داشتم از گرما میمردم

داشتم از گرما میمُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می‌میرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمی‌کشه.» گفتم: «جالبه‌ها، الان داریم از گرما کباب می‌شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز میزنیم.» 

راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمی‌بینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینکه هوا سرد بشه می‌میرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نکنه.» راننده گفت: «دکترا جوابم کردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی می‌کنید؟» راننده گفت: «اولش منم فکر کردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم! ولی الان دیگه قبول کردم.»

ناباورانه به راننده نگاه کردم. راننده گفت: «از بیرون خوبم، اون تو خرابه... اونجایی که نمیشه دید.» به راننده گفتم: «پس چرا دارین کار می‌کنین؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اینکه فکر و خیال نکنم و سرم گرم باشه، هم اینکه کار نکنم چی کار کنم.» به راننده گفتم: «من باورم نمیشه.» راننده گفت: «خودم هم همین طور... باورم نمیشه امسال زمستان را نمی‌بینم، باورم نمیشه دیگه برف و بارون را نمی‌بینم، باورم نمیشه امسال عید که بیاد نیستم، باورم نمیشه این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه ١٧ تیر عمرمه.» 

به راننده گفتم: «اینجوری که نمیشه.» راننده گفت: «تازه الانه که همه چی رو دوست دارم، باورت میشه این گرما رو چقدر دوست دارم؟»... دیگر گرما اذیتم نمی‌کرد، دیگر گرما نمی‌کشتم...

برشی از "تاکسی‌نوشت ها" نوشته سروش صحت.

Okay @ChanneliR

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    سیاست یعنی

    یک کمونیست مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد.

    هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد یک مجسمه دید از او پرسید: این چیه؟
    مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا
    بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه‌اش همیشه همراهمه… 
    مامور گمرک گفت درسته آقا، بفرمایید.
    در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از کمونیست پرسید: این چیه؟

    مرد گفت: بگو این کیه؟ گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه‌ای است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه‌اش همیشه همرامه که تف و لعنتش کنم.
    مامور گمرک گفت: بله درسته آقا، بفرمایید
    چند روز بعد که کمونیست توی خونه‌اش همه فامیل را دعوت کرد.
    پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید و پرسید: این کیه؟
    مرد گفت پسرم سوالت اشتباهه. بپرس این چیه؟ این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم!!

    سیاست یعنی همین:
    سیاست یعنی اینکه یک حرف را به مردم به صورت‌های مختلف بیان کنی ...

    ┏━━━🍃🍂━━━┓
    « رونوشت از @jomelat_Nab »
    ┗━━━🍂🍃━━━┛

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ اسفند ۰۰

    کلونی دلقک

    Dark Joker - Heath Ledger

    کلونی در سیرکی کار می‌کرد که شهر به شهر می‌گشت. کفش‌‌هایش خیلی بزرگ و کلاهش خیلی کوچک بود؛ اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود. او یک سگ سبز با هزارتا بادکنک و سازی که آهنگ‌های مسخره می‌زد داشت. او شل و وارفته و لاغر بود، اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود.
    او هر بار روی صحنه می‌آمد مردم به جای خنده اخم می‌کردند و هر بار که شوخی می‌کرد انگار قلب همه می‌شکست! و هر بار لنگه کفشش را گم می‌کرد مردم از عصبانیت سیاه می‌شدند. و هر بار روی سرش می‌ایستاد همه فریاد می‌زدند بسه بابا برو پی کارت! و وقتی در هوا چرخ می‌زد همه خوابشان می‌برد. و هر بار کراواتش را قورت می‌داد همه می‌زدند زیر گریه! و کسی به کلونی پولی نمی‌داد. فقط برای اینکه او مسخره نبود!  
    روزی کلونی گفت: به مردم این شهر می‌گویم، آه دلقک خنده‌دار نبودن چقدر دردناک است و او به آن‌ها گفت آه چرا همیشه غمگین است و چرا اینقدر افسرده است! او گفت و گفت...
    او از سرما و درد و باران و از تاریکی روحش گفت. وقتی قصه‌اش تمام شد، فکر می‌کنید کسی گریه کرد؟ نه ابداً! آن‌ها آنقدر خندیدند که درخت‌ها به لرزه درآمدند. ها ها ها – هی هی هی آن‌ها خندیدند و هو کشیدند! در طول روز و تمام هفته خندیدند! آنقدر خندیدند که روده‌بر شدند. آنقدر خندیدند که آسمان لرزید.
    خنده تا مسافت‌های دور سرایت کرد... به هر شهری، در هر دهی، خنده همه جا پخش شد. خنده در کوه‌ها و دریا طنین انداخت. خنده در جنگل و دشت طنین انداخت. 
    به زودی همه‌ی دنیا از خنده پر شد و خنده از آن روز برای همیشه ادامه یافت. 
    و کلونی با صورتی غمگین و اشک بر چشم، در چادر سیرک ایستاد و گفت:
    «منظورم خنداندن شما نبود، من اتفاقی خنده‌دار شدم.»  

    و در حالیکه تمام دنیا می‌خندیدند کلونی همانجا نشست و گریست.

    #شل_سیلور_استاین
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    قتل عام موش‌های هانویی

    ماجرای قتل عام موش‌های هانویی از نظر من خیلی آموزنده‌ست. داستان مربوط به اواخر قرن نوزدهمه. شهر هانویی که الان پایتخت ویتنام هست، اون موقع مستعمره‌ی فرانسه بوده، و فرانسوی‌ها قصد داشتن زیرساخت‌های شهر رو ارتقا بدن، طوری که برازنده‌ی یک مستعمره‌ی فرانسه باشه.


    یکی از کارهای مهمی که انجام میشه، احداث شبکه‌ی فاضلاب بوده که به تعدادی از مردم دسترسی به سرویس‌های بهداشتی و توالت خصوصی میداده.

    اینطور بوده که هم اشرافیون در کاخ‌هاشون صاحب توالت شخصی میشن، هم مردم در محله‌های پرجمعیت توالت عمومی داشتن.
    مشکل از اینجا شروع میشه که این شبکه‌ی فاضلاب خیلی سریع محل رشد و تکثیر موش‌های موزی میشه که عامل بیماری هم بودن. بحران انقدر بزرگ میشه که بعد از مدتی، از توالت‌های کاخ‌های اشرافی، موش‌های بزرگ صحرایی بیرون میومدن و ... خوب، دردسر درست میکردن
    خطر بزرگ‌تر هم بیماری طاعون بود که بسیاری از این موش‌ها حامل اون بودن و جان کل مردم شهر رو به خطر می‌نداختن.

    خلاصه باید به حال این موش‌ها یه فکری میشد. راه حل اول استعمارگرا استخدام گروهی از مردم محلی بود که کارشون پیدا کردن و کشتن این موش‌ها بود. این گروه‌ها بابت دستمزدی که میگرفتن، وارد شبکه‌ی فاضلاب می‌شدن و تک تک موش‌ها رو می‌کشتن. در هفته اول، روزی ۱۰۰۰ موش اینطوری کشته میشن.
    بعد از مدتی، ۴۰۰۰ موش در روز. تا جایی که به ۲۰ هزار موش در روز هم میرسه. اما اینها در برابر تعداد بی‌شمار موش‌ها رقم بزرگی نبودن و تاثیر محسوسی رو جمعیت موش‌ها دیده نشد. خلاصه استعمارگرها به فکر راه حل جایگزین می‌افتن و نهایتا تصمیمی میگیرن که به فاجعه منجر میشه.


    تصمیم جدید این بود که به جای اینکه به گروه‌های حرفه‌ای پول بدن تا موش‌ها رو بکشن، بیان برای هم موش مرده، به هر کسی که کشته باشدش، جایزه بدن.

    جایزه برای هر موش مرده، یک سنت اعلام میشه. کافی بوده که دم موش مرده رو ازش جدا کنی تا بابت اون دم، یک سنت پول رو بگیری. ۱۰ دم = ۱۰ سنت

    این تصمیم از هر لحاظ منطقی به نظر میرسیده:

    مشارکت عمومی رو برای حل یک بحران عمومی جلب میکرده.
    هر کس میتونسته در ساعت فراغت کمی پول به جیب بزنه.
    و اینکه روحیه‌ی کارآفرینی رو به جامعه معرفی میکرده.

    این برنامه ابتدا کارساز هم میشه. موش‌ها در مقیاس بی‌شمار کشته می‌شدن و سیلی از دم موش به سمت دفاتر شهری سرازیر میشه.
    خلاصه همه فکر می‌کنن که مسئله دیگه حل شده‌ست و به زودی جمعیت موش‌ها ریشه کن میشه.
    ولی خوب، اینطور نمیشه.
    مدتی که از شروع کشتار میگذره، موش‌هایی تو سطح شهر رصد میشن که دم نداشتن.

    معلوم میشه که مردمی که موش‌ها رو می‌کشتن و دمشون رو تحویل میدادن، الان دیگه اون دم ها محل درآمد و امرار معاش‌شون شده و قصد ندارن منبع درآمدشون رو از دست بدن.
    پس به جای اینکه موش‌ها رو بکشن، فقط دمشون رو جدا میکردن، تا موش زنده بمونه و بتونه باز هم تولید مثل کنه.

    کار به کارآفرینی هم کشیده میشه و مزرعه‌های موشداری در اطراف شهر احداث میشن که کارشون، تکثیر موش و فروختن دم‌شون به استعمار‌گرها بوده :))
    این باعث میشه که جمعیت موش‌ها انقدر زیاد بشه که طاعون هم تو شهر فراگیر بشه و حداقل ۲۵۰ نفر از مردم هم جانشون رو از دست بدن.

    این از معروف ترین مثال‌های پدیده ایه به نام «انگیزه‌ی منحرف»: قانونی گذاشته میشه که هدف خوبی داره، و در نهایت منجر به نتیجه‌ی عکس میشه.

    مثال دیگه‌ش، دیرینه شناسی بود که در قرن نوزده در سفر به چین، به هر کسی که یک تکه فسیل دایناسور براش پیدا کنه، جایزه میداد. مردم هم برای اینکه درآمدشون زیاد بشه، فسیل‌هایی که پیدا می‌کردن رو تکه تکه می‌کردن و بعد تحویل میدادن.

    یا مثلا قرارداد ساخت راه آهنی که شرق و غرب آمریکا رو به هم متصل می‌کرد، بر اساس طول خط آهن بود. پیمانکار هم برای اینکه سودش رو بیشتر کنه، به خط آهن پیچ و خم میداد تا طولش بیشتر بشه.

    مثال امروزی هم زیاد داره. مثلا بیمه‌ی همگانی بزرگسالان آمریکا، بر اساس قیمت داروی تجویز شده به پزشک پول میده. پزشکا هم برای سود بیشتر، داروی گرون تر تجویز میکنن، حتی که ضرورتی نداشته باشه.

    این قانون به «اثر کبرا» هم معروفه. که مربوط به زمانیه که انگلیس‌ها برای کنترل جمعیت کبراهای دهلی برای هر کبرای مرده جایزه تعیین میکنن، و مردم دهلی هم به پرورش کبرا رو میارن 

    وقتی که از اثر کبرا آگاه هستی، مثال زیاد براش پیدا میکنی. از رفتار آدما گرفته تا مشوق‌های اقتصادی. چه تو ایران، چه خارج. شاید مهم ترین اثرش اینه که این توهم که مشکلات رو صرفا با قانون و تهدید و تشویق میشه حل کرد، رو کنار میزاری و به فکر راه‌های اساسی و ریشه‌ای می‌افتی.


    آرینا مینایی
    « رونوشت از SSsting @kafiha »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ بهمن ۰۰

    ابوریحان بیرونی و آسیابان

    آورده‌اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد. کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می‌خواهد در آسیاب را ببندد اگر می‌خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش‌هایم نمی‌شنود و امشب هم باران می‌آید شما خیس می‌شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی‌شنوم و شما باید زیر باران بمانید!

    ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگ‌ترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی‌آید! آسیابان گفت به هر حال من‌گفتم. من گوش‌هام نمی‌شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی‌شوم.

    شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود می‌لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می‌دانستی که دیشب باران می‌آید؟

    آسیابان پاسخ داد من نمی‌دانستم، سگ من می‌دانست! ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می‌داند که باران می‌آید؟ آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می‌آید تا خیس نشود. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
    خدایا آنقدر می‌دانم؛ که می‌دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی‌دانم...!

    « رونوشت از @ancient ™ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ دی ۰۰

    نامه‌ی عاشقانه‌

    نامه‌ی عاشقانه‌ی بسیار خواندنی از زن جوانی که حدود صد سال پیش شوهرش جهت تحصیل به خارج رفته است.
    این نامه اکنون در کتابخانه‌ی وزیری یزد نگهداری می‌شود:

    بسم المعطّرٌ الحبیب

    تصدقت گردم،
    دردت به جانم،
    من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بی‌همدمی و فراق می‌کُشد.

    مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.

    پری‌دُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه‌‌چی‌ها بوده و او بی‌خبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف می‌کشیده!

    حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.

    اوضاع مملکت خوب نیست؛
    کوچه به کوچه مشروطه‌‌چی چنان نارنج‌‌هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادی‌خواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک!

    دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشته‌اید و شب به شب بر گیس می‌مالیم!

    سَیّدمحمودجان،
    مادیان یاغی و طغیان‌گری شده‌ام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان می‌کند و نه قند و نوازش بیگم‌باجی.

    عرق همه را درآورده‌ام و رکاب نمی‌دهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.

    می‌دانید سَیّدجان،  
    زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک‌ جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد.
    دلِ بی‌صاحاب، زود نخ‌کش می‌شود،
    چروک می‌شود،
    بوی نا می‌گیرد،
    بید می‌زند.
    دلْ ابریشم است.

    نه دست و دلم به دارچین‌نویسی روی حلوا و شُله‌زرد می‌رود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.

    دیروزِ روز بیگم‌باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز.
    حق هم دارد، وقتی آن که باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشم‌مان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
    به قول آقاجانمان، دیده را فایده آن است که دلبر بیند.

    شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کار خداست.
    چلّه‌ها بر او گذشته،
    بر دل ما نیز.

    عمرم روی عمرتان آقا سَیّد،
    به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است،
    به گمانم آن‌قدری در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموخته‌اید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید.

    به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید،
    تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.
    دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.

    زن را که می‌گویند ناقص‌العقل است،
    درست هم هست؛
    عقل داشتیم که پیرهن‌تان را روی بالش نمی‌کشیدیم و گره از زلف واکنیم و بر آن بخُسبیم.

    شما که مَردید،
    شما که عقل‌تان اَتّم و اَکمل است،
    شما که فرنگ‌دیده‌اید و درس طبابت خوانده‌اید،
    مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقص‌العقل چه کند؟

    تصدّقت پری‌دُخت
    بوسه به پیوست است.

    « رونوشت از Okay »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

    من خرم؟

    یاد اون بچه دوستم میوفتم که؛ توو مدرسه رو کیفش نوشتن «خر» با غم و اندوه و بغض اومده خونه؛ مامانش گفته عیب نداره کیفت رو برات با صابون تمیز می‌کنیم. گفته کیف رو ول کن، من خرم؟؟ من که اینقدر با همه مهربونم!
    حکایت مواجهه من با آدم‌هاییه که یهو ازشون عجیب‌ترین بی‌مهری‌ها رو می‌بینم!

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    بنویس

    بنویس: "آب"، جار بزن: "نان" تمام شد!
    آن واژه‌های تلخ دبستان تمام شد!

    بابا، درخت، داس، ڪبوتر، قفس، سکوت
    آقا اجازه! دیڪته‌هامان تمام شد

    بنویس: گرگ آمد و خط خورد خنده‌ها
    دیگر دروغگویی "چوپان" تمام شد!

    آقا اجازه! خون شهیدان چه می‌شود؟
    آموزگار : هیس! پسر جان! تمام شد...!

    دیروزمان به دغدغه آب و نان گذشت
    امروز هم رسید به پایان، تمام شد

    اما دلم خوش است ڪه تقدیر تلخمان
    با فال‌های قهوه و فنجان تمام شد

    مانند مشق‌های شبم بی‌خیال شعر
    این شعر هم ڪنار خیابان تمام شد....


    « رونوشت از @qazvin_abad »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ آبان ۰۰

    چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت / Nothing Else Matters

     

    So close no matter how far
    خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

    Couldn’t be much more from the heart
    از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیکتر باشد

    Forever trusting who we are
    همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم

    And nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Never opened myself this way
    هرگز اینگونه حرف‌های دلم را بیان نکرده بودم

    Life is ours, we live it our way
    زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می‌کنیم

    All these words I don’t just say
    نمی‌خواهم این‌هایی که می‌گویم فقط حرف باشد

    And nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Trust I seek and I find in you
    آن اعتمادی که به دنبالش بودم را در تو یافتم

    Every day for us something new
    هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد

    Open mind for a different view
    ذهنت را بر دیدگاه‌های جدید بگشا
    And nothing else matters

    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت


    Never cared for what they do
    هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they know
    هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

    But I know
    اما من می‌دانم

     

    So close no matter how far
    خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

    Couldn’t be much more from the heart
    از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیکتر باشد

    Forever trusting who we are
    همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که هستیم

    No nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Never cared for what they do
    هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they know
    هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

    But I know
    اما من می‌دانم

     

    Never opened myself this way
    هرگز ذهنم را اینطور باز نکرده بودم

    Life is ours, we live it our way
    زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می‌کنیم

    All these words I don’t just say
    نمی‌خواهم این‌هایی که می‌گویم فقط حرف باشد

    Now nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Trust I seek and I find in you
    آن اعتمادی که به دنبالش بودم را در تو یافتم

    Every day for us something new
    هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد

    Open mind for a different view
    ذهنت را بر دیدگاه‌های جدید بگشا

    And nothing else matters
    و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    Never cared for what they say
    هرگز به چیزهایی که می گفتند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for games they play
    هرگز به بازی‌هایی که می‌کرده‌اند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they do
    هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

    Never cared for what they know
    هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

    And I know, yeah
    اما من می‌دانم

     

    So close no matter how far
    خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

    Couldn’t be much more from the heart
    از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیک‌تر باشد

    Forever trusting who we are
    همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم

    No nothing else matters
    و هیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

    No nothing else matters
    و هیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

     

    متالیکا / Metallica

    مایلی سایرس / Miley Cyrus

     

    متن رونوشت از slac.ir و LyricFind

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    کره فروش

    مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى‌گرفت و او آن را به یکى از بقالى‌های شهر مى‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت توپ‌های یک کیلویى در می‌آورد. 
    مرد آن را به یکى از بقالى‌های شهر مى‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى‌خرید.

    روزى مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آن‌ها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى‌فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. 

    مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمی‌دانست چه بگوید. 

    یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می‌شود.
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۰۰
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه