل یک و نیم میلیون دلاری

    "علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه‌دار، صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است:
    یک کارخانه شکلات‌سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه‌هایش در خط تولید، بسته‌بندی خالی رد می‌کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته‌های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می‌شده است.

    مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته‌بندی‌های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.

    با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات‌سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشین‌ها آمد و گفت:
    بله درست است، در دستگاه‌های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.

    نگرانی‌ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می‌خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.

    فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟

    گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته‌های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
    نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.

    به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق‌نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.

    • گاهى ساده‌ترین راه حل پیش روى ماست اگر مشکلات را بزرگ و پیچیده نبینیم...

    « رونوشت از @Ancient_fact  ™️ »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰

    18 سال دلتنگی

    امروز دوباره دیدمش...
    بعد از ۱۸ سال!
    تو تاکسی، روی صندلی جلو نشسته بودم.
    تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت: مستقیم...
    فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!
    راننده چند متر جلوتر توقف کرد.
    در ماشین باز شد و صاحب اون صدای آشنا نشست تو ماشین.
    جرئت این‌که برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم.
    از آینه بغل ماشین نگاه کردم.
    خودش بود...
    خشکم زد.
    توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بی‌حس شد.
    داشت به بیرون نگاه می‌کرد.
    یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آینه ماشین به هم برخورد کرد.
    به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
    نمی‌دونم اونم من رو شناخت یا نه...
    توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش می‌کردم.
    مثل همون موقع‌ها بود.
    فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود...
    کاش هیچ وقت به مقصد نمی‌رسیدیم،
    همون‌طور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم...
    اما رسیدیم!
    - آقا، ممنون.
    پیاده میشیم.
    ماشین متوقف شد.
    در ماشین باز شد.
    در حالی که داشت کرایه‌رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد!
    تموم بدنم یخ کرد.
    برگشتم.
    می‌خواستم به اندازه ۱۸ سال دلتنگی،
    با تموم وجودم بگم "جانم"...
    اما پسربچه‌ای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟!
    لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسرک رو تار ببینم.
    نگاهش کردم و بهش لبخند زدم.
    اونم نگاهم کرد،
    اونم لبخند زد...


    👤 علیرضا نژاد صالحی

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰

    وقتى صداقت یک روباه زیر سوال می‌رود..!

    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ کانال‌های خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می‌کرد...
    نشاﻥ مى‌داد یک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ‌ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ یک ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ یک ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ‌ﻯ ﻣﺮغ‌ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلاﻥ مى‌رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ‌ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى‌آورد...

    ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ یک ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى‌اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...

    ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ دیگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ مرغ‌ها ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
    آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...

    ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ می‌گشت و ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ می‌آورد ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ می‌کرد ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ می‌کشید!!

    محققین ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ مرغ‌ها ﺭا ﺩﻳﺪ.
    ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ مرغ‌ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ،

    ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغ‌ها را با اسپرى پاک کردند؛ ﺭﻭﺑﺎه‌ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه گودال‌ها ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...

    ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...

    ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً عکس‌ها ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى‌دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!

    ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى‌کند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ می‌زند ﻭ می‌میرد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ می‌میرد...

    💠 ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی که می‌آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى‌آورند، و زمانی که ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغ‌هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى‌شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ می‌روند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى‌آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک‌تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...

    ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.

    ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى‌رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تکان‌دهنده‌اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ انسان‌ها ﺩﺍﺷﺖ...


    رونوشت از Okay

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    علت زندانی شدن یک ارمنی در تهران !!

    اوایل انقلاب یه ارمنی میفته زندان، ازش می‌پرسند چرا آوردنت اینجا؟
    میگه خودمم نمیدونم. من یه ساندویچ فروشی دارم. بعد از انقلاب چند نفر یک عکس آوردند تو مغازه گفتند این عکس رو بزن روی دیوار، عکس امام بود، ما هم عکس رو چسبوندیم.
    یه مدت بعد همونا یک عکس دیگه آوردند گفتند: این رو هم بچسبون! عکس بنی صدر بود ما هم چسبوندیم.
    بعد از یه مدت چند نفر اومدند گفتند: عکس اون جاکش رو بیار پایین!!
    من پرسیدم کدومشون رو؟ که دیدم منو گرفتند آوردند اینجا.



    « دکتر ایرج ربیعی - روزنامه صبح ایران امروز »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

    بخشندگی

    دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی. 

    گفتن 40 تومن من هم چونه زدم شد 30 تومن...

    بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.

    یکی از کارگرا 10 تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.

    گفتم مگر شریک نیستید؟

    گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.

    من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم 

    تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن

    داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم

    اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم

     

    بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی...

     

    «همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن»

    «پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»

    «باسواد شدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..»

    «همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن»

    زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت...

     

    برداشت از @qazvin_abad

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۳ دی ۹۹
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه