دلیل قطعی کافه جمله

  • به‌روزرسانی 7: (۱۴۰۱/۱۱/۱۱)

درود بر شما دوستان و همراهان کافه‌ای

بالاخره بعد از گذشت حدود ۴ ماه، به تدریج محدودیت‌هایی که روی کافه و وب‌سایت رسمی گروه نرم‌افزاری ما یعنی سامینتک قرار داده شده بود در حال برطرف شدن هستند.

بیش از ۶ سال از عمر کافه گذشت. بعضی دوستان از روزهای اولیه‌ی انتشار برنامه همراه ما بودند و امیدواریم همیشه باشند. بدونید هرگز محبت و حمایت شما رو فراموش نخواهیم کرد. کافه بدون شما کافه نیست. خیلی از دوستان هم به دلایلی ما رو ترک کردند. امیدواریم بتونیم اون دوستان رو هم دوباره برگردونیم...

 

  • به‌روزرسانی 6: (۱۴۰۱/۰۹/۲۹)

به کافه پرواز کن! 🕊
کافه نسخه پرواز منتشر شد. 🎉 
اگه دوس داری برگردی پیش دوستای کافه‌‎ایت از برگشتت به کافه خوشحال می‌شیم. این نسخه بدون اختلال قابل دسترس هست و برای استفاده از اون کافیه به وب‎‌سایت ما بری و اون رو دانلود کنی.

🌐 https://cafe-online.ir

کانال تلگرامی کافه برای دریافت اطلاعیه‎‌ها

📢 @CafeJomle

ایمیل پشتیبانی برای ارسال نظرات، انتقادات و پیشنهادات:

📩 support@cafe-online.ir

لطفا این اطلاعیه رو با دوستان کافه‌‎ای خودتون به اشتراک بگذارید.

به امید دیدار

 

  • به‌روزرسانی 5:

درود بر دوستان کافه‌ای◾️

آخرین نسخه کافه رو قبلا در کانال قرار نداده بودیم، چون کاربرها باید از «بازار» و ... اون رو دانلود می‌کردن
اما از اونجایی که به دلیل شرایط کنونی مجبور به برداشتن برنامه از مارکت‌ها شدیم فایل نسخه آخر رو موقتا در کانال قرار میدیم که بتونید مستقیم دانلود و استفاده کنید.

البته متاسفانه همچنان مشکل اتصال در اینترنت‌های همراه پابرجاست. ولی با به اشتراک‌گذاری این پست می‌تونید این شانس رو به دوستانتون بدید که دوباره توی کافه همدیگه رو پیدا کنن...

آی دی کانال تلگرام رسمی کافه جمله: @CafeJomle

 

  • به‌روزرسانی 4:

بیش از یک ماه از بسته شدن شبکه اجتماعی کافه در سالگرد ۶ سالگی اون گذشت و متاسفانه هنوز پیگیری‌های ما بدون هیچ پاسخی باقی مانده‌اند. هنوز دسترسی به برنامه در اینترنت‌های همراه ممکن نیست!
خورشید پشت ابر باقی نخواهد ماند...
شرمنده‌ی شما کافه‌ای‌ها هستیم. به شما مردم افتخار می‌کنیم.

تمامی اطلاعیه‌های رسمی مرتبط به تغییر وضعیت کافه، در همین کانال تلگرامی ما منتشر خواهند شد. لطفاً به دوستانتون هم این موضوع رو اطلاع بدید.

 

  • به‌روزرسانی 3:

همون‌طور که بعضی از شما دوستان اطلاع دارید، اخیرا کافه بر روی بعضی از اینترنت‌های خانگی فعال شده و به همین دلیل دسترسی به کافه برای این دسته از کاربرها امکان‌پذیره.

اما هنوز دسترسی به کافه از طریق اینترنت همراه فعال نشده و عده زیادی به اینترنت خانگی دسترسی ندارن. هنوز در حال پیگیری این موضوع هستیم. مدت زیادی صبر کردید ولی لطفاً باز هم صبور باشید و به شایعات توجهی نکنید...

کافه با حمایت مستقیم شما و برای شما دوستان ساخته شده و تا زمانی که شما حامی باشید کافه هم باقی خواهد بود...

 

  • به‌روزرسانی 2:

متاسفانه سامینتک که شبکه اجتماعی کافه‌جمله زیر مجموعه‌ی اون محسوب میشه بدون هیچ اخطار یا حتی توضیحی فیلتر شده و به همین دلیل هیچ‌کدام از سرویس‌های سامینتک در حال حاضر در دسترس نیست.
ما بلافاصله پیگیر موضوع شدیم اما هیچکدام از مسئولین مربوطه پاسخگو نیستند و حتی جواب هیچکدام از تماس‌های ما بعد از گذشت حدود 20 روز تا این لحظه به درستی داده نشده!

از این که در این شرایط نتونستیم میزبان شما باشیم شرمنده و ناراحت هستیم. ما همچنان برای بازگشت کافه و جمع کردن شما دوستان تلاش می‌کنیم و امیدواریم به زودی به نتیجه برسیم.

کافه با حمایت مستقیم شما و برای شما دوستان ساخته شده و تا زمانی که شما حامی باشید کافه هم باقی خواهد بود...

 

  • به‌روزرسانی 1:

🔺 به دلیل مشکل به وجود آمده، برای جلوگیری از ورود کاربران جدیدِ بدون اطلاع از وضعیت کافه، برنامه به درخواست خودمون از مارکت‌ها برداشته شده. بعد از حل مشکل دوباره اپ رو در مارکت‌ها فعال می‌کنیم.
زمان دقیقی برای برگشت کافه نمی‌تونیم اعلام کنیم اما طی ۱ هفته الی ۱ ماه آینده برمی‌گردیم.

🔺 قبول داریم این زمان زیادی هست و اولویت ما قطع نشدن ارتباط شما با هم! و به همین دلیل می‌تونید تا زمان برگشت کافه وارد گروه تلگرامی موقت کافه‌ای‌ها بشین... آی دی کانال تلگرام رسمی کافه جمله: @CafeJomle

 

  • متن سابق اطلاعیه: (۱۴۰۱/۰۷/۰۱)

با سلام
متاسفانه به نظر می‌رسه عده‌ای از کاربرها (از جمله این بنده‌ی حقیر) در دسترسی به برنامه دچار مشکل شدند و ارتباط با سرور تا اطلاع ثانوی امکان‌پذیر نیست.
در حال پیگیری برای رفع هرچه سریع‌تر مشکل هستیم تا بتونید مجددا به جمع کافه‌ای‌ها بپیوندید. بابت این مشکل از شما عذرخواهی می‌کنیم.
با احترام - مدیر کافه‌جمله / سینا مرادی

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ مهر ۰۱

    دل زیبا

    حــال ما با دود و الکـل جا نمی‌آیــد رفیـق
    زنــدگی کردن به عاشق‌ها نمی‌آیـد رفیق

    روحــمان آبستـن یک قرن تنها بودن است
    طفـل حسرت نوش ما دنیا نمی‌آید رفیـق

    دست‌هایت را خودت «هـا» کن اگر یخ کرده‌اند
    از لب معشـوقه‌مان «هـا» نمی‌آید رفیق

    هضـم دلتنگی برای، موج‌ها آسان نبــــود
    آب دریـا بی‌سبب بالا نمی‌آیــد رفیـق

    یا شبیـه این جماعت باش یا تنــها بمـان
    هیچ کس سمتِ دلِ زیبـا نمی‌آید رفیق

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱

    آرزوی من

    آن روز توی مدرسه، یک برگه امتحانی گذاشتند روی میز و گفتند: «توش هر آرزویی دارید بنویسید.» نگاه کردم به برگه‌ی امین چهارچشم که داشت تند و تند می‌نوشت. دستم را آوردم بالا و پرسیدم: «آقا اجازه؟ یعنی ما چه آرزوهایی می‌تونیم بکنیم؟» گفت: «هر چی که دلت می‌خواد.» گفتم: «اینطوری که همه می‌فهمن ما چی دلمون می‌خواد.» گفت: «نترس کسی نمی‌فهمه.» گفتم: «اگه قراره کسی نفهمه پس واسه چی باید بنویسیم؟»

    آمد بالا سرم و گوشم را کشید. گفتم: «غلط کردم آقا. می‌نویسم.» و بعد به این فکر کردم که واقعن دلم چی می‌خواهد؟ اولش خواستم بنویسم ساعت مچیِ ماشین حساب دار، بعد نگاهم افتاد به تراش بزرگ و رومیزی احسانی. خواستم آن را بنویسم که یادم افتاد محمد رضا، کومودور دارد. داشتم خل می‌شدم. دوباره دستم را آوردم بالا. آقا معلم گفت: «برزگر سوال بپرسی، شهیدت می‌کنم.» 

    می‌خواستم ازش بپرسم که باید فقط یک آرزو بنویسیم یا چند تا هم می‌شود؟ بعد پیش خودم گفتم اگر چند تا آرزو بنویسم شاید بابا دعوام کند. مثل آن شب که سر مامان داد می‌کشید: «چرا چند تا لباس خریدی برای بچه‌ها. فکر من بدبخت نیستی؟» 

    آدم بزرگ‌ها اینطوریند. فرق بین خوشبختی و بدبختی‌شان چند تا لباس است. مامان فقط گریه می‌کرد و لباس‌ها را توی بغلش مچاله کرده بود. زنگ که خورد، من هنوز هیچ‌چی ننوشته بودم. بچه‌ها دویدند جلوی در، بعضی‌هاشان پریدند تو سرویس و بعضی‌ها سوار دوچرخه‌هایشان شدند. من مثل هیچ کدامشان نبودم. باید می‌رفتم تو ایستگاه امین حضور می‌نشستم توی آفتاب. منتظر اتوبوس. 

    آقا معلم خواست برگه را از زیر دستم بکشد. گفتم: «آقا تو رو خدا. الان می‌نویسم» و روی اولین خط برگه نوشتم: "آرزو دارم یک دوچرخه داشته باشم تا مسیر خانه و مدرسه را راحت بروم و بیایم." همین یک خط الم شنگه شد. آدم بزرگ‌ها اینطوریند. اولش می‌گویند کسی نمی‌فهمد. بعد خودشان با هم جلسه می‌گذارند و برگه را نشان همه می‌دهند. نشان همه معلم‌ها و آقای ناظم و آقای مدیر و آخرش بابای آدم را می‌آورند مدرسه و سکه یک پولش می‌کنند. این را وقتی فهمیدم که بابا توی خانه دنبالم می‌دوید و کمربندش را تکان می‌داد. حسابی که سیاه و کبودم کرد، نشست یک گوشه و بُغ کرد. مامان هم عین مار به خودش می‌پیچید...

     

    مرتضی برزگر / گوجه ربی

    رونوشت از jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    جواب ابلهان خاموشی‌ست

    روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . 
    روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.

    شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. 
    روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.

    شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
    روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته.
    قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ چه گفت؟

    او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
    شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی‌ست.

    #علی_اکبر_دهخدا / امثال و حکم

    @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    هفتاد سال عبادت

    در قیامت، عابدی را دوزخش انداختند
    هرچه فریادش، جوابش را نمی‌پرداختند

    داد می‌زد خوانده‌ام هفتاد سال، هرشب نماز
    پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز و نیاز

    یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه‌ات
    تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه‌ات

    گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
    ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی

    آن ندا گفتا همان کس که زدی تهمت بر او
    طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱

    ناراحت

    چرا بعضی‌ها با کوچکترین مسائل بشدت ناراحت می‌شوند؟

    ۱- شاید مسائلی که به نظر شما کوچک هستند برای آن‌ها بسیار بزرگ و با ارزش باشند.

    ۲- ممکن است مدت زیادی تحت آزار روانی قرار گرفته باشند و در موقعیت‌های اجتماعی بسیار حساس‌تر از دیگران باشند

    ۳- مدت بسیار زیادی احساساتشان را سرکوب کرده‌اند و دیگر ظرفیتی برای نگه داشتن آن‌ها ندارند؛ به همین خاطر، سریع واکنش نشان می‌دهند.

    ۴- مدت زیادی همه چیز در زندگیشان درست پیش نرفته و امید زیادی دارند که دیگر همه چیز خوب پیش برود، به همین خاطر با کوچکترین مشکلی بهم می‌ریزند
    و گذشته برایشان یادآور می‌شود.
    آن‌ها آنقدر خسته‌اند که نمی‌توانند تظاهر کنند که از چیزی ناراحت نیستند یا اینکه لبخندهای مصنوعی بزنند.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ تیر ۰۱

    زندگی کاکتوس‌وار

    گفت حواسِت به آدم‌هایی که کاکتوس‌وار زندگی می‌کنن باشه
    گفتم کاکتوس‌وار؟
    منظورت چیه؟!
    «آدم‌هایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه
    نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه
    ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری
    به خیالت خیلی مقاومن...
    اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل‌های رنگارنگت هستی
    چشمت به کاکتوست میوفته می‌بینی زردو پلاسیده شده
    و ریشه‌هاش خاکِستر...
    و تو تازه همون روز می‌فهمی
    کاکتوس‌ها هم میمیرن
    اما تدریجی...
    و بی‌خبر...»

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱

    بهترین روزهای زندگی پری

    پری ازدواج نکرده بود. 45 سال داشت و سال‌ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش این بود که نامه‌های رسیده را دسته‌بندی و بایگانی می‌کرد. 

    ظاهرش خیلی بد نبود. صورتش پف داشت و چشم‌هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می‌پوشید و این کفش‌ها اثر زنانگی‌اش را کمتر می‌کرد.
    یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم‌های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی‌یی پاک می‌کرد. 
    این اتفاق بی‌اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری‌ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح‌ها آقایی پری را می‌رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال‌ها ناکامی و خواستگارهای درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می‌کردم پری روی زمین راه نمی‌رود. 

    با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می‌رفت، سر میز دوستانش می‌ایستاد و اغلب این جمله را می‌شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وا می‌داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می‌گذاشت.

    این روزها اندک دستی هم به صورتش می‌برد و سایه ملایمی روی پلک‌هایش می‌زد . ساعت‌ها برای ما زود می‌گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می‌کرد و انتظار می کشید. 
    سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می‌گرفت.

    همه انگار در این شادی رابطه با آن‌ها شریکند. منشی شرکت می‌گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقا بهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می‌نشست و به کسی نگاه نمی‌کرد. چشم می‌دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می‌آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می‌گفت؛ «خوبی الان میام.» می‌رفت و کیفش را برمی‌داشت و با آقا بهروز از در می‌زدند بیرون.

    این حال و هوای عاشقانه تا مدت‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می‌آمد. قرار شد در یک شب دل‌انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه‌های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی‌کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می‌زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان‌ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده‌اند.

    حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند.

    آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح‌ها پری را می‌آورد می‌رساند و عصرها او را می‌برد ولی دیالوگ‌ها کمی عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را می‌دید بالاخره تکه‌یی بهش می‌انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف‌های بی‌نمک که به تازه دامادها می‌زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آن‌ها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس‌انداز سال‌ها کار او را با خودش برد.

    قرار بود پول‌هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی‌دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم‌های پری نگاه کنیم. حتی می‌ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه یی شیرینی.

    ته چشم‌هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد.

    منشی که از همه کم حوصله‌تر و فضول‌تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»

    پری گفت: «نه از من کلاهبرداری کرد، ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه چشم‌هایش پایین ریخت.
    ما فهمیدیم راست می‌گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه‌ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می‌کردیم.

    احمد غلامی / آدم‌ها

    رونوشت از @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱

    وقتی بمیرم

    ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ!

    ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ می‌شود؛
    ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ می‌شود؛
    ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ می‌شود؛ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ می‌شود...

    ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ می‌شود ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ!

    ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ؛ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ می‌شود...

    ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...
    ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می‌برﺩ؛

    ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ‌ﺍﻡ می‌گوید ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ می‌ریزد!

    ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
    ﻣﻦ می‌مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ‌ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می‌ماند،
    من می‌مانم و خدا...
    با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده‌اند...
    چرا...؟

    #حسین_پناهی
    « رونوشت از @jomelat_Nab »
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    آسایش پیرمرد

    یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می‌رفت تا این که مدرسه‌ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می‌زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می‌کردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می‌شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
    روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه‌ها رفت و آن‌ها را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «بچه‌ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می‌بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می‌خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می‌دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.» 
    بچه‌ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: «ببینید بچه‌ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟» 
     
    بچه‌ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.» 
    و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

    رونوشت از @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ فروردين ۰۱
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه