۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

مسلمانی به چیست

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم،امروز روز قتل(شهادت)حضرت مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. رضاشاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
در این مملکت یک مرد واقعی داریم, آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است...!!!

سالهای سال بعد شاعره بزرگ ایران خانم پروین اعتصامی در وصف این ماجرا این چنین سرود:

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟ 
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگیست 
گفت: "زین معیار اندر شهر ما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

    حکایت کینه ی مار

    در همدان، کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند.
    در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت.
    وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.
    مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت.
    از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مار مادر، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.
    شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
    این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود.


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ آذر ۹۸

    ابهت شاهانه

    "عیدی امسال کارمندان دولت، هشت میلیون و چهارصد و هفتاد و پنج هزار ریال تمام است"


    گویند:

    به فرمان شاه عباس، کاروانسراها ساختند. تعدادشان چون به 999 رسید دستور به توقف داد.

    گفتند: قبله عالم به سلامت باد! رخصت بفرمایید تا هزار دستگاه تکمیل شود.

    گفت: خیر! کافیست؛ حکمتی در آنست که شما قادر به درکش نیستید!

    لفظ "هزار" زود گفته میشود و تمام میگردد و لیکن گفتن عبارت "نهصد و نود و نه کاروانسرا" خود ابهتی شاهانه دارد.


    برگرفته از @ancient ™

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۸

    مرد مست ...

    مردی مست به خانه آمد

    آنقدر مست بودکه گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت راندیدوبه گلدان خورد و گلدان شکست

    پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی دادو بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که ازخواب بیدارشد یادداشتی را روی یخچال دید: "عزیزم صبحونه موردعلاقتو روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهار موردعلاقت چنتا چیز بخرم دوست دارم عشقم"

    مرد با تعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده

    پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت تو عالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم...

    ”بسلامتی همچین مردایی”

    بعضی از چیزا اینقدر با ارزشن که خیلی از کارهای بدو میپوشونن ... .


    برگرفته از @qazvin_abad

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸

    تنها باری که یک نفر درکم کرد

    فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد ...
    تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود
    توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام ...
    ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ...
    و او در جواب به من نگفت همه درد دارند
    نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند
    نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است
    بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید

    فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
    همین
    انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
    تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
    همان یک بار....

    « ژاک پریم / شب بخیر آقای رئیس جمهور »

    برگرفته از jomelat_Nab

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۸

    روماتیسم گناه

    اخوندی در اتوبوس نشسته بود که یک نفر که کمی بوی الکل میداد سوار شد و کنار او نشست مرد مست روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از آخوند پرسید: حاج آقا روماتیسم از چی ایجاد میشه؟

    آخوند هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و بی بند و باری و روابط نامشروع،حرام خواری،خبث اندیشه،چشم هیز،وگناهان کبیره بسیاری است 

    مرد با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه ی خودش شد...

    آخوند از او پرسید چند وقت است رماتیسم داری؟ 
    مرد گفت من روماتیسم ندارم،اینجا نوشته است امام جمعه شهر دچار روماتیسم حاد شده است😑😑

    برگرفته از
    @qazvin_abad

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۸

    دکتر مغرور

    پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
    او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
    پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
    پدر با عصبانیت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟"

    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا "
    پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
    عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
    و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
    پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
    پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

    هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

    برگرفته از @Ajibjaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۵ شهریور ۹۸

    عشق رفته

    دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت
    و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفت

    کسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!
    درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

    درست مثل همه بی‌مقدمه از راه-
    رسید و سنگ بر آیینه‌ی دلم زد و رفت

    مرا سپرد به کابوس‌ها، به هرچه محال
    به لحظه‌های من این‌گونه رنگ غم زد و رفت

    کسی که برکه‌ی آرامش مرا آشفت
    به هستی‌ام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفت

    به چشم‌های سیاهش دچار کرد مرا
    کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

    تمام حرف من این است: آخر این‌گونه
    چگونه می‌شود از عهد عشق دم زد و...

    « جعفر عزیزی »

    برگرفته از @AdabSar

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

    خدایا نگهش دار

    در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

    فرد بیسوادی در تبریز زندگی می کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
    یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

    صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
    در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.

    مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند.
    حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!
    کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را می گیرد و به مادرش تحویل می دهد.

    جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
    یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

    حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد،
    خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
    به آرامی و خونسردی می گوید:
    " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
    من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
    در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

    اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

    تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
    که خواجه خود روش بنده پروری داند

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۷ مرداد ۹۸

    نشستن بر جایگاه دیگران

    می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

    قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست!
    جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
    جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست .
    کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟

    نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
    او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ... سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
     با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد...

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه