۹۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

او دزدی ماهر بود ...

 او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدم هایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آن ها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...

تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ تیر ۹۵

    کسی میدونه عشق چیه؟

     سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می‌دونه عشق چیه؟

    هیچ کس جوابی نداد همه‌ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می‌کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود.
    بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید. بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم، عشق چیه؟

    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
    دوباره یه نیشخند زد و گفت: عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می‌پرسم.
    لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید.
    و ادامه داد: من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم. برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.
    گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده
    چه روزای قشنگی بود، sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی
    ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم
    من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت، خیلی گرم بودن
    عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی
    عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی
    عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت
    پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود، پدرم می‌خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی‌تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می‌کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

    عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی. بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

    اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدانگهدار گلکم مواظب خودت باش
    دوستدار تو

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می‌کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
    ناظم جواب داد: نمی‌دونم یه پسر جوان
    دستای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد...

    آره لنا رفته بود پیش عشقش و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن …

     لنا همیشه این شعرو تکرار می‌کرد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

    متن برگرفته از:
    http://starwow.blogfa.com

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۹۵

    راننده ی تاکسی

    ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﺎﮐﺴﻰ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﻭﻯ ﺷﻮﻧﻪﻯ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺯﺩ . ﭼﻮﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯﺵ ﻳﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﭙﺮﺳﻪ .

    ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻴﻎ ﺯﺩ ، ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ، ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ، ﺍﺯ ﺟﺪﻭﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺭﻓﺖ .

    ﺑﺎﻻ ، ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﭗ ﮐﻨﻪ ، ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻳﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺗﻮﻯ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭ ، ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ...

    ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺛﺎﻧﻴﻪ ، ﻫﻴﭻ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻴﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ . ﺳﮑﻮﺕ ﺳﻨﮕﻴﻨﻰ ، ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ .

    ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻰ ﻣﺮﺩ ! ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ، ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﻯ !

    ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﻰ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻳﻪ ﺿﺮﺑﻪﻯ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﻴﺘﺮﺳﻮﻧﻪ .

    ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : واقعاً ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﻭﺯﻳﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻳﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩﻯ ﺗﺎﮐﺴﻰ ، ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ ،

    ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ۲۵ ﺳﺎﻝ ، ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﻌﺸﮑﺶ ﺑﻮﺩﻡ ! …

    ‏« ﮔﺎﻩ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﻫﺎﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻴﮑﻨﻴﻢ ، ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻴﮑﻨﻴﻢ ﺟﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ... ‏»

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۰ خرداد ۹۵

    برای این کار وقت نداشتم ...

    مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .

    روز اول ۱۸ درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیش‌تری کار کرد ، ولی ۱۵ درخت برید .

    روز سوم بیش‌تر کار کرد ، اما فقط ۱۰ درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیک رئیسش رفت و عذر خواست و گفت : نمی دانم چرا هر چه بیش‌تر تلاش می کنم ، درخت کم‌تری می برم .

    رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟

    او گفت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم .

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۷ ارديبهشت ۹۵

    حکایت آن درخت

    در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»

    عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

    عابد گفت:«نه، بریدن درخت اولویت دارد»

    مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.


    عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:


    «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛

    عابد با خود گفت :«راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.


    بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»

    عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»؛

    گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند»

    در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

    عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»


    ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هر کس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۵

    هیچ کس زنده نیست ... همه مردند ...

    دوستی می‌گفت:
    خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام می‌دادند. ابتدا و انتهای کلاس... که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی، هم رشته‌ای داشتم که شیفته یکی از دخترای هم دوره‌ای‌اش بود.
    هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می‌گفت: استاد همه حاضرند! و برعکس اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می‌گفت: استاد امروز همه غایبند ! هیچ کس نیامده !
    در اواخر دوران تحصیل با هم ازدواج کردند و دورادور می‌شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
    امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
    هیچ‌کس زنده نیست... همه مردند...
    شاید عشق همین باشد...

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۳ فروردين ۹۵

    عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا

    چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

    از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی‌ام، برای نامه‌های سفارشی می‌رفت. تمام روز گرسنگی می‌کشیدم، اما هر روز، یک نامه سفارشی برای خودم می‌فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

    تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می‌شد، می‌دانستم الان زنگ می‌زند! پله‌ها را پرواز می‌کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می‌گفتم برای یک مجله می‌نویسم و آن‌ها هم پاسخم را می‌دهند.

    حس می‌کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده‌اش می‌گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی‌زد. فقط یک بار گفت: "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!" و من تا صبح آن جمله را تکرار می‌کردم و لبخند می‌زدم و به نظرم عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا بود. "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!"

    عاشقانه تر از این جمله هم بود؟

    تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا می‌کردم، مرد همسایه فضول محل از آن‌جا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.

    آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه‌ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده‌اند! مگر پیک آسمانی هم کتک می‌زند؟ مردم آن‌ها را از هم جدا کردند. از لبش خون می‌آمد و می‌لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه‌ی شاکی، گونه‌اش را گرفته بود و فریاد می‌زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!

    روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می‌داد. به خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می‌شنوم، به دخترم می‌گویم: من باز می‌کنم! سال‌هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده‌اند.

    دخترم یک روز گفت: یک جمله عاشقانه بگو، لازم دارم.

    گفتم: "چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!"

    دخترم فکر کرد دیوانه‌ام!


    « چیستا یثربی »

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ فروردين ۹۵

    رشوه هوشمندانه

    کشاورز مستأجری با صاحب خانه‌اش جر و بحث داشت. ماه‌ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی‌آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.

    بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.

    وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش‌تر طرف صاحب خانه را می‌گرفت تا او را.

    بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر، یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»

    وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می‌کنی؟! این رشوه است!»

    کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه‌ست، نه بیش‌تر.»

    وکیل جواب داد: «همینه که بهت می‌گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»

    خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!

    کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی‌ها رو فرستادم .»

    وکیل گفت: «نه؟!»

    کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه‌م فرستادم .»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴

    قبل و بعد از مرگ، شما را چگونه می شناسند؟

    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!»

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟»


    سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.


    یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۲ اسفند ۹۴

    ارزش زندگی

    سگی از کنار شیری رد می‌شد، چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.

    شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند، اما نتوانست .

    در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت : اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می‌دهم .

    خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد .

    شیر چون رها شد ، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت : من به تو نیمی از جنگل را نمی‌دهم .

    خر با تعجب گفت : ولی تو قول دادی !

    شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می‌دهم. زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند ، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد .


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۸ اسفند ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه