۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

سلام

دوستی میگفت: 

ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: 

سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ 


گفتم:

بله! گفت:

فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم:

یعنی چه!؟ گفت:

قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی.


همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی می شود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند...


از آن لحظه فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد، عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. 


سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم...


سلاممون بو نیاز نده ...!!!!

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶

    حسنک روزگار ما ...

    گاو ماما می کرد، گوسفند بع بع می کرد، سگ واق واق می کرد؛

    و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

    شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

    دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس دوست شده بود. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد!

    برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.

    اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

    اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد؛

    به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد ...


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ آبان ۹۶

    داستان افسانه ای قلعه ی زنان وفادار

    در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آن جا با افتخار آن را تعریف می کنند.


     در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخیر می کند و مردم به این قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پیام می دهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچه ها ازقلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند

    به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند

    قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید

    هر زنی شوهر خودش را کول کرده

    و دارد از قلعه خارج می شود ...!

    زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل می کردند

    شاه خنده اش می گیرد، اما خلف وعده نمی کند و اجازه می دهد بروند


    و این قلعه از آن زمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته می شود

    این که با ارزش ترین چیز زندگی مردم آن جا پول و چیزهای مادی نبود

    و اینکه اینقدر باهوش بودند که زندگی عزیزان خود را نجات دادند تحسین برانگیز است!


  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۸ آبان ۹۶

    هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست !

    اومد چند ضربه به شیشه ماشین زد 

    با دست اشاره کردم بره پی کارش ...

    یک دفعه نگاهم به قیافه اش افتاد 

    پسری با موهایِ فرفری و قیافه ای با مزه !

    نا خود آگاه خنده ام گرفت . 

    گفت : " عمو جون پسر داری ؟ بیا واسش بادکنک بگیر . خیلی خوشحال میشه بخدا . هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست ! "


    اینو با بغض گفت ...


    دو تا خریدم . یکی رو دادم به خودش.

     گفتم :" بیا اینم واسه  خودت. تو هم بازی کن ... "

    گفت : " عمو دستت درد نکنه . بادکنک زیاد دارم . من بابا ندارم ! "


    چراغ سبز شد ...

    در راه بادکنک را باد کردم ... 

    و من ترکیدم ! 


    « شاهین شیخ  الاسلامی »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۳ مرداد ۹۵

    توبه شکستیم ...

    جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند ...!

    حلاج بر سر سفره آن‌ها نشست و چند لقمه بر دهان برد ...!


    جذامیان گفتند : دیگران بر سر سفره ما نمی‌نشینند و از ما می‌ترسند ...

    حلاج گفت آن‌ها روزه‌اند و برخاست...!!

    غروب ، هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه مرا قبول بفرما !!!

    شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که روزه شکستی ...

    حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم ...


    آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم

    آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم

    از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

    ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم


    مولانا

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

    عادت دارم ...

    پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت :

    سردت نیست ؟

    گفت : عادت دارم

    گفت : می‌گویم برات لباس گرم بیاورند . ولی فراموش کرد ... صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود : به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد ... !


    مواظب قول و قرارو وعده هایمان باشیم ... !

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵

    چهار و پنج دقیقه بود !!

    سلام

    داشتم به آرشیو سایت خودم « Samiantec.ir » نگاهی مینداختم که دیدن یکی از مطلباش کلا منو به هم ریخت ...

    یه داستان ... در واقع شاید غمگین ترین داستان کوتاهی که توی عمرم خونده بودم ...


    نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

    طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

    گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

    صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

    برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

    آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.

    تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

    ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

    مبهوت.

    گیج.

    مَنگ.

    هاج و واج نِگاش کردم.
    تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.

    چهار و چهل و پنج دقیقه!

    گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵

    نقل خاطره ای زیبا

    نقل خاطره از جانباز قطع نخاع سردارِ سرافراز ناصری

    که در برنامه "از آسمان" شبکه دو جمعه ۹/۵/۱۳۹۴  پخش شد. 


    یک روز خانومم برای کاری منزل مادرشون رفتند و دختر سه سالمو در منزل پیش من گذاشتند. من هم گفتم ایراد نداره، کاری که نداره، با خودش بازی می‌کنه. مادرش هم زود برمی‌گرده.

    در ادامه این سردار بزرگوار با بغض تعریف می‌کردند: دخترم از کمد قدیمیمون وسایل مادرشو درمیاورد و به صورت بازی مثلا به من می فروخت می‌گفت: بابا این کیف مثلا صد تومن می‌خری، منم خریدار بودم. بازی که تموم شد وسایل را برداشت ببره در کِشو کمد بزاره. چون توان بستن کشو را نداشت، دو دستی با تمام توانش کشو را بست و چون خیلی با قدرت انجام داد، متوجه نشد چهار تا انگشتش موند لای کشو.

    من متوجه شدم صدای جیغ دختر سه ساله‌ام داره میاد. دائم صدا می‌زد بابا انگشتام! بابا گیر کرده! 

    منم که قطع نخاعی، فقط سرم را می‌تونستم بچرخونم. از دور فقط گریه می‌کردم. دخترم از تو اتاق جیغ می‌زد و منم رو تخت فقط اشک می‌ریختم. چون کاری از دستم برنمیومد. 

    مدتی که دخترم با گریه صدام زد، متوجه شد از این بابا که یه روزی قهرمان تکواندو بوده در اردبیل، الان کاری برنمیاد، به زور خودش با تقلا انگشتاشو بیرون کشید اومد کنار تختم. دیدم پوست انگشت کوچولوش کنده شده بود.

    یه نگاه به من کرد بعد با زبون کودکانش گفت: بابا! چرا هر چی صدات میزدم بابا کمکم کن نیومدی؟

    بابا دیگه باهات قهرم!


    سردار پایان این خاطره بغضش را قورت داد و چشماش ... آیا کسى قدردان این عزیزان است؟

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۶ تیر ۹۵

    هر ذاتی را می‌شود درست کرد، جز ذات خراب !!!



    پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل می‌کرد:

    گرگى در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار تا توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش می‌رسید، چون آزاری به گوسفندان نمی‌رساند و بخاطر ترحم به این حیوان و بچه هایش، اورا بیرون نکردم ولی او را کاملا زیر نظر داشتم .

    این ماده گرگ به شکار می‌رفت و هر بار مرغی، خرگوشی، بره‌ای ، شکار می‌کرد و برای خود و بچه‌هایش می‌آورد، اما با اینکه رفت و آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمی‌شد.

    ما دقیقا آمار گوسفندان و بره‌های آن‌ها را داشتیم و کاملا مواظب بودیم، بچه‌ها تقریبا بزرگ شده بودند.

    یک بار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچه‌های او یکی از بره‌ها را کشتند!

    ما صبر کردیم ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچه هایش حمله ور شد؛ آن‌هارا گاز می‌گرفت و می‌زد و بچه ها سرو صدا و جیغ می‌کشیدند.

    گرگ پس از آن اتفاق، همان روز آن‌ها را برداشت و از آغل ما رفت ...

    روز بعد با کمال تعجب گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان به داخل انداخت و رفت !!!


    ️این یک گرگ است و با سه خصلت:

     - درندگی

     - وحشی بودن

     - حیوانیت


    اما می‌فهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او محبت و احسان کرد، با او مهربان باشد و اگر ضررى به او زد جبران نماید ...


    هر ذاتی را می‌شود درست کرد ،

    جز ذات خراب ...

    حکایت آشناییست ...

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۴ تیر ۹۵

    او دزدی ماهر بود ...

     او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

    در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدم هایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آن ها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

    البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...

    تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

    خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

    بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

    آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

    بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

    در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

    این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

    سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
    گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

    سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

    آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ تیر ۹۵
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه