عذر ما را خواستن کار تو نیست


سازگاری با رفیقان ظاهراً کار تو نیست

از وفا و مهربانی دم زدن کار تو نیست

تو شریک دزد بودی و رفیق قافله

غارتم کردی ولی گفتی به من کار تو نیست


پیش از آنی که بخواهی از کنارت می‌روم

تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست

ناز کم کن ، عشوه بس کن ، اشتباهی آمدی

دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست


لایق تو خسرو بود و مایه‌دارانی چو او

شرط‌بندی با کسی چون کوهکن کار تو نیست

شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود ؟!

دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست


لب مطلب: « کار هر بز نیست خرمن کوفتن

گاو نر می‌خواهد و مرد کهن » کار تو نیست


شاعر : کاظم بهمنی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶

    زندگی اجباری؟

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • سینا مرادی
    • شنبه ۵ اسفند ۹۶

    این منم ، من !

    هسته زردآلو

    حسابی توی فکر بود. شلیلش را که خورد مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن، انگار نفس نمی کشید.


    گفتم "چته مردِ گنده پشه گازت زده یهویی عر میزنی؟"

    هق هق کنان گفت "عاشق هسته زردآلو بود".


    بدجور عصبی شدم و گفتم "این هسته ی زردآلو نیست هسته ی شلیله از زهرمار هم تلخ تره، فکر نکنم کسی هم دوسش داشته باشه"

    با آستینش چشم هایش را پاک کرد و آرام گفت "این منم، من!"


    👤 عرفان پاکزاد

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶

    تو همانی که ...

    دانبوی غمگین

    فک کنم امروز میشه بیست و دومین سالی که از عمرم گذشته ...



    تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

    او که هرگز نتوان یافت همانندش را


    منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

    غزل و عاطفه و روح هنرمندش را


    از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

    هر که تبلیغ کند خوبیِ دلبندش را


    مثل آن خواب، بعید است ببیند دیگر

    هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


    مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

    مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


    عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

    به تو اصرار نکرده است فرآیندش را


    قلبِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

    مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را


    حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

    بفرستند رفیقان به تو این بندش را :


     « منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

    لای موهای تو گم کرد خداوندش را »


    « کاظم بهمنی »


    منبع: @Beytpoem 💕

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶

    تنباکوى پِهِنى و خوشنودى درباریان ...

    نقل است؛ شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا در سر قلیان­ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!

    شاه رو به آنها کرده و گفت: سر قلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.


    همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.

    شاه به رییس نگهبانان دربار که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد گفت: تنباکویش چطور است؟

    رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!

    شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شورتان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید...!


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶

    این چه وقت بیست گرفتن بود احمق

    خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم

    به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم

    یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم

    آن روز ها سوم راهنمایی بودم 

    جو عجیبی داشت آن مدرسه

    انگار که تمام دانش آموزانش هر دقیقه یک ردبول را سر می کشیدند

    قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا می‌کردند

    این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم

    زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچکس از جایش تکان نمی خورد

    انگار که تمام هم کلاسی های پر انرژی و شَر کلاسمان مومیایی شده اند 

    هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش

    در کلاس باز شد ، برای اولین بار‌ دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند

    اندام نحیفی داشت و چهره اش نشان می داد با خشخاش احساس نزدیکی‌می‌کند

    چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم 

    کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکی‌از بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند

    چه برگه ای؟ برگه ی امتحان

    هیچکس جرات اعتراض نداشت

    امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود

    امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم 

    در حال و هوای خودم بودم که گفت : «این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید »

    یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود 

    یخ زدم 

    در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق!

    از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم

    انشا ، علوم ، ورزش ، ندید می شد گفت بهترین روز هفته ست ولی اینطور نبود 

    من تا آخر آن سال دیگر‌ هرگز‌ علوم بیست نگرفتم‌ از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم 

    دست هایم را بالا میگرفتم و سیم به‌انگشت هایم می خورد

    هر نیم نمره کمتر یک سیم

    اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد 

    درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود

    با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور می‌کرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند

    روز آخر کلاس ها من را کنار‌کشید و گفت « توان تو‌ بیست بود، من سیم رو می زدم تا هیچوقت از چیزی که توانایی ش رو داری دست نکشی ، تا به کمتر از حق و توانت راضی نشی » امشب به این فکر می‌کنم که در این سال ها چقدر دست‌هایم‌ به سیم خوردن احتیاج‌ داشته ، به اینکه چه جاهایی به حقم نرسیدم و همه ی توانم رو نگذاشتم


    👤 حسین حائریان

    منبع: @Codeine

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ بهمن ۹۶

    زیاده روی در گفتن فضیلت

    مردی وارد خانه شد. همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت: گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند، وقتی بی‌حجابم، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!


    شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!


    مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت: شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا!


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۰ دی ۹۶

    روزی که امیر کبیر به شدت گریست!

    سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.


    هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.


    روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.


    چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.


    امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.


    چقدر جاى امیرکبیر این روز ها خالیست...


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶

    «سلام، خوبی؟» واقعی

    خوبی؟

    خوبی؟ از آن سوال های مبهم است.

    یعنی از آن  سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد.

    مثلا زیور خانوم، زنِ حسن آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که: 

    دختر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟

    یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد. فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.

    آدم‌هایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟

    اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید ممنون.  چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست.  پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید.

    میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضی‌هایشان رنگ دیگری دارند.

    همان‌هایی که اگر در جوابشان بگویید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.

    همان‌هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بین " سلام، خوبی؟" با جمله بعدی شان، کلی فاصله می‌افتد.

    فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم.  که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم دارد می ترکد.

    و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته،  تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم ...

    این آدم ها

    این آدم ها... اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند.


    « راضیه جلیلی »


    منبع: @jomelat_Nab


  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ دی ۹۶

    دوست دارم، منم ...

    بهش می گفتن "عباس بندری".
    اصلیت اش مال جنوب بود. بندریاش حرف نداشت. فلافلاشم معرکه بود.
    مغازش یه چارراه بالاتر از محل کارم بود. من و مژگان هر وقت میخواستیم چیزی بخوریم می رفتیم مغازه ی عباس بندری. بار سوم یا چهارمی بود که اونورا پیدامون میشد. مژگان نشست رو صندلی و منم رفتم واسه سفارش: 《 سلام عباس آقا، یه بندری لطف میکنی، خیارشورش کم باشه.》 برگشتم تو صورت مژگان نگاه کردم:《 تو چی میخوری؟》 خندید: 《 هر چی تو میخوری همونو》 خندیدم: 《 عباس آقا دو تاش کن لطفا》بعد در یخچالو با انگشت نشون دادمو و گفتم:《 واسه من یه نوشابه سیاه 》برگشتم سمت مژگان 《تو چی؟》 باز خندید《 منم همینطور》. اینبار نوبت عباس آقا بود 《سالاد چی؟ میخورید؟》 گفتم 《 من که نمیخورم عباس آقا 》برگشتم  سمت مژگان. دوباره خندید《 منم نمیخورم》ایندفعه عباس آقاهم خندید. بهم یه اشاره ی کوچیک کرد. نزدیکش شدم . سرشو آورد دم گوشمو آروم، جوری که مژگان نفهمه؛ گفت《دوستش داری؟》 گفتم 《خیلی زیاد، چطور مگه؟》 گفت《 الان بهش بگو! مشتری که نیست، منم اون پشت خودمو میزنم به نشنیدن،  این مژگان خانوم شما امروز خیلی رو کوکه، هرچی بهش بگی، اونم میگه منم همینطور》. حرفش تموم نشده بود که جفتمون زدیم زیر خنده. 


    سر میز موقع گاز زدن ساندویچ، آخر دلش تاب نیاورد.  بهم گفت《 منکه نفهمیدم پشت سرم چی گفتید! ولی چشم بسته قبول. منم همینطور 》

    یه تیکه سوسیس پرید تو گلوم. شروع کردم به سرفه. عباس آقا تا صدای سرفه مو شنید از اون پشت داد زد《مبارکه مبارکه. 》

    بعد سه تایی  خندیدم ... 

    تمام شهر "هم همینطور".


    « حمید جدیدی »


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه