۹۳ مطلب با موضوع «شعر :: دیگر شاعران» ثبت شده است

غم جانانه

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


«حافظ»


Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴

    گاهی نفسی هست، ولی هم‌نفسی نیست

    گاهی نفسی هست٬ ولی هم‌نفسی نیست

    در هر نفست هم، نفست هیچ کسی نیست

    آنقدر غریبی که در این شهر درندشت

    دنیای تو اندازه‌ی کنج قفسی نیست

    باید که هوایی به سرت داشته باشی

    در قلب زمستانی‌ات امّا هوسی نیست

    تلخ است که راضی شده باشی به دغل‌ها

    شیرین شده باشی و ببینی مگسی نیست ...!

    تنهاییت آنقدر بزرگ است که پیشش

    خوشبختیت اندازه‌ی حجمِ عدسی نیست

    کبریت بکش روی خودت شاعر بدبخت!

    فریاد بزن! داد بزن! دادرسی نیست

    لعنت به توکه هر نفست مژده‌ی درد است

    گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ مهر ۹۴

    بعد از این عشق

    بعد از این عشق به هر عشق جهان می‌خندم

    هرکه آرد سخن عشق به میان می‌خندم

    من از آن روز که دلدارم رفت

    به هوس‌بازی این بی‌خبران می‌خندم

    خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است

    کارم از گریه گذشتست به آن می‌خندم


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۲ مهر ۹۴

    دلم یک دوست می‌خواهد...

    امیدی بر جماعت نیست می‌خواهم رها باشم

    اگر بی‌انتها هم نیستم بی‌ابتدا باشم ....


    چه می‌شد بینِ مردم رد شوم آرام و نامرعی

    که مدت‌هاست می‌خواهم یک شب خدا باشم ...


    اگر یک بارِ دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم

    دوست دارم تا قیامت در کما باشم ...


    خیابان‌ها پر از دلداده و معشوقِ سردرگم

    ولی کو آن‌که پیشش می‌توانم بی‌ریا باشم؟


    کسی باید بیاید مثلِ من باشد، خودم باشد

    که با او جایِ لفظِ مضحکِ من یا تو (ما) باشم ...


    یکی باشد که بعد از سال‌ها نزدیکِ او بودن

    به غافلگیر کردن‌هایِ نابش آشنا باشم ...


    دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم

    بگوید:

    خانه را ول کن بگو: من کِی کجا باشم؟؟؟


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۶ مهر ۹۴

    باز من تنها شدم...

    شهر را آدم به آدم در پى‌ات جویا شدم

    تا که یک شب دیدمت، دل باختم، رسوا شدم


    با نگاهى ساده قلبم را گرفتى، خوب من!

    فکر مى‌کردم که من عاشق نمى... اما شدم!


    مثل یک پروانه در شمع نگاهت سال‌ها

    سوختم، اما عزیزم! با نگاه تو من معنا شدم!


    گفته بودى در کنارت تا ابد هستم اى خوب من!

    باز رفتى، باز ماندم، باز من تنها شدم!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۴ شهریور ۹۴

    خداوندا... ویرانه ام...

    صدای تسلیمم به کوه رسید… کوه ویران شد

    صدای شکستنم به دریا رسید… دریا طوفان شد

    وصال من چه شد؟

    عشق چه شد؟

    نجوای شب… اشک‌های سحر…

    فردای من چه شد؟

    خداوندا…

    ویرانه‌ام… طوفان من چه شد؟


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۶ شهریور ۹۴

    شعری کوتاه و زیبا - آموختیم

    ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم

    عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم

    گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانه‌ها

    صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۴ شهریور ۹۴

    فصل آخر

    این فصل آخر است ببخش عاشقانه نیست

    امشب در این خرابه هوای ترانه نیست


    مردم دوباره پشت سرم حرف می‌زنند

    اما عجیب! لحن تو هم صادقانه نیست


    قلبی که جنس شیشه شد آخر شکستنی ست

     عشقی که گشت یک‌طرفه جاودانه نیست


    گفتم بمان به زخم غرورم نمک نپاش

     گفتی سزای عشق مگر تازیانه نیست


    با این همه اگر چه مرا برده ای ز یاد

    هر چند در وجود تو از من نشانه نیست


    باور نمی‌کنم که تو طردم کنی ولی

    رفتم برای ماندنم آخر بهانه‌ای نیست


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ شهریور ۹۴

    تو آدم نشوی!

    پدری با پسری گفت به قهر:

    که تو آدم نشوی جان پدر!


    حیف از آن عمر که ای بی سر و پا

    در پی تربیتت کردم سر


    دل فرزند از این حرف شکست

    بی‌خبر از پدرش کرد سفر


    رنج بسیار کشید و پس از آن

    زندگى گشت به کامش چو شکر


    عاقبت شوکت والایی یافت

    حاکم شهر شد و صاحب زر


    چند روزی بگذشت و پس از آن

    امر فرمود به احضار پدر


    پدرش آمد از راه دراز

    نزد حاکم شد و بشناخت پسر


    پسر از غایت خودخواهی و کبر

    نظر افکند به سراپای پدر


    گفت: گفتی که تو آدم نشوی!

    تو کنون حشمت و جاهم بنگر!


    پیر خندید و سرش داد تکان

    گفت این نکته برون شد از در


    من نگفتم که تو حاکم نشوی

    گفتم آدم نشوی جان پدر


    «جامی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۳۱ مرداد ۹۴

    هرکس بد من به خلق گوید!

    هرکس بد من به خلق گوید!

    خب گفته که گفته، نوش جانم

    شاید که بدی بدیده در من

    من خوب و بد خودم ندانم 


    هر کس بد من به خلق گوید

    گر حق بُوَد آن جدل ندارد

    ور حق نبود چه باک باشد؟!

    زیرا به گناه خود فزاید 


    هرکس بد من به خلق گوید 

    حرف و سخنش بود برم باد

    بگذار که با همین سخن‌ها

    دلخوش بود و همیشه دلشاد


    هرکس بد من به خلق گوید

    هرگز نکنم ملامت او

    خواهم ز خدای مهربانم 

    خوشبختی او، سلامت او


    هر کس بد من به خلق گوید

    باشد، که بدی شود ز من دور

    بد تر ز بد آن بود عزیزان 

    در دیدن عیب خود شوم کور


    هر کس بد من به خلق گوید

    ما سینه ی او نمی‌خراشیم 

    من خوبی او به خلق گویم 

    تا هر دو دروغ گفته باشیم ...!!!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۹ مرداد ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه