ملانصرالدین و رافت حاکم

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب می‌شود و او را نزد حاکم می‌برند تا مجازات را تعیین کند.

حاکم برایش حکم مرگ صادر می‌کند اما مقداری رافت به خرج می‌دهد و به وی می‌گوید:
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی‌گذرم. ملانصرالدین نیز قبول می‌کند و ماموران حاکم رهایش می‌کنند.

عده‌ای به ملا می‌گویند: مرد حسابی آخر تو چگونه می‌توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟

ملانصرالدین می‌فرماید:
انشاءالله در این سه سال یا حاکم می‌میرد یا خرم...

[همیشه امیدوار باشید بلکه چیزی به نفع شما تغییر کند 😁]

« رونوشت از @ancient ™ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ مهر ۰۰

    آش نذری سلطان

    "شاه سلطان حسین صفوی" آخرین پادشاه صفویه هنگام تهاجم افغان‌ها وقتی کشور را از دست رفته میدید، علمای اسلام را جمع و از آنان راه حل می‌خواهد.
    روحانیون نیز با حیرت از اینکه چگونه این نابخردان کافر جسارت دست درازی به ملک صاحب‌الزمان را داشته‌اند، به سلطان اطمینان دادند با استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند گذاشت. سپس ضمن برپایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر فرمودند. اما چیزی نگذشت که خبر آوردند افغان‌ها به دروازه‌های اصفهان رسیده‌اند! آش پخته شد اما پیش از توزیع آن لشکریان افغان وارد کاخ شده و سلطان را دستگیر و آش نذری را هم میان سربازان خود توزیع نمودند.

    8 سال سیاه بخاطر این جهل و حماقت‌ها بر این مردم و سرزمین گذشت... تا هنگامی که نادرشاه برخاست و افغان‌ها را از ایران بیرون راند. او در اولین اقدام دستور داد تا همه آخوندهای کشور را در پایتخت گرد آوردند. سپس رو به نمایندگان آن‌ها کرد و پرسید:
    کار شما سیصد هزار نفر در این مملکت چیست؟!
    مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت: قربانت گردم؛ این‌ها لشکر دعا و استغاثه به دامان خداوند باری تعالی هستند. به طور مثال هنگامی که دلاور مردان شما به جنگ می‌روند، اینان با دعا پیروزی‌شان را تضمین می‌کنند.

    نادرشاه فریاد زد: احمق‌ها! وقتی اشرف افغان با ۳۰/۰۰۰  نفر اصفهان را فتح کرد، شما ۳۰۰/۰۰۰ نفر اگر بجای دعا در مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای سیاه بر ما نمی‌رفت! سپس با تجهیز آنان به وسائل کشاورزی آن‌ها را روانه‌ی زمین‌های اطراف شهری کرده و با بستن گاو آهن به آخوندها آن‌ها را به شخم‌زنی در کشاورزی بجای خر و گاو وا داشت...

    منبع: زندگینامه نادرشاه اثر جونس هنوی

    « رونوشت از @bahsedagh‎‌‌‌‌‌‌ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰

    اندوه عالم

    من غمگین نیستم، من «اندوه عالمم».

    I'm not sad, I'm the 'sorrow of the world'.

    لستُ محزوناً. أنا «حزن العالم».

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰

    صف مرگ

    هربار خبر فوت کسی رو می‌شنوم، جمله یکی از رفقا میاد تو ذهنم که میگفت:
    "یه نفر تو صف رفتیم جلو..."

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰

    گاو رو بکشید

    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ نمیتونه ﺑﻠﻨﺪﺷﻪ

    ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ.
    ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : "ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ"

    ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ"
    ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ...
    ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ"
    ﺑﺎﺯ ﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ.
    ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ"
    ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ...
    ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
    ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ "ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ قربونی ﻛﻨﻴﺪ"
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    نیمه راه

    کسى را نیمه راه ترک نکنید،
    شاید این مسیر او نبوده و فقط بخاطر تو آمده بود :)
    « مصطفی محمود »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

    حواسم نبود، مدام حواسم نیست

    خانم چینی در آسانسور گفت: دستت...
    نگاه کردم و دیدم در دستم خون جاری‌ست... ولی حواسم نبود...
    بعد رفتم چسب زخم بخرم... چسب زخم خریدم و به مغازه‌دار پول دادم و یادم رفت بقیه‌ی پول را بگیرم... حواسم نبود...
    بعد دیدم یادم رفته خون را با دستمال تمیز کنم... لباسم خونی شده و خون‌های روی دست خشک شده‌اند... حواسم نبود...
    رفتم دوباره سوار آسانسور شدم... صبر کردم و دیدم نمی‌رسم... نگاه کردم و دیدم یادم رفته دکمه را بزنم... حواسم نبود...
    حواسم نیست...
    مدام حواسم نیست...
    حواسم به حواسم نیست... حواسم هم حواسش به من نیست...
    دلم می‌خواهد همه چیز را رها کنم و بدوم دنبال حواسم و پیدایش کنم و ببینم مدام بی‌خبر کجا می‌رود... بعد در آغوشش بگیرم و زار زار از سر دلتنگی گریه کنیم

    #کیومرث_مرزبان
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰

    یک آدم خوشبخت را پیدا کنید

    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
    «نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
    تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود.
    شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
    حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود.
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.
    «شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

    #لئو_تولستوی
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    پیری

    آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند.
    فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می‌رسد، می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند... و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۰۰

    راه حل یک و نیم میلیون دلاری

    "علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه‌دار، صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است:
    یک کارخانه شکلات‌سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه‌هایش در خط تولید، بسته‌بندی خالی رد می‌کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته‌های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می‌شده است.

    مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته‌بندی‌های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.

    با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات‌سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشین‌ها آمد و گفت:
    بله درست است، در دستگاه‌های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.

    نگرانی‌ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می‌خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.

    فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟

    گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته‌های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
    نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.

    به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق‌نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.

    • گاهى ساده‌ترین راه حل پیش روى ماست اگر مشکلات را بزرگ و پیچیده نبینیم...

    « رونوشت از @Ancient_fact  ™️ »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه