رد پاهایم را پاک میکنم...
به کسی نگویید من روزی در این دنیا بودهام...
خدایا کم آوردهام
میشود استعفا دهم...
رد پاهایم را پاک میکنم...
به کسی نگویید من روزی در این دنیا بودهام...
خدایا کم آوردهام
میشود استعفا دهم...
اعدامـی لحظه ای مکث کرد و بـوسه ای بر طنــاب دار زد!
دادسـتان گفت: صبر کنید، آقــای زنـدانـی این چــــه کـــاریست!؟
زنــدانی خـــنده ای کــرد و گفت:
بیچـــاره طـــناب نــمیزاره زمـــین بیفتم
ولی آدم ها . . . ! بدجـــور زمــینــم زدن...
روزی ادیسون از مدرسه به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد و گفت: این را آموزگارم داد. گفت فقط مادرت بخواند.
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت، برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
سال ها گذشت مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود، در گنجه خانه خاطراتش را مرور می کرد. برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند.
نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعت ها گریست.
و در خاطراتش نوشت:
توماس آلوا ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
ﺭﻭﺯﯼ فرشته ی ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
فرشته ی ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ: خب، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.
فرشته ی ﻣﺮﮒ: حتما.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ فرشته ی ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ...
فرشته ی مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ...
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ فرشته ی ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ می کنم.
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ،
*ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ،
ﺍﻣﺎ
*ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...
هر وقت یکی بهتون گفت: « هر جور راحتی »
.
.
.
.
.
.
با مشت بزن تو دهنش تا بفهمه چطوری راحتی...😂😂😂😂
شبی ﻣﺎﺭ بزرگی ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ نجاری میشود ﺑﺮﺍى ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ.
همینطور ﻛﻪ ﻣﺎﺭ گشتی ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ میکند ﻭ کمی ﺯﺧﻢ میشود.
ﻣﺎﺭ خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشود ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ میگیرد ﻛﻪ ﺳﺒﺐ خونریزی ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ میشود.
ﺍﻭ نمیفهمد ﻛﻪ ﭼﻪ اتفاقی ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ اینکه ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ میکند ﻭ ﻣﺮﮔﺶ حتمی ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ میگیرد برای ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ؛ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ هی ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ روی ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪی ماری ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بیفکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
اﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽخواهیم ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشویم ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ ﺍﺯﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﺑه ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ . ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻛسی ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ بایستی ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍض کنی...
یاد گرفتم این بار که دستانم یخ کرد، دستان کسی را نگیرم!
جیب هایم مطمئن ترند.!!
دنیا رو می بینی؟ حرف حرف میاره، پول پول میاره، خواب خواب میاره.ولی 'محبت'، "خیانت" میاره!
کاش همه میدانستن دل بستن به "کلاغی که "دل" دارد، بهتر است از "طاوسی که زیبایی" دارد!!
کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا آورد!!!!
وفاداری آدم ها رو "زمان" اثبات می کنه نه "زبان"!!!
زندگى به من آموخت: که"هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست"!!!!
این جمله رو هرگز فراموش نکن: برای دوستت دارم بعضی ها؛ "مرسی" هم زیاد است!!
حسین پناهی
یه روز به من گفت: میخوام باهات دوست بشم!
آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام...
بهش لبخند زدم و گفتم:
آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...
یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم،
آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام...
بهش لبخند زدم و گفتم:
آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام
به روز دیگه بهم گفت: میخوام برم یه جای دور
جایی که هیچ مزاحمی نباشه وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا
آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام...
بهش لبخند زدم و گفتم:
آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...
یه روز تو نامه برام نوشت:
من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام
...
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:
آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...
یه روز تو نامه برام نوشت :
من قرار با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام...
براش یه لبخند کشیدم زیرش نوشتم:
آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...
حالا دیگه اون تنها نیست و از این بابت خوشحالم و چیزی که بیشتر از اون خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه که من خیلی تنهام...
آخه میدونی؟ منم خیلی تنهام...
حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید.
حسنک گفت گندم، شیر که گفتی چه شد؟
مسکن چه شد؟
کار چه شد؟
حاکم گفت: ممنونم که گفتی، همه چیز درست می شود.
یک سال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید.
کسی چیزی نگفت، تنها از میان جمع یک نفر گفت:
حسنک چه شد؟