۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

نفرین مسلمان !

فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :

خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) 

زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .

مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !

روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد. 

از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی !!! 


حکایت خیلیاست

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی


منبع: @qazvin_abad

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۷

    تخصص بالاتر است یا تقوا ؟

    سال ۵۸ مناظره ای داغ بین مهندس بازرگان و شهید بهشتی تحت عنوان "تخصص بالاتر است یا تعهد و تقوا؟" در صدا و سیما برگزار شد. 


    شهید بهشتی معتقد بود مسئولین باید متعهد باشند و بازرگان اعتقاد داشت تخصص مهمتر است.

    در لابلاى بحث مرحوم بازرگان سئوالى از شهید بهشتی پرسید: 

    آقای دکتر فرض کنیم که قصد دارید با اتوبوس از شهرى به تهران بیایید.

    راننده ای داریم که جاده را مثل کف دست میشناسه ولی اهل همه جور معصیتی است و راننده دیگری که تازه کار است ولی بسیار متقی و اهل تدین. شما خانواده تون رو با کدام راننده راهی میکنید؟! 

    در این هنگام شهید بهشتی مکثی طولانی کرده سپس به علامت تایید نظر مرحوم بازرگان، بزرگوارانه فرمودند آقا من دیگه صحبتی ندارم!


    متن دیگرى با این مضمون را به دکتر چمران نسبت میدهند:

    از دکتر چمران سئوال کردند آقای دکتر تقوا بالاتر است یا تخصص؟

    شهید چمران پاسخ داد :

    تقوا بالاتر است!

    ولی اگر کسی تخصص کاری را نداشته باشد و منصبی را قبول کند قطعاً انسان “بی تقوایی” است…


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم ...

    پدری بود که دخترشو مى‌خواست بفروشه. یه روز دختره فرار می‌کنه و به شیخی که حاکم اون شهر بود پناه میبره. شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم.

    شب وقتی دختره می‌خواد بره تواتاقش بخوابه می‌بینه شیخ با بدنی لخت از دختره تقاضا می‌کنه که با هم شب رو سرکنن! دختره ازکاخ فرار می‌کنه می‌ره تو جنگل و یه کلبه می‌بینه که کنارش چند تا پسر نشستن دارن مشروب می‌خورن. ساقی دختر رو میارتش کنار آتیش

    دختره با گریه همه چیزو تعریف می‌کنه... ساقی می‌گه نترس ما با تو کاری نداریم برو تو کلبه بخواب... دختره بیچاره با خودش می‌گه پدرم به من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوز کنه حالا من تو کلبه‌ی چند تا جوان مست تا صبح چه جوری بخوابم…

    دختره خوابش می‌بره صبح وقتی بلند می‌شه می‌بینه چند تا جوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه، چشش میفته به ساقی می‌بینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده!

    ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود تا دختر در امان باشه دختر می‌ره پیش ساقی پیک رو برمی‌داره می‌گه

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم

    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

    خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

    تا نگویند مستان ز خدا بی‌خبرند

     

    منبع: @qazvin_abad

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۰ فروردين ۹۷

    معلم تیدی

    معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد، نداشت.

    لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود.

    این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.

    زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباس هایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد.

    تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت می کرد.

    روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.


    معلم کلاس اول درباره او نوشته بود " تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد ".

    معلم کلاس دوم نوشته بود " تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است "

    اما معلم کلاس سوم نوشته بود " مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می گذارد "

    در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود " تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد "

    این جا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد.

    این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود.


    خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود.

    اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد.

    در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می دهی "

    در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد.


    از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. 

    پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود " شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام ".

    خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.

    بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی " امضاء شده بود، شگفت زده شد.

    او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد.


    آیا می دانید تیدی که بود ؟

    تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است.


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۰ اسفند ۹۶

    تنباکوى پِهِنى و خوشنودى درباریان ...

    نقل است؛ شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا در سر قلیان­ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!

    شاه رو به آنها کرده و گفت: سر قلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.


    همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.

    شاه به رییس نگهبانان دربار که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد گفت: تنباکویش چطور است؟

    رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!

    شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شورتان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید...!


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶

    این چه وقت بیست گرفتن بود احمق

    خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم

    به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم

    یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم

    آن روز ها سوم راهنمایی بودم 

    جو عجیبی داشت آن مدرسه

    انگار که تمام دانش آموزانش هر دقیقه یک ردبول را سر می کشیدند

    قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا می‌کردند

    این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم

    زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچکس از جایش تکان نمی خورد

    انگار که تمام هم کلاسی های پر انرژی و شَر کلاسمان مومیایی شده اند 

    هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش

    در کلاس باز شد ، برای اولین بار‌ دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند

    اندام نحیفی داشت و چهره اش نشان می داد با خشخاش احساس نزدیکی‌می‌کند

    چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم 

    کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکی‌از بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند

    چه برگه ای؟ برگه ی امتحان

    هیچکس جرات اعتراض نداشت

    امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود

    امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم 

    در حال و هوای خودم بودم که گفت : «این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید »

    یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود 

    یخ زدم 

    در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق!

    از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم

    انشا ، علوم ، ورزش ، ندید می شد گفت بهترین روز هفته ست ولی اینطور نبود 

    من تا آخر آن سال دیگر‌ هرگز‌ علوم بیست نگرفتم‌ از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم 

    دست هایم را بالا میگرفتم و سیم به‌انگشت هایم می خورد

    هر نیم نمره کمتر یک سیم

    اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد 

    درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود

    با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور می‌کرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند

    روز آخر کلاس ها من را کنار‌کشید و گفت « توان تو‌ بیست بود، من سیم رو می زدم تا هیچوقت از چیزی که توانایی ش رو داری دست نکشی ، تا به کمتر از حق و توانت راضی نشی » امشب به این فکر می‌کنم که در این سال ها چقدر دست‌هایم‌ به سیم خوردن احتیاج‌ داشته ، به اینکه چه جاهایی به حقم نرسیدم و همه ی توانم رو نگذاشتم


    👤 حسین حائریان

    منبع: @Codeine

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ بهمن ۹۶

    زیاده روی در گفتن فضیلت

    مردی وارد خانه شد. همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت: گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند، وقتی بی‌حجابم، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!


    شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!


    مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت: شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا!


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۰ دی ۹۶

    روزی که امیر کبیر به شدت گریست!

    سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.


    هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.


    روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.


    چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.


    امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.


    چقدر جاى امیرکبیر این روز ها خالیست...


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶

    دوست دارم، منم ...

    بهش می گفتن "عباس بندری".
    اصلیت اش مال جنوب بود. بندریاش حرف نداشت. فلافلاشم معرکه بود.
    مغازش یه چارراه بالاتر از محل کارم بود. من و مژگان هر وقت میخواستیم چیزی بخوریم می رفتیم مغازه ی عباس بندری. بار سوم یا چهارمی بود که اونورا پیدامون میشد. مژگان نشست رو صندلی و منم رفتم واسه سفارش: 《 سلام عباس آقا، یه بندری لطف میکنی، خیارشورش کم باشه.》 برگشتم تو صورت مژگان نگاه کردم:《 تو چی میخوری؟》 خندید: 《 هر چی تو میخوری همونو》 خندیدم: 《 عباس آقا دو تاش کن لطفا》بعد در یخچالو با انگشت نشون دادمو و گفتم:《 واسه من یه نوشابه سیاه 》برگشتم سمت مژگان 《تو چی؟》 باز خندید《 منم همینطور》. اینبار نوبت عباس آقا بود 《سالاد چی؟ میخورید؟》 گفتم 《 من که نمیخورم عباس آقا 》برگشتم  سمت مژگان. دوباره خندید《 منم نمیخورم》ایندفعه عباس آقاهم خندید. بهم یه اشاره ی کوچیک کرد. نزدیکش شدم . سرشو آورد دم گوشمو آروم، جوری که مژگان نفهمه؛ گفت《دوستش داری؟》 گفتم 《خیلی زیاد، چطور مگه؟》 گفت《 الان بهش بگو! مشتری که نیست، منم اون پشت خودمو میزنم به نشنیدن،  این مژگان خانوم شما امروز خیلی رو کوکه، هرچی بهش بگی، اونم میگه منم همینطور》. حرفش تموم نشده بود که جفتمون زدیم زیر خنده. 


    سر میز موقع گاز زدن ساندویچ، آخر دلش تاب نیاورد.  بهم گفت《 منکه نفهمیدم پشت سرم چی گفتید! ولی چشم بسته قبول. منم همینطور 》

    یه تیکه سوسیس پرید تو گلوم. شروع کردم به سرفه. عباس آقا تا صدای سرفه مو شنید از اون پشت داد زد《مبارکه مبارکه. 》

    بعد سه تایی  خندیدم ... 

    تمام شهر "هم همینطور".


    « حمید جدیدی »


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶

    سگ مسابقه ای

    وقتی پسر بچه بودم، من و برادرم سگ می خواستیم، برای همین پدرمون واسه مون یه سگ تازی پیر گرفت. تازی یه سگ مسابقه ایه، کارش اینه که تموم عمر توی مسابقه دور خودش بدوه و یه تیکه حوله که شبیه خرگوش می مونه رو تعقیب کنه.

    یه روز بردیمش به پارک و بابامون بهمون هشدار داده بود که سگه خیلی سریعه اما ما نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم. خلاصه برادرم افسار رو باز کرد و در همون لحظه سگه یه گربه دید، حدس می زنم گربه شبیه همون یه تیکه حوله بود. سگ دوید، توی عمرم هیچی به زیبایی اون سگ پیر در حال دویدن ندیدم، تا اینکه بالاخره گربه رو گرفت و همون چیزی که می ترسیدیم اتفاق افتاد، اون گربه کوچیک رو کشت...تیکه تیکه کردش و بعدش گیج و حیرون همون جا نشست...


    اون سگ تموم عمرش مشغول دویدن دنبال اون چیز بود و وقتی که گرفتش نمی دونست باهاش چی کار کنه...


    « جاناتان_نولان »


    منبع: ⠀    @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ آذر ۹۶
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه