۱۹۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

بگذریم ...

دانبو


در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم
یارای گفتن گله‌ها نیست، بگذریم
 
دردیست در دلم که دوایش نگاه توست
دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم
 
گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟
گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم...
 
ابری که می‌گذشت به آهنگ گریه گفت:
دنیا مکان «ماندن» ما نیست، «بگذریم»
 
هرچند دشمنم شده‌ای دوست دارمت
بر دوستان گلایه روا نیست، بگذریم


برگرفته از @JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷

    خبر مرگم

    پـشـت دیــــــــوار هـمـــین
     کــــــوچــه بـــه دارم بــزنـیـــد

    مــــــن کـــــــه رفـتــــم بنشـینـید
    و ... هـــــوارم بــزنـیــــد

    بـــــاد هـــــم آگـهـــی مـــــــرگ
     مـــــرا خـــواهـــد بـــــــــرد

    بنـویسـیـد کـــــه: "بـــــــد
    بــــــــودم" و جـــــــارم بـــزنـیــد

    مـــــن از آییـــن شــمـا سیـــــر
     شــــــدم ... سیـــر شــــــدم

    پـنـجـــه در هــــر چــــه کــــه
     مــــن واهـمــه دارم بـــزنـیــد

    دســـت هــــایــــم چقــــدر بــــــود
     و بــــه دریــــا نــرسیــد؟!

    خبـــــر مــــــــرگ مـــــــرا طعنــــه
     بــــــه یــــــارم بـــــزنـیــد

    آی! آنـهـا! کــــه بــــه بــــی
     بــــرگـــی مــــن مـــی خـنـــدیـد!

    مــــرد بـــاشیـــد و ... بیـــاییـــد
     ... و کنــــارم بــــزنـیـــد

    برگرفته از : قزوین آباد

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ اسفند ۹۷

    دلتنگ توئم

    دلتنگ توئمو دیدار تو درمان من است
    بی رنگ رخت زمانه زندان من است

    بر من در وصل بسته میدارد دوست
    دل را بعنا شکسته میدارد دوست

    زین پس من و دلشکستگی بر در او
    چون دوست دل شکسته میدارد دوست


    «شهرام ناظری - یادگار دوست»
  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ بهمن ۹۷

    ابله‌ترینِ مردم

    می گویند روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس !
    کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی !
    شاه به کریم شیره ای قول داد.

    کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت ! ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت : اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند !
    کریم گفت : مگر تو براتی پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟!

    ناصرالدین شاه گفت : بلی همین طور است. کریم گفت : من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، ‌اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی!؟

    ناصرالدین شاه گفت : « اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت ؟»
    کریم شیره ای گفت : « آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم !!»
    کریم شیره‌ای دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار بود. محبوبیتش نزد شاه باعث شد که زمانی که وی مُرد سه روز عزای عمومی اعلام شود.

    او در اصفهان زندگی می‌کرده‌است و همه او را با نام کریم پشه می‌شناختند (به خاطر نیش و کنایه ‌هایش)

    منبع : کریم شیره‌ای؛ دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار

    برگرفته از: @ancient ™️

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱ بهمن ۹۷

    رفیقِ نارفیق

    مهربان بودیم ولی خنجر زدند بر پشت ما
    داس نامردی زدند بر دست و بر انگشت ما

    برده‌اند ما را به چشمه و ندادند آب خوش
    تیشه قهر است هنوز بر ریشه و بر خشت ما

    تشنه لب هستیم کنار ساحل و دریای آب
    وای، خشکانیده شد سبزه، چمن بر دشت ما

    دانه بسیار است ولی دانه درشت بسیارتر
    آتش و داغ رفیق مانده هنوز بر شصت ما

    بند کیفم را بدست دارد رفیق نارفیق
    عاشق انگشتری گردید، برید انگشت ما

    ناله #آرام تا عرش و سما گویا رسید
    کی پریشانی و فقر پر میکشد از مشت ما


    #حمید_آرامیان

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ دی ۹۷

    همسایه‌ی حسود

    روزی مردی ثروتمند برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی وسیع با درختان پر از میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .

    یک روز صبح زود مرد ثروتمند خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد.


     منبع: @AjibJaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ دی ۹۷

    دیر نیست...

    مات چشمان تواَم، اما دلم درگیر نیست
    از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست

    این شکاف پشت پیراهن شهادت می‌دهد
    هیچ‌کس در ماجرای عشق بی‌تقصیر نیست

    از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی «رفیق»
    آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست

    هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
    در پریشان‌بودنت این آه بی‌تأثیر نیست

    قلب من با یک تپش برگشت، گاهی ممکن است
    آن‌قدرها هم که می‌گویند گاهی دیر نیست!



       منبع: @AdabSar

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ آذر ۹۷

    من هم بهاری داشتم

    این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم
    با تمام بی‌کسی‌هایم تباری داشتم

    دست شب تاراج زد بر پیکر خورشید من
    ورنه با آن صبح امیدم قراری داشتم

    بر دلم هر لحظه می‌رویید شوق عاشقی
    در کنار سادگی‌ها روزگاری داشتم

    دیر فهمیدم تفاوت را میان اشک‌ها
    کز تمام نارفیقان چشم یاری داشتم

    سینه می‌سوزد ز فریادی غریب و آشنا
    من وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتم

    می‌کشد هر دم به سخره اشک‌هایم را فلک
    خوب می‌داند چه قلب بردباری داشتم

    دیده می‌بندم که حسرت بر دلم بسیار شد
    ای دریغا من در این ویرانه داری داشتم...

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷

    لعنت ...

    لعنت به من وُ عشق تو وُ وعده ی "ما"یت

    لعنت به منِ بی شرفِ مانده به پایت


    له کرده غرور و دل و آیینِ شعورم 

    بی میلی و سردیِ دل و زنگ صدایت


    باید بروم، ماندنم انکارِ شعور است 

    نادیده بگیرم همه ی خاطره هایت


    هی بغض و نمِ اشک و من و بالشِ خیسم 

    تکرار تو وُ خاطره ی مانده به جایت


    کافر شدم از بعد تو ، انگار دوباره 

    لازم شده پیغمبر و اعجاز خدایت


    من میروم آهسته و میپوسم و شاید 

    روزی کسی از من غزلی خواند برایت


    « لیلا کاظمی »


    منبع: @beytpoem

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم ...

    پدری بود که دخترشو مى‌خواست بفروشه. یه روز دختره فرار می‌کنه و به شیخی که حاکم اون شهر بود پناه میبره. شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم.

    شب وقتی دختره می‌خواد بره تواتاقش بخوابه می‌بینه شیخ با بدنی لخت از دختره تقاضا می‌کنه که با هم شب رو سرکنن! دختره ازکاخ فرار می‌کنه می‌ره تو جنگل و یه کلبه می‌بینه که کنارش چند تا پسر نشستن دارن مشروب می‌خورن. ساقی دختر رو میارتش کنار آتیش

    دختره با گریه همه چیزو تعریف می‌کنه... ساقی می‌گه نترس ما با تو کاری نداریم برو تو کلبه بخواب... دختره بیچاره با خودش می‌گه پدرم به من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوز کنه حالا من تو کلبه‌ی چند تا جوان مست تا صبح چه جوری بخوابم…

    دختره خوابش می‌بره صبح وقتی بلند می‌شه می‌بینه چند تا جوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه، چشش میفته به ساقی می‌بینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده!

    ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود تا دختر در امان باشه دختر می‌ره پیش ساقی پیک رو برمی‌داره می‌گه

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم

    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

    خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

    تا نگویند مستان ز خدا بی‌خبرند

     

    منبع: @qazvin_abad

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه