۱۰۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

باز من تنها شدم...

شهر را آدم به آدم در پى‌ات جویا شدم

تا که یک شب دیدمت، دل باختم، رسوا شدم


با نگاهى ساده قلبم را گرفتى، خوب من!

فکر مى‌کردم که من عاشق نمى... اما شدم!


مثل یک پروانه در شمع نگاهت سال‌ها

سوختم، اما عزیزم! با نگاه تو من معنا شدم!


گفته بودى در کنارت تا ابد هستم اى خوب من!

باز رفتى، باز ماندم، باز من تنها شدم!


Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۴ شهریور ۹۴

    خداوندا... ویرانه ام...

    صدای تسلیمم به کوه رسید… کوه ویران شد

    صدای شکستنم به دریا رسید… دریا طوفان شد

    وصال من چه شد؟

    عشق چه شد؟

    نجوای شب… اشک‌های سحر…

    فردای من چه شد؟

    خداوندا…

    ویرانه‌ام… طوفان من چه شد؟


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۶ شهریور ۹۴

    شعری کوتاه و زیبا - آموختیم

    ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم

    عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم

    گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانه‌ها

    صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۴ شهریور ۹۴

    فصل آخر

    این فصل آخر است ببخش عاشقانه نیست

    امشب در این خرابه هوای ترانه نیست


    مردم دوباره پشت سرم حرف می‌زنند

    اما عجیب! لحن تو هم صادقانه نیست


    قلبی که جنس شیشه شد آخر شکستنی ست

     عشقی که گشت یک‌طرفه جاودانه نیست


    گفتم بمان به زخم غرورم نمک نپاش

     گفتی سزای عشق مگر تازیانه نیست


    با این همه اگر چه مرا برده ای ز یاد

    هر چند در وجود تو از من نشانه نیست


    باور نمی‌کنم که تو طردم کنی ولی

    رفتم برای ماندنم آخر بهانه‌ای نیست


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ شهریور ۹۴

    تو آدم نشوی!

    پدری با پسری گفت به قهر:

    که تو آدم نشوی جان پدر!


    حیف از آن عمر که ای بی سر و پا

    در پی تربیتت کردم سر


    دل فرزند از این حرف شکست

    بی‌خبر از پدرش کرد سفر


    رنج بسیار کشید و پس از آن

    زندگى گشت به کامش چو شکر


    عاقبت شوکت والایی یافت

    حاکم شهر شد و صاحب زر


    چند روزی بگذشت و پس از آن

    امر فرمود به احضار پدر


    پدرش آمد از راه دراز

    نزد حاکم شد و بشناخت پسر


    پسر از غایت خودخواهی و کبر

    نظر افکند به سراپای پدر


    گفت: گفتی که تو آدم نشوی!

    تو کنون حشمت و جاهم بنگر!


    پیر خندید و سرش داد تکان

    گفت این نکته برون شد از در


    من نگفتم که تو حاکم نشوی

    گفتم آدم نشوی جان پدر


    «جامی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۳۱ مرداد ۹۴

    هرکس بد من به خلق گوید!

    هرکس بد من به خلق گوید!

    خب گفته که گفته، نوش جانم

    شاید که بدی بدیده در من

    من خوب و بد خودم ندانم 


    هر کس بد من به خلق گوید

    گر حق بُوَد آن جدل ندارد

    ور حق نبود چه باک باشد؟!

    زیرا به گناه خود فزاید 


    هرکس بد من به خلق گوید 

    حرف و سخنش بود برم باد

    بگذار که با همین سخن‌ها

    دلخوش بود و همیشه دلشاد


    هرکس بد من به خلق گوید

    هرگز نکنم ملامت او

    خواهم ز خدای مهربانم 

    خوشبختی او، سلامت او


    هر کس بد من به خلق گوید

    باشد، که بدی شود ز من دور

    بد تر ز بد آن بود عزیزان 

    در دیدن عیب خود شوم کور


    هر کس بد من به خلق گوید

    ما سینه ی او نمی‌خراشیم 

    من خوبی او به خلق گویم 

    تا هر دو دروغ گفته باشیم ...!!!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۹ مرداد ۹۴

    تقدیر

    کاش می‌شد هیچ‌کس تنها نبود

    کاش می‌شد دیدنت رویا نبود

    گفته بودی با تو می‌مانم ولی

    رفتی و گفتی که این‌جا جا نبود

    سالیان سال تنها مانده‌ام

    شاید این رفتن سزای من نبود

    من دعا کردم برای بازگشت

    دست‌های تو ولی بالا نبود

    باز هم گفتی که فردا میرسی

    کاش روز دیدنت فردا نبود . . .


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۵ تیر ۹۴

    شعری کوتاه، بسیار زیبا و غم انگیز

    وقتی تو را از این دل تنگم خدا گرفت


    با من تمام عالم و آدم عزا گرفت


    شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال:


    این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟


    درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد


    در چشم های روشن من غصّه پا گرفت


    هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر


    هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت


    بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود


    هی التماس و گریه و هی نذر .... تا گرفت


    حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای


    اصلا! خدا دوباره تو را داد؟ یا ... گرفت؟


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۲ تیر ۹۴

    دل شکسته

    ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﮔﺮ ﺑﺸﮑﻨﺪ، ﺑﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥ می‌شود

    ﭼﺸﻢ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﻫﻢ دمی، ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ می‌شود

    ﺳﻴﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮ ﺑﺒﺎﺭﺩ ﺍﺯ ﻧﺴﻴﻢ صورتی

    ﻏﻢ مخور با خنده‌ای ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ می‌شود

    ﻣﺨﺘﺼﺮ ﮔﻮﻳﻢ، ﺍﮔﺮ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪﺍی

    ﺟﺎی ﻫﺮ ﻭﻳﺮﺍﻧﻪﺍی، کاخی ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ می‌شود


    ﺍی خدا

    ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﻗﻠﺐ کسی،

    ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ، باطنش ﺍﺯ ﺭﻳﺸﻪ ویران می‌شود...!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه