۹۰ مطلب با موضوع «شعر :: دیگر شاعران» ثبت شده است

دوستان

گر چه هر شب استکان بر استکانت می‌زنند

هر چه تنهاتر شوی آتش به جانت می‌زنند...


تا بریزی دردهایت را درونِ دایره

جای هم‌دردی فقط زخمِ زبانت می‌زنند...


عده ای از دوستی بویی نبردند و فقط

نیش‌هاشان را به مغزِ استخوانت می‌زنند...


زندگی را خشک - مثل زنده رودت - می‌کنند

با تبر بر پایه های آشیانت می‌زنند...


چون براشان جای استکبار را پُر کرده‌ای 

با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند...


پیش‌ترها مخفیانه بر زمینت می‌زدند

تازگی‌ها آشکارا تازیانت می‌زنند...


آه! قدری فرق کرده زخم خنجرهایشان

دوستان هم  پا به پای دشمنانت می‌زنند...


Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۸ آذر ۹۴

    بهتر است خاطره باشم


    تا بیایی دل من آب شده، دیر نکن !

    بی‌خودی این ور و آن ور نرو و گیر نکن !!


    در مسیرت نکند عاشق هر کس بشوی !!

    خلق را با دو سه لبخند نمک گیر نکن !


    با تو بودن غم و شادی، خوشی و ناخوشی است،

    من جوانم بخدا، زود مرا پیر نکن !


    لحظه‌ای عاشقی و لحظه‌ی دیگر فارغ

    عشق را ، عاطفه را ، این همه تحقیر نکن !


    من که افتاده‌ام از چشم همه، پس تو مرا

    مثل بیگانه در این محکمه تکفیر نکن !


    ای که زیبایی تو آفت دین و دنیاست

    دست و پاهای مرا در غل و زنجیر نکن !


    بهتر این است فقط خاطره‌ای باشم و بس

    پس تو و خنجر و این سینه ، تأخیر نکن !!!...


    «محمد فرخ طلب»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۵ آذر ۹۴

    خواب قشنگیست

    چقدر خواب ببینم که مال من شده‌ای؟

    و شاه بیت غزل‌های لال من شده‌ای؟


    چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض

    جواب حسرت این چند سال من شده‌ای؟


    چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟

    تو ناسروده ترین بیت فال من شده‌ای


    چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم؟

    خدا نکرده مگر بی خیال من شده‌ای؟


    هنوز نذر شب جمعه‌های من این است

    که اتفاق بیفتد حلال من شده‌ای


    که اتفاق بیفتد کنار تو هستم

    برای وسعت پرواز بال من شده‌ای


    میان بغض و تبسم میان و حشت و عشق

    تو شاعرانه‌ترین احتمال من شده‌ای


    مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست

    چقدر خواب قشنگیست مال من شده‌ای


    "مهناز فرهودی"


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۲ آذر ۹۴

    خودکار قرمز...

    ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﺴﺮﻭ ﭘﺮﻭﯾﺰ

    ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ


    ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﻘﺾ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ

    ﻭ ﺑﻌﺾ ﮔﻔﺘﻤﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ


    ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﯾﺶ، ﺍﺯ ﭘﯿﺶ

    ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺯﻥ ﺧﻮﯾﺶ


    ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﺁﻣﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ

    ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﯾﺎ ﻧﺸﺎﻧﯽ


    ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻨﺶ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺶ


    ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ


    ﺗﻤﺎﻣﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﺯﻭﺭ ﺯﻭﺭﯼ‌ﺳﺖ

    ﺳﺮﺍﭘﺎﯾﺶ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﯾﺎﻭﻩ ﮔﻮﯾﯽ‌ﺳﺖ


    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻣﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ

    ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ


    ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ

    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﯼ ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﺘﺎﺑﯽ


    ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ، ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟

    ﺑﮕﻮ ﺑﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟


    ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﭙﺮﺳﯽ، ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻨﻮ

    ﻣﻼﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ


    ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺭﺍﺣﺘﻢ، ﮐﯿﻔﻮﺭ ﮐﯿﻔﻮﺭ

    ﺑﺴﺎﻁ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺟﻮﺭ ﻭﺍ ﺟﻮﺭ


    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﺍﺳﺖ

    ﻏﺬﺍ، ﺁﺟﯿﻞ، ﻣﯿﻮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ


    ﮐﺘﮏ ﺑﺎ ﭼﻮﺏ ﯾﺎ ﺷﻼﻕ ﻭ ﺑﺎﻃﻮﻡ

    ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺷﺎﯾﻌﺎﺗﯽ ﻫﺴﺖ ﻣﻮﻫﻮﻡ


    ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﭼﻮﺏ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺷﺎﺧﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ


    ﮐﺠﺎ ﺗﻔﺘﯿﺶ ﻫﺎﯼ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺳﺖ؟

    ﮐﺠﺎ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﺳﺖ؟


    ﺩﺭ اینجا ﺑﺎﺯﺟﻮ ﺍﺻﻼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

    ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯾﺎ ﮐﺘﮏ ﻋﻤﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ


    ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺑﯿﺴﺖ اینجا

    ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ اینجا


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ آذر ۹۴

    خواب دیدم مرده ام !

    خواب بودم، خواب دیدم مرده ام

    بی نهایت خسته و افسرده ام

    تا میان گور رفتم دل گرفت

    قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

    روی من خروارها از خاک بود

    وای، قبر من چه وحشتناک بود!

    بالش زیر سرم از سنگ بود

    غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود

    هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت

    سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

    خسته بودم هیچ کس یارم نشد

    زان میان یک تن خریدارم نشد

    نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی

    ترس بود و وحشت و دلواپسی

    ناله می کردم ولیکن بی جواب

    تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

    آمدند از راه نزدم دو ملک

    تیره شد در پیش چشمانم فلک

    یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟

    دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟

    گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود

    لرزه بر اندام من افتاده بود

    هر چه کردم سعی تا گویم جواب

    سدّ نطقم شد هراس و اضطراب

    از سکوتم آن دو گشته خشمگین

    رفت بالا گرزهای آتشین

    قبر من پر گشته بود از نار و دود

    بار دیگر با غضب پرسش نمود:

    ای گنه کار سیه دل، بسته پر

    نام اربابان خود یک یک ببر

    گوئیا لب ها به هم چسبیده بود

    گوش گویا نامشان نشنیده بود

    نامهای خوبشان از یاد رفت

    وای، سعی و زحمتم بر باد رفت

    چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد

    بار دیگر بر سرم فریاد کرد:

    در میان عمر خود کن جستجو

    کارهای نیک و زشتت را بگو

    هر چه می کردم به اعمالم نگاه

    کوله بارم بود مملو از گناه

    کارهای زشت من بسیار بود

    بر زبان آوردنش دشوار بود

    چاره ای جز لب فرو بستن نبود

    گرز آتش بر سرم آمد فرود

    عمق جانم از حرارت آب شد

    روحم از فرط الم بی تاب شد

    چون ملائک نا امید از من شدند

    حرف آخر را چنین با من زدند:

    عمر خود را ای جوان کردی تباه

    نامه اعمال تو باشد سیاه

    ما که ماموران حق داوریم

    پس تو را سوی جهنم می بریم

    دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

    دست و پایم بسته در زنجیر بود

    نا امید از هرکجا و دل فکار

    می کشیدندم به خِفّت سوی نار

    ناگهان الطاف حق آغاز شد

    از جنان درهای رحمت باز شد

    مردی آمد از تبار آسمان

    دیگران چون نجم و او چون کهکشان

    صورتش خورشید بود و غرق نور

    جام چشمانش پر از خمر طهور

    چشمهایش زندگانی می سرود

    درد را از قلب انسان می زدود

    بر سر خود شال سبزی بسته بود

    بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

    کِی به زیبائی او گل می رسید

    پیش او یوسف خجالت می کشید

    دو ملک سر را به زیر انداختند

    بال خود را فرش راهش ساختند

    غرق حیرت داشتند این زمزمه

    آمده اینجا حسین فاطمه؟!

    صاحب روز قیامت آمده

    گوئیا بهر شفاعت آمده

    سوی من آمد مرا شرمنده کرد

    مهربانانه به رویم خنده کرد

    گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)

    من کجا و دیدن روی حسین (ع)

    گفت: آزادش کنید این بنده را

    خانه آبادش کنید این بنده را

    اینکه این جا این چنین تنها شده

    کام او با تربت من وا شده

    مادرش او را به عشقم زاده است

    گریه کرده بعد شیرش داده است


    هرچه باشد او برایم بنده است

    او بسوزد، صاحبش شرمنده است

    در مرامم نیست او تنها شود

    باعث خوشحالی اعدا شود

    گرچه در ظاهر گنه کار است و بد

    قلب او بوی محبت میدهد

    سختی جان کندن و هول جواب

    بس بود بهرش به عنوان عقاب

    در قیامت عطر و بویش می دهم

    پیش مردم آبرویش می دهم

    آری آری، هرکه پا بست من است

    نامه ی اعمال او دست من است

    ناگهان بیدار گردیدم زخواب

    از خجالت گشته بودم خیس آب

    دارم اربابی به این خوبی ولی

    می کنم در طاعت او تنبلی؟

    من که قلبم جایگاه عشق اوست

    پس چرا با معصیت گردیده دوست؟

    من که گِریَم بهر او شام و پگاه

    پس به نامحرم چرا کردم نگاه


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۱ آذر ۹۴

    دائما در حال تغییرم

    من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده‌ام

    تو تصوّر می‌کنی چوبِ خدا را خورده‌ام


     نه! خیال بد نکن، چوب خدا این‌گونه نیست

    من هر آن‌چه خورده‌ام از دست دنیا خورده‌ام


     ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست

    من همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده‌ام


     قطره‌ام امّا هزاران رود ِجاری در من است

    غرق در دلشوره‌ام انگار دریا خورده‌ام


     دائما در حال تغییرم، بپرس از آینه

    بارها از دیدن تصویر خود جا خورده‌ام...!!!


    ستار


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۲ آبان ۹۴

    عشق یعنی...

    گریه دارد رفتنت اما خجالت می‌کشم

                             روز و شب در دفترم طرح خیانت می‌کشم


    با خودم درگیرم و از شعر گفتن خسته‌ام  

                     دارم از تنهایی‌ام سیگار وحشت می‌کشم


    می‌کشم تا خلسه‌های کافه های غرق دود

                   می‌کشم  از حرف‌ها از چشم‌هایت می‌کشم


    مثل یک دیوانه‌ی زنجیری عاقل شده  

                           شعر می‌گویم به جای تیغ حسرت می‌کشم


    نه نشد تا من بمیرم، گریه‌هایت حیف بود   

                     روی سنگ قبر خود احساس غربت می‌کشم


    لعنتی لبخند‌هایت را گرفتی، حیف شد 

                             نخ به نخ انگار دارم حس لعنت می‌کشم


    مثل دوران صمیمی و قشنگ کودکی   

                         روی دستم بعد تو هر روز ساعت می‌کشم


    عشق یعنی من وفادارم ولی دور از لبت  

                        دست از آرامش و یک خواب راحت می‌کشم


    مصطفی علیزاده


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۸ آبان ۹۴

    غم جانانه

    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


    تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

    جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


    سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

    دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


    آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

    چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


    خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

    خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


    چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

    همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

    خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


    ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

    که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


    «حافظ»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴

    گاهی نفسی هست، ولی هم‌نفسی نیست

    گاهی نفسی هست٬ ولی هم‌نفسی نیست

    در هر نفست هم، نفست هیچ کسی نیست

    آنقدر غریبی که در این شهر درندشت

    دنیای تو اندازه‌ی کنج قفسی نیست

    باید که هوایی به سرت داشته باشی

    در قلب زمستانی‌ات امّا هوسی نیست

    تلخ است که راضی شده باشی به دغل‌ها

    شیرین شده باشی و ببینی مگسی نیست ...!

    تنهاییت آنقدر بزرگ است که پیشش

    خوشبختیت اندازه‌ی حجمِ عدسی نیست

    کبریت بکش روی خودت شاعر بدبخت!

    فریاد بزن! داد بزن! دادرسی نیست

    لعنت به توکه هر نفست مژده‌ی درد است

    گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ مهر ۹۴

    بعد از این عشق

    بعد از این عشق به هر عشق جهان می‌خندم

    هرکه آرد سخن عشق به میان می‌خندم

    من از آن روز که دلدارم رفت

    به هوس‌بازی این بی‌خبران می‌خندم

    خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است

    کارم از گریه گذشتست به آن می‌خندم


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۲ مهر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه