۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

مراقب چشمان من باش

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت.

نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت. او از همه نفرت داشت الا دلداده‌اش.

روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک‌جفت چشم به دختر اهدا کند و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه‌ها و درخت‌ها را، آدمیان و پرنده‌ها را و نفرت از روانش رخت بر بست.

دلداده‌اش  به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت مانده‌ام.

دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی.

پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه می کرد: “مراقب چشمان من باش“!


Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    تو فقط یادم باش...

    حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون می رفت خدا گفت: نازنینم آدم ،با تو رازی دارم... اندکی پیش‌تر آی....

     

    آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!! زیر چشمی به خدا می نگریست... محو لبخند غم آلود خدا، دل انگار گریست...!!

     

    گفت: نازنینم آدم، قطره‌ای اشک ز چشمان خداوند چکید... یاد من باش که بس تنهایم... بغض آدم ترکید... گونه هایش لرزید...

     

    به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت... من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من، دوستت دارم....!!!

     

    آدم کوله اش را برداشت... خسته و سخت قدم برمی‌داشت... راهی ظلمت پرشور زمین.... زیر لب‌های خدا باز شنید...

     

    نازنینم آدم...

    نه به اندازه‌ی تنهایی من...

    نه به اندازه‌ی گل‌های بهشت...

    که به اندازه یک دانه‌ی گندم...

    تو فقط یادم باش...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    وقتی برگ ها می ریزند...

    کودکی مادرش را برد بیمارستان،

    دکتر گفت: مادرت می‌میرد!

    بچه گفت: کِی؟؟

    دکتر گفت: پاییز!!!

    بچه گفت: پاییز کِیه؟؟

    گفت وقتی که برگ ها می‌ریزند...

    بچه آمد خانه، نخ و سوزن برداشت رفت تا تمام برگ‌های شهر را به درختان بدوزد...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    این اسمو به جاش بنویس...

    پسر رفت پیش پزشک و گفت اسم این دخترو که خالکوبی کردمو پاک کن و به جاش این اسمو بنویس!

     

    گفت عشقت بوده که درد خالکوبی رو تحمل کردی؟

     

    گفت بله!

     

    پرسید چرا پاکش کنم دیگه؟

     

    گفت دیروز ازدواج کرد، از پشت پنجره دختر خونه گوش دادم که فهمیدم اسمش رو عوضی بهم گفته

     

    الآن اسم واقعیشو بنویس...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    داستان غمگین، عشق و آتش

    دو دوست بودن، آرمان و جابر، این دو همدیگرو خیلی دوست داشتند تا این‌که هر دوی آنها عاشق یه دختر میشن، لیلا

     

    بعد مدتی آرمان میره به لیلا میگه دوست دارم

    لیلا میگه دوسم داری؟! از کجا بدونم؟ آرمان میگه امتحانم کن

    لیلا با کمی صبر میگه اون کوهو میبینی؟ آرمان میگه آره، لیلا میگه اگه بتونی روی اون کوه تا صبح آتیش روشن کنی باورم میشه که دوسم داری... آرمانم رفت تا آتیشو روشن کنه

     

    بعد جابر هم میاد به لیلا میگه دوست دارم، لیلا میگه از کجا بدونم؟! جابر میگه امتحانم کن، لیلا میگه آتیش اون کوهو میبینی اگه تونستی خاموشش کنی باورم میشه که دوسم داری بعد جابر هم میره تا آتیشو خاموش کنه

     

    بالای کوه که میرسه آرمانو میبینه که آتیش بزرگی روشن کرده

    آرمان با دیدنه جابر تعجب میکنه، به جابر میگه اینجا چه کار میکنی؟! جابر که تازه همه چیزو فهمیده بود به روی خودش نمیاره میگه دیدم این‌جا دود بلند شده اومدم ببینم چه خبره

    جابر هم به آرمان در پیدا کردن چوب کمک میکنه بعد مدتی آتیشو خیلی بزرگ کردند

    آرمان به جابر گفت خسته شدیم بیا استراحت کنیم، در حین استراحت هر دوشونو خواب میبره، نزدیکای صبح جابر از خواب بلند میشه آرمانم بلند میکنه میبینن که آتیش داره خاموش میشه آرمان برای پیدا کردن چوب میره، اما جابر میبینه که تا اومدن آرمان آتیش خاموش میشه خودشو میندازه تو آتیش تا آتیش خاموش نشه و دوستش به عشقش برسه...

     

    به سلامتی دوست فداکار.

     

    نویسنده: Aliaseman007


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    آخرین دوستت دارم

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می‌راندند. آن‌ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

     

    زن جوان: یواش‌تر برو، من می‌ترسم.

    مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

    زن جوان: خواهش می‌کنم ، من خیلی می‌ترسم.

    مرد جوان: خب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

    زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش‌تر برونی.

    مرد جوان: منو محکم بگیر.

    زن جوان: خب حالا میشه یواش‌تر بری.

    مرد جوان: باشه به شرط این‌که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

     

    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

    برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.


    دمی می آید و بازدمی می‌رود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می‌یابد که نفس آدمی را می‌برد.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۳ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه