مسجد و میخانه

مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد: "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود."

روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت و میخانه ویران شد. صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت: "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی!"

امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود!"

پس هر دو به نزد قاضی رفتند. قاضی با شنیدن ماجرا گفت: "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری!"

 

رونوشت از @sheereno

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

    هم صحبت

    سال‌ها هم‌صحبتم بودی و همرازم نبودی
    با تو عمری هم‌قفس بودم هم‌آوازم نبودی

    باغ بودم بی‌خبر از من گذشتی گل نچیدی
    دل به آواز تو بستم نغمه پردازم نبودی

    بر سر بامت نشستم دانه شوقم ندادی
    خواستم تا پر گشایم بال پروازم نبودی

    رازها در سینه پنهان کردم و با کس نگفتم
    خواستم آن را با تو گویم محرم رازم نبودی

    سوز دل در پرده گفتم ره به آوازم نبودی
    ساز یکرنگی زدم دلدار سازم نبودی

    روز تنهایی به چشمت شعله مِهری ندیدم
    در شبِ ظلمانیِ من پرتو اندازم نبودی

    بود امیدم همدم آغاز و انجامم تو باشی
    فکر انجامم نکردی یار آغازم نبودی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۷ آذر ۹۹

    عجب دیوانه ای بودم من

     

    عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشم تو
    و کار این دل دیوانه را دشوار کردی تو

    چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت
    چقدر این عاشقت را پیش مردم خوار کردی تو

     

    شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف
    شهامت در وجودت کو؟ که بس انکار کردی تو

    تو صدها شعر زیبا را برایم خواندی و گفتی
    که بازی با دل بیمار من بسیار کردی تو

     

    چو آن شب دیدمت در کوچه او را با تو
    و ناچار این خیانت را به من اقرار کردی تو

    نمی‌بخشم تو را هرگز دلم را سخت بشکستی
    خدا هم خود تلافی می‌کند بد کار کردی تو

     

    نمی‌بایست نفرین آخرین پیمان ما می‌شد
    مرا اما به این کار غلط ناچار کردی تو

    ز باغ سینه‌ام گل‌های زرد آرزو کندم
    مرا با بی‌وفایی‌ها ز خود بیزار کردی تو

     

    چه حسنی داشتی در این شکست تلخ! می‌دانی؟
    مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی تو.

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹

    رخش

     

    صدای ناله‌های ما به آسمان نمی‌رسد
    به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی‌رسد

    کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم
    کسی به داد شعرهای نیمه‌جان نمی‌رسد

     

    اگرچه زندگی امید... اگرچه مرگ چاره ساز...
    ولی به داد درد من نه این نه آن ... نمی‌رسد!

    بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر
    که این دوپای خسته‌ام به هفت خان نمی‌رسد

     

    مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن
    که روسیاهی دلم به امتحان نمی‌رسد

    تو می‌روی و قصه هم به آخرش رسیده که
    دگر زمان به گفتنِ گلم بمان نمی‌رسد

     

    تمام سرنوشت من شده همین که دیده‌ای:
    کسی که هرچه می‌دود به کاروان نمی‌رسد

    دلم گرفته از خودم از این منِ بدون تو
    و ناجی همیشگی که ناگهان... نمی‌رسد

     

    گلایه نیست خوب من، ولی بگو که تا به کی
    کلاغ قصه‌های ما به آشیان نمی‌رسد

     

    « رویا باقری »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹

    اطلاعیه در مورد قطعی موقتی کافه

    • بابت قطعی کافه عذرخواهی می‌کنیم.
    • در تلاشیم مشکلات سرعت و اختلالات که در یک ماه اخیر بیشتر شده بود رو به طور کامل حل کنیم. به همین دلیل احتمالا بین ۳-۵ روز آینده همچنان دسترسی به کافه برقرار نشه. (البته به صورت تستی و کوتاه مدت ممکنه برای چند لحظه دسترسی فعال بشه)
    • اما بعد از ارتقاء سرور سرعت کافه به طور چشمگیری بهبود یافته و به امید خدا دیگه اختلال یا قطعی نخواهیم داشت.
    • لطفا به دوستانتون این موضوع رو اطلاع بدین و اون‌ها رو به کانال رسمی کافه در تلگرام @cafejomle دعوت کنین تا اطلاعیه‌های مرتبط رو با سرعت بیشتری دریافت کنن.

    کافه با قدرتی بیشتر از همیشه برگشته و در حال حاضر فعاله

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹

    فوتبال در مه

    در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم‌های چلسی و چارلتون بعلت مِه غلیظ در دقیقه 60 متوقف شد. اما «سام‌ بارترام» دروازبان چارلتون 15 دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!
    زیرا بعلت شلوغی پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده و با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو  نگاه می کند تا به گمان‌خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود. وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم.
    در طول این مدت فکر می کردم که تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده است. 

    در میدان زندگی چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و حمیت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند.

    حواسمان به دروازه بانهای زندگیمون باشه

    اکنون پزشکان,پرستاران و تکنسینهای فوریت پزشکی دروازه بانهای مقابله با کرونا هستند.

    🆔 @bahsedagh 🔥💯‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

    پشیمانم

    حواس خدا نیست تو جای خود
    پشیمانم از حس بیجای خود..

    رفاقت برای من آمد نداشت
    منِ بی سر و پایِ رسوای خود

    همه عمر در بازیِ زندگی
    دویدم به همراه پاهای خود

    شبیه کسی نیست تنهایی‌ام
    خزیدم به زِهدان فردای خود..

    شکایت ندارم فقط خسته‌ام ،
    چو ذهنی که‌ از حجم سودای خود

    غزل حرف دارد ولی من سکوت
    مُصرّیم هر دو به دعوای خود..!!

    کپی شده از پست کاربر کافه‌ای #پرک

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ مرداد ۹۹

    دزد حقیقی

    وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می‌رفت، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟
    وی گفت من با خودم 1000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای یک خارجی است.
    مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم.
    اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. 
    آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.
    همین کار را کردند.

    در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. 
    نوبت مرد انگلیسی شد. 
    مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم هزار یورو با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم!
    نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.

    زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. 
    افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. 

    زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است.
     با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می‌خواهی از جان من؟

    مرد انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما
    تعجب نکنید. من می‌خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله‌ای به کار ببرم!

    نتیجه: ممکن است کسی که ادعای دوستی می‌کند، دزد حقیقی باشد.


    @AjibJaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ تیر ۹۹

    دکلمه عشق تلخ

    ماهی زیبای مرده

     

    نیمه شب آواره و بی‌حس و حال
    در سرم سودای جامی بی‌زوال
    پرسه‌ای آغاز کردیم در خیال
    دل به یاد آورد ایام وصال...


    از جدایی یک، دو سالی می‌گذشت
    یک، دو سال از عمر رفت و برنگشت


    دل به یاد آورد اول بار را
    خاطرات اولین دیدار را
    آن نظر بازی، آن اسرار را
    آن دو چشم مست آهو وار را


    همچو رازی مبهم و سربسته بود
    چون من از تکرار، او هم خسته بود

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۳۰ خرداد ۹۹

    دروغ فاحش

     

    بس شنیدم داستان بی‌کسی
    بـس شنیدم قصه دلواپسی
    قصه عشـق از زبان هر کسی
    گفته‌اند از نی حکایت‌ها بسی


    حال بشنو از من این افسانه را
    داسـتان این دل دیوانـه را


    چشم‌هایش بویی از نیرنگ داشت
    دل دریغا ! سینه‌ای از سنگ داشت
    با دلـم انگار قـصد جنگ داشت
    گویـی از با من نشستن ننگ داشت


    عاشقم من، قصد هیچ انکار نیست
    لیک با عاشق نشستن عار نیست

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۹
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه