همهی رابطهها
با جملهی: تو با بقیه فرق داری شروع میشه!
و با جمله: تو هم مثل بقیهای تموم میشه!
همهی رابطهها
با جملهی: تو با بقیه فرق داری شروع میشه!
و با جمله: تو هم مثل بقیهای تموم میشه!
در شهری که تاکسی هایش با یک زن تکمیل می شوند ولی با چهار مرد باز منتظر مسافر می ماند، امیدی به پیشرفت نخواهد بود...!!!
«حسین پناهی»
بی سوادان قرن ۲۱
کسانی نیستند که
نمی توانند بخوانند و بنویسند،
بلکه کسانی هستند که
نمیتوانند
آموختههای کهنه را دور بریزند
و دوباره بیاموزند …
(الوین تافلر)
گاهی مجبوری دلی را بشکنی
شاید برای صلاح خودش
مجبوری، مجبور
ولی
هرگز اعتماد کسی نسبت به خودت را نشکن
اعتمادی که شکسته شد،
خدا هم پادرمیانی کند، هرگز دوباره
مثل گذشته پیوند نخواهد خورد.
فرهنگ یعنی: بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم.
فرهنگ یعنی: میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد.
فرهنگ یعنی: کسی تو گوشی خود عکسی به ما نشان داد، عکس های قبلی و بعدیش را نبینیم.
فرهنگ یعنی: تا در جمعی نشستی سریع دو تا اصطلاحی را که در یک کتاب خوانده ای ، به رخ دیگران نکشی.
فرهنگ یعنی: خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی.
فرهنگ یعنی: لهجه و فرهنگ دیگران را مسخره نکنیم.
فرهنگ یعنی: تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم، شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان.
فرهنگ یعنی: دوست هایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی.
فرهنگ یعنی: از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم.
فرهنگ یعنی: تا کسی برایمان کادو خرید، سریع قیمت آن را در نیاوریم.
فرهنگ یعنی: رعایت نکردن قوانین نشانه زرنگی ما نیست.
به خاطر خودمان و نسل بعدمان فرهنگ سازی کنیم و زندگی را زیبا بسازیم و از لحظاتمان لذت ببریم.
ﺍﻻﻍ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺁﺑﯽ ﺍﺳﺖ،
ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ،
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ.
ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ...!
ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰﻩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻻﻏﻪ...
ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ؛ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﻫﺎ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ!
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ؛ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻫﺎ، ﮐﺞﻓﻬﻤﯽﻫﺎ، ﺳﻮء ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻫﺎ!
ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪﻡ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺻﺮﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ، ﺭﻓﻊ ﺳﻮﺀ ﺗﻔﺎﻫﻢ، ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ؛ ﻣﻦ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﯿﺴﺘﻢ!
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ...
ﻣﻮﺿﻌﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺎﻥ.
ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ!
ﺗﺎﺯﮔﯽﻫﺎ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﯽﻣﻬﺮﯼ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﻢ! ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻻﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ؛ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻮﺭ ﻭ ﮐﺮ ...! ﮐﻪ ﻧﻪ میبینم، ﻧﻪ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ ...
ﺩﯾﮕﺮ، ... ﻧﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ... .
ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺩﯾﺮ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ خواست بگوید ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨﺩ ... ﺑﯽﺧﯿﺎﻝ ...
میروم ﺩﺭ ﻻﮎ ﺧﻮﺩﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽﺩﻏﺪﻏﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺎﻫﯽﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ!!!
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ... ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺷﺎﻥ، ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!...
روسریت را سفت ببند!
لباس هایت پوشیده باشد...!
آرایش نکن...!
اگر راه دارد زیبا هم نباش...!
دخترک!
پنهان کن خویش را...!
اینجا "ایران" است!
در دانشگاه هزاران خواستگار داری، ولی تنها خواستار یک شب اند...
درخیابان صدها راننده ی شخصی داری، اما مقصد همه یک مکان خالیست و بس...
کمی که فکر کنی لرزه بر بدنت می افتد...
دخترک!
اینجا چشم ها گرسنه تر از معده هاست...
سیراب شدن چشم ها خیال باطل است...
از دید مردم اینجا
اگر زیبا باشی "هرزه ای" ...
اگر خوش لباس باشی "فاحشه ای" ...
اگر اجتماعی باشی "خرابی"...
اگر سرد باشی لابد قیمتت بالاست!
به هر حال تو خریدنی هستی خواه نرخ کم خواه نرخ زیاد!
دخترک!
اینجا زن بودن دل شیر میخواهد...
اینجا باید "مرد" باشی تا بتوانی "زن" بمانی...
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت.
نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت. او از همه نفرت داشت الا دلدادهاش.
روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یکجفت چشم به دختر اهدا کند و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانهها و درختها را، آدمیان و پرندهها را و نفرت از روانش رخت بر بست.
دلدادهاش به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت ماندهام.
دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی.
پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه می کرد: “مراقب چشمان من باش“!
میترسم از بعضی آدمها
ﺁﺩمهایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ دارند، ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
آدمهایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﺖ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ بیرحمانه ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ!
آدمهایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ، ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻗﻬﺮ و نامهربانیﺷﺎﻥ را!
آدمهایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺷﻨﺎﺱ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭ ﻣﺤﺒﺘﺖ
آدمهایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺨﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻨﺖ ﻣﯽزنند.
تا وقتی بد نشی نمیفهمن که چقد خوب بودی...
پس من هم !!!
ﻣِـــــــــــــــﻦ ﺑـَـــــــــﻌـــــﺪ...
ﻣَــــــــــــــــــــﻦ ﺑـَــــــــــــــﺪ...