مرگ رابطه

اگه با کسی وارد رابطه شدین: 

- لطفا تمام سوال‌هایی که تو ذهنتون دارین رو از طرف بپرسین 
- وقتی احساس خوبی نسبت به جایی که میره یا آدمی که با اون صحبت می‌کنه ندارید بهش بگید و هرگز فکر نکنید باید خودش بفهمه
- لطفا احساساتتون رو هر روز با هم در میون بزارین
- همیشه در مورد روزی که داشتین با هم صحبت کنین
- لطفا در حالی که از هم عصبانی هستین تا قبل از اینکه مشکل حل بشه نخوابین 
- اعتماد همدیگرو جلب کنین

+ تمام مسائل یک رابطه، با حرف زدن و انتقال افکار و احساسات به درستی قابل حل شدن هستند؛⁣
هر چه حرف‌ها و افکار خود را بیشتر سرکوب کنید و به اشتراک نگذارید رفته رفته از یکدیگر دورتر خواهید شد و در نهایت مرگ رابطه فرا می‌رسد!⁣

رونوشت از @iTweeTer

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۶ فروردين ۰۲

    خاک سیاه

    ‏جالبه تو دبیرستان دو‌ تا رفیق داشتم. یکیشون مثل خر درس می‌خوند و آخرم دولتی خوب قبول شد، اون یکی هم از اول درس به یه ورش بود و دنبال دلال بازی. دیروز خبر گرفتم ازشون اون درس‌خونه به خاک سیاه نشسته، اون یکی هم به خاک سیاه نشسته. بقیه بچه‌ها هم همینطور. کلا هممون به خاک سیاه نشستیم. هممون...
    « برگرفته از @ChanneliR »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۸ فروردين ۰۲

    خبر خوب برای کافه‌ای‌ها

    به روز رسانی 23/02/1402

    کافه نسخه وب به صورت آزمایشی منتشر شد. امکانات این نسخه در حال حاضر محدود هست اما به تدریج امکانات بیشتری در آن پیاده‌سازی و منتشر می‌شود.

    لینک نسخه وب کافه جمله:

    https://web.cafe-online.ir

     

    --------------------------------

    نسخه وب کافه جمله به زودی...

    اطلاعیه‌های مرتبط در همین وبلاگ قرار خواهد گرفت

    لطفا نظر خودتون رو در همینجا اعلام کنید

    وب‌سایت رسمی کافه:

    https://cafe-online.ir

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۴ فروردين ۰۲

    عصای برعکس

    مجلس میهمانی بود.
    پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت.
    دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده؛ به همین دلیل با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:
    پس چرا عصایت را بر عکس گرفته‌ای؟
    پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
    زیرا انتهایش خاکی است؛ می‌خواهم فرش خانه‌تان خاکی نشود.

    مواظب قضاوت هایمان باشیم.

    رونوشت از @AjibJaleb7

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۶ فروردين ۰۲

    خدمت و عدالت !

    یه جوک قدیمی بود درباره یه چاله‌ای که آدما هی می‌افتادن توش و زخم و زیل می‌شدن، بعد مسئولان در راستای عَدالت و خدمتگزاری دستور دادن کنار چاله یه بیمارستان ساخته بشه، همون.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ اسفند ۰۱

    شکست کد عشق

    In the world of code and logic,
    He sat alone with his keyboard.
    In his mind, a dream so perfect,
    A love that could never be ignored.

    For he had seen her from afar,
    A girl who stole his heart with grace.
    But he could only love from afar,
    For he feared rejection's cold embrace.

    Day and night he sat and typed,
    Lost in the world of his creation.
    His heart longed for his love's grip,
    But his dreams led him to isolation.

    And when he finally told her true,
    "I love you forever and a day" .
    Her gentle voice broke the silence,
    "I'm sorry, I can't love you that way."

    In the world of code and logic,
    He sat alone with his keyboard.
    His heart heavy with unrequited love,
    A story of a lonely programmer forever ignored.

    He tried to hide the pain inside,
    And kept the hurt from showing through.
    But deep down he knew the truth,
    That she could never love him too.

    And so they said their goodbyes,
    And he watched her walk away.
    His heart aching with every step,
    Forever haunted by what she had to say.

    In the world of code and logic,
    He sat alone with his keyboard.
    His heart heavy with unrequited love,
    A story of a lonely programmer forever ignored.

     

    < Sina Moradi />
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۳۰ بهمن ۰۱

    انتظار عشق من

    پرسید که چرا دیر کرده است؟
    نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
    خندیدم و گفتم: او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است.
    گفتم: امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...
    خندید به سادگیم آیینه و گفت: احساس پاک تو را زنجیر کرده است!
    گفتم: از عشق من چنین سخن مگوی.
    گفت: خوابی! سال‌ها دیر کرده است...
    در آیینه به خود نگاه می‌کنم
    آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است!!!
    راست گفت آیینه که منتظر نباش!!!
    او برای همیشه دیر کرده است...

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۶ بهمن ۰۱

    افسردگی غم و اندوه نیست

    جی کی رولینگ خالق هری پاتر راجع به افسرگی می‌گه؛

    توصیف افسردگی برای کسی که هرگز آنجا نبوده بسیار سخت است، چرا که افسردگی اندوه نیست. غم و اندوه را می‌شناسم. اندوه، گریه و احساس است. اما افسردگی یخ‌ زدن احساس است...
    احساسات کاملاً توخالی...

    زیگموند فروید هم افسردگی رو اینطور تعریف می‌کنه:

    افسردگی از جنس "غم" نیست! خشم است، خشمی علیه خود! خشمی که رو به درون چرخیده و حمله می‌کند...

    دردناک‌ترین قسمت ماجرا اینجاست که فرد افسرده این یخ زدن احساسات رو کاملا متوجه است و درک می‌کنه؛ سعی می‌کنه خوب شه، بخنده و رها باشه ولی همونطور که پائولو کوئیلیو نوشته افسردگی شبیه گرفتار بودن تو یک تله است، می‌دونی گیر کردی ولی نمی‌تونی رها بشی و این یکی از دقیق‌ترین تعریف‌ها از حال آدم افسرده‌ست...


    «رونوشت از @iTweeTer»

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    آهنگر از کار افتاده

    حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

    زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

    شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

    وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

    با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

    اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

    حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

    حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

    در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود…

     

    برگرفته از @AjibJaleb_tm

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ بهمن ۰۱

    اگر مردی بزنش

    چوپانی تعریف می‌کرد:
    سال‌ها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح‌اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می‌بردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانه پر آبی بود.
    بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاها به زد و خورد هم می‌کشید.
    یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسیده بود. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد. و گفت یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. ما از نیت اصلی‌اش آگاه بودیم.
    فتح‌اله به من گفت تو برو. من گفتم می‌ترسم مرا کتک بزند. فتح‌اله گفت: خودش و هفت جدش غلط می‌کند حتی اگر نگاه چپی به تو کند.
    القصه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح‌اله از آن سوی رود داد زد و گفت اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
    غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید.
    غضنفر رو به فتح‌اله کرد و گفت دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
    فتح‌اله گفت فلان فلان .... اگر یک‌بار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می‌کنم
    اینار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت بفرما بازم زدمش
    فتح‌اله این بار گفت فلان فلان شده قرمسا....
    نه خیر من دیدم اگر  رجز خوانی  فتح‌اله ادامه پیدا کند غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد می‌دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
    غضنفر آخرین ترکه را البته کمی آرام‌تر بر کفل ما کوبید و رفت.
    من، دست و پا و پشت شکسته گله را راندم و به نزد فتح‌اله آمدم.
    داشتم بی‌هوش می‌شدم که شنیدم فتح اله می‌گفت: به روح پدرم قسم اگر یک بار دیگر تو را کتک زده بود، مادرش را به عزایش می‌نشاندم. من از هوش رفتم...

    این حکایت خیلی آشناست...
    رونوشت از @ancient

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ دی ۰۱
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه