۱۵۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

دکتر مغرور

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
پدر با عصبانیت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟"

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا "
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

برگرفته از @Ajibjaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۵ شهریور ۹۸

    خدایا نگهش دار

    در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

    فرد بیسوادی در تبریز زندگی می کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
    یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

    صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
    در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.

    مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند.
    حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!
    کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را می گیرد و به مادرش تحویل می دهد.

    جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
    یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

    حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد،
    خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
    به آرامی و خونسردی می گوید:
    " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
    من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
    در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

    اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

    تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
    که خواجه خود روش بنده پروری داند

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۷ مرداد ۹۸

    نشستن بر جایگاه دیگران

    می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

    قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست!
    جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
    جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست .
    کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟

    نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
    او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ... سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
     با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد...

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸

    شکار شیر

    مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»

    مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»

    مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»

    مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.

    برگرفته از @AjibJaleb

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۶ تیر ۹۸

    اوریجینالز، عهد همیشه و تا ابد

    The Originals یا اصیل‌ها، بدون شک بهترین فیلمیه که توی عمرم دیدم...

    اوریجینالز، فیلمیه در مورد خون آشام ها

    خون آشام موجودیه که خون آدمو میخوره! چند تا ویژگی داره مثل سرعت زیاد، قدرت فوق العاده زیاد، هوش فوق العاده بالا، قدرت شنوایی و بویایی و ..... فوق العاده بالا و ...


    خونشون شفا بخشه! یعنی آدمی که تا حد مرگ رفته باشه رو هم خوب میکنه!

    خودشون هیچوقت نمیمیرن و عمرشون نامحدوده و همیشه جوون میمونن


    طبیعتا حتی اگه دستشونم قطع کنی بلافاصله خوب میشن...


    اما اوریجینالز در واقع داستان خون آشام های اصیله، یعنی اولین خون آشام های جهان... کسایی که بقیه خون آشام ها از نسل اونا ساخته شدن...


    اوریجینال ها توانایی کشتن خون آشام های دیگه رو هم دارن! اصیل ها این توانایی رو دارن که به ذهن تمام موجودات نفوذ کنن و حتی ذهنو مجبور کنن خودش رو آتیش بزنه! چه برسه به کارای دیگه

    از این به بعد مطلب می‌تونه شامل اسپویل باشه، پس اگه میخواین این سریال رو ببینین ادامه مطلب رو نخونین


    البته توی این فیلم فقط خون آشام وجود نداره، جادوگر و زهر گرگینه ها و .... همه و همه با کمک هم میتونن اوریجینالز ها رو بکشن و اگه یه اصیل کشته بشه تمام نسلهایی که ازش به وجود اومدن هم کشته میشن...

    در نتیجه فیلم اوریجینالز حول این داستان ها میچرخه که توی هر قسمت دشمنهای متفاوتی که اصیل ها توی هزاران سال عمرشون داشتن ظاهر میشنو ماجراهایی ایجاد میشه که اصیل ها باید از خودشون دفاع کنن...


    خون آشام های اصیل سه نفر بیشتر نیستن

    دو تا برادر و یه خواهر

    یعنی تمام خون آشام های جهان از این سه نفر به وجود اومدنو از نسل اینان

    نه اینکه ازدواج کرده باشنو اینا

    خون آشام ها میتونن آدمای عادی رو به خون آشام نسل خودشون با خون خودشون تبدیل کنن

    و تبدیل شده ها بقیه رو تبدیل میکننو ...


    یکی از اصیلها برادرشون نیکلاوسه، از همه قدرتمندتره، چون دورگه س، علاوه بر خون آشام قدرت گرگینه بودنو داره!

    لقب بی رحم ترین و قدرتمندترین و خطرناک‌ترین و ....... خون آشام دنیا همشون مال نیکلاوسه...


    نیکلاوس هرکسی که بهش خیانت کرده باشه رو نیست و نابود میکنه و مطلقا به هیچ کسی اعتماد نمیکنه و بارها به همین دلیل با برادر و خواهرش مبارزه کرده و به کمک یه خنجر زهرآلود اونا رو کشته(در واقع نمیمیرن، اگه خنجرو از بدنشون خارج کنی دوباره زنده میشن مثل روز اول!)


    یه برادر دارن به اسم الایژا، لقب وفادارترین و شریف ترین و ... خون آشام دنیا رو داره

    اگه به کسی قول بده امکان نداره زیر حرفش بزنه! حتی به دشمناش هم قولی بده انجام میده حتی اگه به قیمت آتیش زدن یه شهر تموم بشه!

    الایژا خیلی روی خانواده حساسه و تموم تلاشش رو میکنه تا کلاوس رو آروم کنه تا متعادل باشه

    بارها توسط کلاوس آسیب دیده ولی باز هم مثل برادر بزرگتر ازش حمایت میکنه و سعی میکنه خوی وحشی رو از برادر کوچیکترش کلاوس دور کنه... به همین دلیله با گذشت هزار سال هنوز هیچ دشمنی نتونسته خانواده اصیل ها رو از پا در بیاره...


    یه خواهر دارن به اسم رِبِکا، لقب باهوش ترین، زیباترین، قدرتمندترین دختر خون آشام دنیا رو داره

    چندین بار رابطه بین برادراش رو حفظ کردو اجازه دشمنی رو بهشون نداد... هرچند که خودش چندین بار به کلاوس خیانت کردو کلاوس هم به تلافی چندین بار با کشتن ربکا اون رو مجازات کرده...

    آخرین بار ۱۰۰ سال! ربکا توی خواب مرگ رفته بود و بعد از صد سال کلاوس خواهرشو بخشید و آزادش کرد!


    نیکلاوس یه خانومی رو میشناخت و گاهی با هم حرف میزدن، اوایل کلاوس با نفوذ کردن به ذهن دختره مجبورش میکرد حرفاشو گوش بده و کمکش کنه

    چون دختره روانشناسه

    اما کم کم دیگه دست از اجبار ذهنی برداشت و سعی میکرد با خواهش کردن از دختره بخواد حرفاشو گوش کنه

    کم کم با هم دوست شدنو رابطشون به عنوان دوست محکم شد...


    دختره کَمیِل اسمشه، کمیل میدونست کلاوس یه خون آشام بی رحمه و باهاش بد و سرد برخورد میکرد، ولی در واقع کلاوس به کمیل علاقه مند شده بود، خیلی بیشتر از یه دوست، دوسش داشت

    این داستان و رابطشون مال یکی دو قسمت نیست، شاید بیشتر از بیست قسمت این رابطه ادامه داره ولی کلاوس حتی یک‌بار هم از کمیل لب نگرفت... با این که میتونست با اجبار ذهنی و ... هر کاری کنه...


    توی این قسمت اتفاقات بدی برای کمیل افتاد، نیکلاوس توی شرایط وحشتناک سختی قرار داشت، توی دو راهی های وحشتناک...

    با این وجود رفتو کمیل رو نجات دادو برای اولین بار اون رو عاشقانه بوس کرد...

    برای اولین بار بعد از هزار سال از خودش عاطفه نشون دادو نرم شد...

    تنها دختری که تونسته کلاوس، بی رحمترین خون آشام دنیا رو رام کنه کمیل بوده....

    برای اولین بار روی یه تخت خوابیدن... صبح وقتی نیکلاوس بیدار شد دید کمیل جون داده... معشوقه سابق کلاوس که هزار سال قبل (قبل از اینکه اصیلها توسط مادرشون که جادوگره تبدیل به اولین خون آشام ها بشن ) که سرنوشت اونها رو هزارسال از هم دور کرده کمیل رو کشت...

    البته نیکلاوس نمیدونه کی کشتتش،

    نشون دادن مرگ کمیل و فریاد دردآور نیکلاوس ۳۰ ثانیه ی آخر این قسمت بود...



    اوریجینالز تموم شد، قسمت آخرشم تموم شد...


    همون طور که حدس میزدم تلخ تر از تلخ تموم شد..


    خانواده‌ی مایکلسون با همه‌ی ظلم‌هایی که در حق دیگران انجام داده بودن ولی همیشه یه عهدو بهش پایبند بودن..

    Always and Forever

    همیشه و تاابد به همدیگه وفادار بودنو به قیمت جونشون هم که شده از هم حمایت میکردن... سخت ترین بلاهارو به شر همدیگه آوردن ولی به مرگ همدیگه راضی نبودن!

    همین باعث میشد توی این چندهزار سال عمرشون همه‌ی دشمن‌ها رو شکست بدن...


    در واقع این خونواده ۶ نفر هستن...

    الایژا همون شخصیه که عهد رو بنا گذاشته بوده و به همین خاطر تمام عمرش سعی کرد این عهدو نگه داره...

    نیکلاوس بی رحمترین خون آشام دنیا... با همه‌ی ظلم‌هاش به خاطر خانواده و دخترش همه کار کرد...

    ربکا خواهرشون که به نوعی آرامشو توی خانواده نگه میداشت...

    فْرِیا خواهر دیگه‌شون که خون آشام نیست، ولی یکی از قدرتمندترین جادوگرهاییه که از موقعی که ۷ سالش بوده توسط خاله‌ی جادوگرش طلسم شده بوده و از خانواده دور... ولی توی این چندسالی که به خانواده برگشته بوده تمام ثانیه های عمرش به حمایت از عهدشون مشغول بود... با جادو و طلسم و ... مشغول دفاع کردن از خانواده در برابر دشمن هایی که چند وقت یه بار سر کلشون پیدا میشد...

    فین ، بزرگترین خون آشام اصیل و برادرشون که بیشتر از همشون با خانواده مخالف بود و به عهد وفادار نبود... اما در نهایت با اینکه خانواده تموم تلاشش رو برای حمایت از فین انجام داد اون کشته شد...


    ولی توی لحظات آخر عمرش معنی خانواده رو فهمید و از همشون عذرخواهی کردو از دنیا رفت...

    کول، یه برادر سرکش و دیوانه و تنوع طلب، اما خب با همه ی مخالفتاش با خانواده گاهی حمایتاش جون اونها رو نجات میداد و گاهی هم به خطر مینداخت...


    توی قسمتای آخر این فصل یه دشمن بزرگ نصیبشون شد...

    شیطانی به اسم هالوُ

    دختر کوچیک کلاوس که ۷-۸ سالش بیشتر نیست چون پتانسیل قدرتمندترین جادوگر دنیا شدن رو داره بهترین طعمه واسه شیطانه و شیطان تسخریش کرد...

    قبلا گفتم خون آشام ها هیچوقت بچه دار نمیشن! متولد شدن بچه ی کلاوس نوعی معجزه بوده! به همین خاطره که این بچه اینقدر واسه خانواده مایکلسون ها با ارزشه...

    راه های زیادی رو رفتن که شیطان رو از بدنش خارج کنن ولی شکست خوردن...

    آخرین راه که توسط یه جادوگر که دوستشونه پیشنهاد شد این بود که عهد همیشه و تا ابد رو بشکنن...

    اون جادوگر روح شیطان رو چهار قسمت کردو توی چهار اوریجینال تقسیم کرد تا تضعیف بشه...

    ولی برای اینکه شیطان دوباره منسجم نشه و نتونه به اون بچه آسیب برسونه مجبور شدن برای همیشه از همدیگه جدا بشن...

    خانواده ای که عهد بسته بودن همیشه و تا ابد با هم باشنو از هم مراقبت کنن حالا مجبور بودن به چهار نقطه دور از هم توی دنیا سفر کنن که شیطان درونشون نتونه به هم متصل شه...


    الایژا نمیتونه عهد خودشو بشکنه... خودشم اینو میدونه..

    اگه یه روزی کس دیگه ای از خونوادش مشکلی واسش پیش بیاد نمیتونه تحمل کنه و ...

    واسه همین مخفیانه از یه جادوگر و خون آشام دیگه کمک گرفتن که به ذهنش نفوذ کننو حافظشو ‌پاک کنن...

    الان الایژا حتی اگه یه روزی خانودش رو ببینه دیگه حتی اون ها رو نمیشناسه چه برسه به این که عهد همیشه و تا ابد رو به یاد داشته باشه...


    خانوادشون عملا متلاشی شد...

    این هم آخر این سریال...

    The Original Vampires

    دلم براشون میسوزه.. مخصوصا نیکلاوس، یه عمر بی رحمانه جنگید، از وقتی زنش دخترش رو حامله بود تغییر کرد... به خوبی روی آورد، فقط بخاطر دخترش...

    حالا دیگه حق دیدن دخترش رو هم نداره... همون طور که پنج سال به خاطر خانوادش فداکاری کردو به خواب مرگ رفت باز باید فداکاری کنه و به خاطر دخترش ازش فاصله بگیره...

    خیلی تلخ تموم شد


    بی اندازه سریال اوریجینالز رو دوس دارم، دلیلی نداره شما هم دوس داشته باشین ولی خب حالم زیاد خوب نیست دوس داشتم الکی هم که شده یه چیزی رو تایپ کنم... ترجیح دادم اینارو بنویسم


    قسمت جدید اوریجینالز رو دیدم

    الایژا شریف‌ترین خوناشام اوریجینال حافظشو از دست داده بود تا بتونه عهدی که با خانواده بسته بوده رو فراموش کنه... تا دیگه به سمت خانواده نیاد چون اگه میومد نفرین شده بودو کل خاندانشون نابود میشد...

    الایژا زندگی جدیدی شروع کرده بودو دیگه حتی عشقش به «هیلی» زنی که عاشقش بودو به یاد نمیاورد... و هفت سال بود که عاشق زن دیگه ای شده بود

    بخاطر ماجرایی که توی قسمتای قبل به وجود اومد کاری کرد که هیلی مجبور شد فداکاری کنه و از جون خودش بگذره و همش تقصیر الایژا بود...

    اما توی این قسمت جادویی اجرا کرده بودن که لازم بود خانواده پیش هم برگردنو با هم متحد بشن تا نفرین از بین بره...

    الایژا مجبور بود گذشته رو به یاد بیاره تا بتونن نفرینو از بین ببرن...

    موفق شد ، حافظش برگشتو همه زنده موندن...

    اما قسمت غمگینش اینجا بود که تا حد مرگ غمگین شدو گریه کرد، بخاطر زنی که عاشقش بوده و به خاطر اون مرده...

    البته خوشبختانه اتفاق دیگه ای نیفتاد، چون لحظه آخر فیلم احساس کردم الان الایژا جلوی خورشید حلقشو در میاره تا آتیش بگیره ولی فیلم تموم شد

    امیدوارم هیچوقت این کارو نکنه


    Sina Moradi, [18.06.18]

    بی اندازه توی داستان اوریجینالز غرق شدم، انگار باهاشون زندگی میکنم... همونقدر که اونا غمگین میشن منم همینطور

    هروقت شادن منم همینطور...

    شاید بخاطر اینه که.. نمیدونم

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۴ خرداد ۹۸

    مجازات دوست

    یک روز پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.
    هوا خیلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد،  بعد ازساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند، پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت، و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.

    برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد، پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد، اگر جلوی شاهین را نگیرم، درباریان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید ؛ پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد، پس از مرگ شاهین پادشاه مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
    او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.
    مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت.

    بر یکی از بالهایش نوشتند :
    «یک دوست همیشه دوست شماست حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.» روی بال دیگرش نوشتند :
    «هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است.»

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۳ خرداد ۹۸

    سپاسگزارم

    مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه ‌پوست در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
    گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست.
    زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم.
    مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سیاه که در آن گوشه نشسته است.
    دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سیاه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
    مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد.
    گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.

    *شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد...

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸

    هر دست که دادی به همان دست بگیری

    ﺷﺒی "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ می کرد ﻭ نمی توانست  ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
    ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .

    ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩمی شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭنمی کنند ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
    " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ می گذرد .

    ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ می شدند ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
    ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ!

    ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ..
    ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
    ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
    ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
    ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !

    "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
    ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!

    ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
    ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

    ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ می رفت ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرید  ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ میگفت :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !

    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " می رفت  ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ می داد ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
    ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ بر میگشت  ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!

    ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ می کرد ﻭ می گفتم :
    ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ می کنند ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .

    ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!

    ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
    ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .
    ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻ ﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...

    ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
    ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.....

    ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
    ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ...

    ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ :
    ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...


    "ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ره"

    برگرفته از @AjibJaleb

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۴ فروردين ۹۸

    دیگه حس نمی‌کنیم

    دوران دانش‌آموزی یه مربی پرورشی داشتیم که بزرگوار اصلا اعتقادی به عفت کلام نداشت، نمیدونم الان اوضاع چجوریه ولی زمان ما ظاهرا شرح وظایف خاصی برای مربی پرورشی دیده نشده بود. به همین دلیل به نظر میومد برای اینکه بیکار نباشن، به اقتضای شرایط مدرسه، سرشون رو یه جایی گرم می کردن و یه سری وظایف براشون می ساختن، مثلا یکی می‌زد تو کارهای هنری. گروه سرود و تئاتر تشکیل می‌داد. یکی عشقش برگزاری انواع و اقسام مسابقه‌​ فرهنگی بود. یکی حوصله این قرتی‌بازی‌ها رو نداشت و یه جورایی می‌شد وردست مدیر و ناظم مدرسه. خلاصه برای هر کدوم یه کاری اون گوشه کنارا دست و پا می کردن.

    یه دونه مربی پرورشی هم ما داشتیم که بهش گفته بودن تو فقط فحش بده. الحق و الانصاف هم این وظیفه رو به نحو احسن انجام می‌داد. یه چهره خاصی داشت. قیافه‌اش یه جوری بود که انگار همیشه داره بهت میگه «خدا لعنتت کنه. حیوون‌ پلشت پست فطرت!».

    برنامه‌اش به این صورت بود که صبح سر صف، یه ربع 20 دقیقه فحش می‌داد و بعد میکروفون رو خاموش می‌کرد. اگه فکر کردید همین‌جا کار تموم می‌شد، باید بگم زهی خیال باطل. میکروفون رو خاموش می‌کرد که همسایه‌ها صداش رو نشنون (عمق فاجعه رو درک کنین) و شروع می‌کرد به داد زدن. در اینجا پروسه وارد مرحله دوم می‌شد و غلظت فحش‌ها ارتقا پیدا می‌کرد. مرحله سوم دقیقا پس از مراسم صبحگاهی آغاز می‌شد و تا پایان ساعت مدرسه ادامه داشت، تو این مرحله فحش‌ها دیگه جنبه عمومی نداشت و به صورت «مخاطب خاص» و «فیس تو فیس» عرضه می‌شد.

    پس از چند مدت اتفاق عجیبی افتاد. با وجود اینکه تغییر خاصی در ساختار فحش‌ها ایجاد نشده بود ولی اون اثرگذاری سابق رو نداشت. برامون طبیعی شده بود. معلم پرورشی هر روز بالا تا پایینمون رو به فحش می‌کشید ولی ما دیگه حس نمی‌کردیم.

    آقای مربی خیلی نگران و ناراحت بود. احساس می‌کرد راه رو اشتباه رفته. تصمیم گرفت یه تحول بزرگ در خودش ایجاد کنه. چندین جلسه مدیریت بحران با مدیر و ناظم برگزار کرد و در نهایت راه حل خروج از این وضعیت رو پیدا کرد.

    برنامه به این صورت بود که توان آقای مربی بین فحش و کتک تقسیم می‌شد و در نهایت با یه شیب ملایم، سهم کتک به 95 درصد می‌رسید.

    بعد از اینکه پروسه طبق برنامه‌ریزی‌ها پیش رفت و به وضعیت استیبل نهایی رسید، خیلی طبیعی بود که مثلا یه روز درِکلاس رو باز کنی و ناگهان آقای مربی، بروسلی‌وار با حرکت پامرغی بیاد تو صورتت، در اون دوران هر روز افق‌های جدیدی از هنرهای رزمی به رومون گشوده می‌شد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه مجددا اتفاق عجیبی افتاد. این‌بار هم پس از مدتی به وضعیت عادت کرده بودیم. صبح به این نیت از خونه میومدیم بیرون که کتک بخوریم. آقای مربی پرورشی تمام کاتاهای کمربند مشکی کیوکوشین رو رومون پیاده می‌کرد ولی ما دیگه چیزی حس نمی‌کردیم.
    بگذریم. این داستان رو تعریف کردم تا به یه موضوع دردناک اشاره کنم. تا چند سال پیش وقتی یه خبر از اختلاس و تخلف میومد، جامعه در هاله‌ای از بهت فرو می‌رفت. تو تاکسی و سلمونی در موردش بحث بود. شبکه‌های اجتماعی می‌ترکید. اما مثل اینکه اوضاع عوض شده، همین هفته پیش خبر اومد که یه عزیزی ۱۰۰میلیارد تومن اختلاس کرده و پس از لو رفتن، با یه حرکت سرعتی، ظرف سه ساعت از کشور خارج شده. خیلی‌ها اصلا نفهمیدن. تو تاکسی و سلمونی حرفی ازش نبود. کاربرای شبکه‌های اجتماعی آنچنان بهش توجه نکردند. انگار جامعه دیگه این دردها رو حس نمیکنه. براش طبیعی شده. به جامعه میگن: «شنیدی یه نفر اختلاس کرده، چند هکتار هم زمین خورده؟». جامعه میگه: «کوه بخور». طرف به جامعه میگه: «ادب داشته باش بی‌تربیت!» جامعه میگه: «ادب چیه؟ میگم اون اختلاس و زمین خواری کرده، تو هم کوه‌خواری کن. دوست نداری، برو جنگل‌خواری کن. نخواستی برو دریاخواری کن. خلاصه یه چیزی بخور. وقت من رو هم نگیر».

    روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
    علیرضا مصلحی | بی قانون
    برگرفته از @Dastanbighanoon

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲ فروردين ۹۸

    برای من دعا کن

    فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
    بشکن و بخور و برای من دعا کن.
    بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد...!

    آن مرد گفت:
    گردوها را می خوری نوش جان،
    ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...

    بهلول گفت:
     مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!!

    تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن،
    که خواجه خود روش بنده پروری داند!

    برگرفته از: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ اسفند ۹۷
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه