۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

فرشته ی مرگ، سرنوشت

ﺭﻭﺯﯼ فرشته ی ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!

ﻣﺮﺩ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ! 

فرشته ی ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

ﻣﺮﺩ: خب، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.

فرشته ی ﻣﺮﮒ: حتما.


ﻣﺮﺩ ﺑﻪ فرشته ی ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ...

فرشته ی مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ...

ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. 


ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ فرشته ی ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ می کنم.


ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ،

*ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ،

ﺍﻣﺎ

*ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...


Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۳۱ تیر ۹۴

    فقط می خواستم عملکردم را بسنجم...

    پسر کوچکی وارد مغازه‌ای شد. جعبه نوشابه را زیر پایش گذاشت و تلفن را برداشت و به خانمی زنگ زد...

    الو سلام خانم جوان، می‌شود به من اجازه بدهید تا چمن‌های جلوی خانه‌تان را حرس کنم؟

    خانم جواب داد نه من کسی را برای این کار دارم و از او خیلی راضی هستم...

    پسر هی اصرار کرد و گفت من برای این کار پول خیلی کمی می‌گیرم و حیاطتان را جارو هم می‌کنم ...

    اما اصلا خانم راضی نمی‌شد ...

    پسر که دید به هیچ وجه راضی نمی‌شود از او خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد...

    مغازه‌دار از کار او خوشش آمد و به او گفت که اگر کار می‌خواهی به تو کار می‌دهم ...

    پسر گفت نه آقا، من همان کسی هستم که در خانه آن خانم کار می‌کنم. فقط می‌خواستم عملکردم را بسنجم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۸ تیر ۹۴

    گاهی باید رفت، بی‌نهایتِ عشق

    عشقم یک سیلی زد و گفت: تو بهم خیانت کردی!!!

    گفتم: تو هم بکن...‌

    چند ماهی گذشت...

    سوار ماشین عروس دیدمش خیلی خوشگل شده بود...

    با خنده  اومد طرفمو گفت:  دیدی منم تونستم...!!!

    سیر دل نگاهش کردم گفتم مبارکه، اشک تو چشام جمع شده بود خندیدم و رفتم...

    بعد یه ماه نمی‌دونم کی بهش گفته بود

     تو بیمارستان بستری بودم

    فهمید سرطان دارم...!!!

    اومد ملاقاتمو و گفت: خیلی بی معرفتی...

    چرا این کارو  کردی؟!!!

    بهش گفتم: من تو عروسیت خندیدم،

    ولی تو توی ختمم گریه نکن...

    گاهی دلیل کم محلی ها، نه گفتن ها  و  رها کردن ها شاید چیزی نباشد که تو فکر میکنی...

    گاهی باید رفت در بی‌نهایتِ عشق

    تنها برای *"عشقت"*


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۷ تیر ۹۴

    این مشکل تو است...

    موشی تله موشی را در خانه صاحب مزرعه دید!

    به مرغ گوسفند و گاو خبر داد.

    همه گفتند این مشکل تو است...

    ماری در تله افتاد و زن صاحب مزرعه را گزید.

    از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان کشتند و گاو را برای مجلس ترحیمش سر بریدند.

    ودر تمام این مدت موش فقط از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۷ تیر ۹۴

    محکوم به شکست...

    یک روز چنگیز و درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.

    هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت چنگیز و یارانش را از پا در می آورد.


    بعد از ساعت‌ها جستجو جویبار کوچکی دیدند.


    چنگیز شاهین شکاریش را به زمین گذاشت،

    و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد،

    اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.


    برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد،

    چنگیز خیلی عصبانی شد و فکر کرد،

    اگر جلوی شاهین را نگیرم،

    درباریان خواهند گفت:

    چنگیز جهانگشا نمی‌تواند از پس یک شاهین برآید؛


    پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد.

    پس از مرگ شاهین چنگیز مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.


    او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.


    مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت،


    بر یکی از بال‌هایش نوشتند:

    یک دوست همیشه دوست شماست؛

    حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.


    روی بال دیگرش نوشتند:

    هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است...


    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ...

    ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ،

    ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ،

    کم‌تر ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ،

    ﻭ بیش‌تر ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۷ تیر ۹۴

    سرانجام انتقام

    شبی ﻣﺎﺭ بزرگی ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ نجاری می‌شود ﺑﺮﺍى ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ.

    همین‌طور ﻛﻪ ﻣﺎﺭ گشتی ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ می‌کند ﻭ کمی ﺯﺧﻢ می‌شود.

    ﻣﺎﺭ خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می‌شود ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ می‌گیرد ﻛﻪ ﺳﺒﺐ خونریزی ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ می‌شود.

    ﺍﻭ نمی‌فهمد ﻛﻪ ﭼﻪ اتفاقی ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ این‌که ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ می‌کند ﻭ ﻣﺮﮔﺶ حتمی ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ می‌گیرد برای ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ؛ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ هی ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.

    ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ روی ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ‌ی ماری ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی‌فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

    اﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ‌خواهیم ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ می‌شویم ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ‌ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ ﺍﺯﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﺑه ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ . ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻛسی ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ بایستی ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍض کنی...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۶ تیر ۹۴

    چرا طلاقش دادی؟

    یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن...

    یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟

    گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه...

    وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟!

    گفت آدم، پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه...

    بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد...

    یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟

    گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه...


    یادمان نرود کثیف‌ترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد.

    اگر پشت سر یک زن بد شنیدید بدانید دو حالت دارد:

    اگر گوینده مرد است؛ بی شک توانایی به دست آوردن او را نداشته است! 

    اگر زن است بدانید توانایی رقابت با او را نداشته!


    فروغ فرخزاد


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۴ تیر ۹۴

    داستانی در مورد خیانت

    دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.

    پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: …


    لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست

    باعشق : روبرت


    دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:

    روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    داستان غمگین - وفاداری

    مرد هر کاری می کرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت. این سگ هر کجا که صاحبش می رفت به دنبالش حرکت می کرد.

    برای این که از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند می کرد و به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت. با هر سنگی که صاحبش برای او می انداخت چند قدمی به عقب بر می گشت و بار دیگر به دنبالش راه می‌افتاد…


    آن روز هم همین اتفاق افتاد.

    آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسیدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد.

    ضربه چوب آنقدر سنگین بود که سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت.

    در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید.

    مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا می زد از مردم درخواست کمک می کرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد.

    مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل می کشاند. وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش می‌چکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل می‌کشاند.

    مرد در حالی که سرفه می زد به سگش نگاه می کرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    صدای تلفن

    ساعت ۳ نصفه شب بود، صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد، پشت خط مادرش بود،

    پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کرده ای؟

    مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی، فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم.

    پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،

    صبح سراغ مادر رفت. وقتی داخل خانه شد، مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...


    (هرگز دل کسی را نشکن)


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه