۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

گناهان پدر (شعر)

گناهان پدر

این آهنگ رو خیلی دوست دارم و گفتم شعرش رو اینجا بنویسم تا هیچوقت اون رو فراموش نکنم...

متن اون انگلیسیه اما اگه دوس دارین میتونین به کمک وب سرویس ایرانی ترگمان به حد قابل قبولی اون رو به فارسی ترجمه کنید و شما هم ازش لذت ببرید.

عنوان: گناهان پدر - Sins of the father

( Music in Metal Gear Solid V )

خواننده: Donna Burke

شاعر: Ludvig Forssell

 

 

Blind, in the deepest night
Reaching out, grasping for a fleeting memory
All the thoughts keep piercing this broken mind
I fall, but I'm still standing motionless.

Far, in the distance
There is light, a light that burns these scars of old
All this pain reminds me of what I am
I'll live, I'll become all I need to be

Words that kill
Would you speak them to me?
With your breath so still, it makes me believe
In the Father's sins
Let me suffer now and never die
I'm alive

Pride feeds their blackened hearts
And the thirst must be quenched to fuel hypocrisy
Cleansing flames is the only way to repent
Renounce what made you

Words that kill
Would you speak them to me?
With your breath so still
It makes me believe

The Sins never die
Can't wash this blood off of our hands
Let the world fear us all
It's just means to an end
Our salvation lies in the Father's sins
Beyond the truth, let me suffer now!
In my heart I just know
That there's no way to light up the dark
In his eyes

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۲ آذر ۹۸

    حالم را گرفت

    قیمتِ سیگار؛ حالم را گرفت
    داغیِ سشوار؛ حالم را گرفت

    تنگیِ تیشرت؛ قلبم را شکست
    چسبیِ شلوار؛ حالم را گرفت

    جنگ، بی آبی، تورّم، قطع برق
    مجریِ اخبار حالم را گرفت

    فکر می‌کردم که خیلی خوشگلم!!
    دیدن « گلزار » حالم را گرفت

    آدمِ بی کار؛ وقتم را ربود
    آدمِ پرکار حالم را گرفت

    گرچه بابا داد پولش را ولی
    قیمتِ تالار حالم را گرفت

    هی خدا بخشید جرمم را ولی
    وقتِ استغفار حالم را گرفت!

    زیر میزی، نرخِ دارو، آمبولانس
    غصه‌ی بیمار حالم را گرفت

    گُل مرتّب کرد احوالِ مرا
    در کنارش خار حالم را گرفت

    بارِ دیگر داخلِ سیما « جومونگ »
    می‌شود تکرار، حالم را گرفت

    مطمئن بودم که خیییلی شاعرم!
    خواندنِ عطار حالم را گرفت

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

    روزی آید که ...

    ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻳﺪ ﮐﻪ ﺩﻟــﻢ ﻫــﻴﭻ ﺗﻤﻨﺎ ﻧﮑﻨﺪ

    ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﮐﺴﯽ ﻭﺍ ﻧﮑﻨﺪ


    ﻳـﺎﺩ ﺁﻏـــﻮﺵ ﮐــﺴﯽ ﺳﻴﻨﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻣـﺮﺍ

    ﻣﻮﺝ ﺧــﻴﺰ ﻫﻮﺱ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺷﻴﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ


    ﺩﻳﺪﻩ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ

    ﺻﺪ ﭼــﻤﻦ ﻻﻟﻪ ﺩﻣﺪ ﻧﻴﻢ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﮑﻨﺪ


    ﻟﻴﮏ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺳﺮﻣـﺴﺖ ﻣﯽ زﻧﺪﮔﻴﻢ

    ﺩﻟــﻢ ﺍﺯ ﻋــﺸﻖ ﻧـﻴﺎﺳﺎﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺍ ﻧﮑند


    ﺍﺯ ﻟــﮕﺪ ﮐﻮﺏ ﻫﻮﺱ ﭘﻴﮑﺮ ﺗـﻘﻮﺍ ﻧﺮﻫﺪ

    ﺗﺎ ﻣــﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺳـﻮﺩﺍ ﺯﺩﻩ ﺭﺳﻮﺍ ﻧﮑﻨﺪ


    #سیمین_بهبهانی



    برگرفته از @jomelat_Nab
  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ آبان ۹۸

    از همه رنجیده‌ام

    رک بگویم... از همه رنجیده‌ام 
    از غریب و آشنا ترسیده‌ام

    با مَرام و مَعرفت بیگانه‌اند 
    من به هَر سازی که شُد رقصیده‌ام

    در زمستانِ سکوتم بارها 
    با نگاهِ سردِتان لرزیده‌ام...

    رد پای مهربانی نیست... نیست...
    من تمام کوچه‌ها را دیده‌ام 

    سال‌ها از بس که خوشبین بوده‌ام 
    هر کلاغی را کبوتر دیده‌ام 

    وزنِ احساس شما را بارها 
    با ترازوی خودم سنجیده‌ام...

    بی‌خیالِ سردیِ آغوش‌ها ...
    من به آغوش خودم چسبیده‌ام 

    من شما را بارها و بارها ...
    لا به لای هر دُعا بخشیده‌ام...

    #فریدون_مشیری

     

    برگرفته از:

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎@JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۵ مهر ۹۸

    بازی مسخره

    خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است

    خودم و جدم و جد پدرم سوخته است

     

    خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم

    خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم

     

    وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم

    کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم

     

    کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید

    آخر مرحله شد غول به من می‌خندید

     

    دل به تغییر .. به تحقیر .. به زندان دادم

    وسط تلوزیون باختم و جان دادم

     

    یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا

    بازی مسخره ای بود رها کرد مرا

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱ مهر ۹۸

    تنها باری که یک نفر درکم کرد

    فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد ...
    تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود
    توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام ...
    ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ...
    و او در جواب به من نگفت همه درد دارند
    نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند
    نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است
    بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید

    فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
    همین
    انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
    تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
    همان یک بار....

    « ژاک پریم / شب بخیر آقای رئیس جمهور »

    برگرفته از jomelat_Nab

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۸

    خجالت نکشید

    از چپو کردنِ این خانه خجالت نکشید
    از منِ ساکن ویرانه خجالت نکشید

    مملکت را بفروشید به روسیه و چین
    اصلا از مردمِ بی خانه خجالت نکشید

    مرد و زن را به فروشِ بدن انداخته اید
    از فروشِ تنِ ریحانه خجالت نکشید

    خرج نوسازیِ لبنان و یمن را بدهید
    از مریوان و بم و بانه خجالت نکشید

    خاکمان را اگر از بابِ وِتو کردن ها
    باج دادید به بیگانه،خجالت نکشید

    صد برابر شده اجناس،کما فی السابق
    موقع دادن یارانه خجالت نکشید

    نامِ ما را بگذارید نفوذی،خس و خاک
    مثل آن مردک دیوانه خجالت نکشید

    ضربه ای مانده که بر پیکر مردم نزدید؟
    خب اگر هست،صمیمانه خجالت نکشید

     

    برگرفته از
    @Ancient_fact  ™️

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۰ شهریور ۹۸

    دکتر مغرور

    پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
    او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
    پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
    پدر با عصبانیت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟"

    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا "
    پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
    عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
    و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
    پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
    پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

    هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

    برگرفته از @Ajibjaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۵ شهریور ۹۸

    عشق رفته

    دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت
    و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفت

    کسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!
    درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

    درست مثل همه بی‌مقدمه از راه-
    رسید و سنگ بر آیینه‌ی دلم زد و رفت

    مرا سپرد به کابوس‌ها، به هرچه محال
    به لحظه‌های من این‌گونه رنگ غم زد و رفت

    کسی که برکه‌ی آرامش مرا آشفت
    به هستی‌ام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفت

    به چشم‌های سیاهش دچار کرد مرا
    کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

    تمام حرف من این است: آخر این‌گونه
    چگونه می‌شود از عهد عشق دم زد و...

    « جعفر عزیزی »

    برگرفته از @AdabSar

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

    خدایا نگهش دار

    در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

    فرد بیسوادی در تبریز زندگی می کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
    یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

    صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
    در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.

    مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند.
    حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!
    کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را می گیرد و به مادرش تحویل می دهد.

    جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
    یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

    حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد،
    خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
    به آرامی و خونسردی می گوید:
    " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
    من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
    در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

    اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

    تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
    که خواجه خود روش بنده پروری داند

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۷ مرداد ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه