۱۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

همسایه‌ی حسود

روزی مردی ثروتمند برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی وسیع با درختان پر از میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .

یک روز صبح زود مرد ثروتمند خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد.


 منبع: @AjibJaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ دی ۹۷

    دیر نیست...

    مات چشمان تواَم، اما دلم درگیر نیست
    از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست

    این شکاف پشت پیراهن شهادت می‌دهد
    هیچ‌کس در ماجرای عشق بی‌تقصیر نیست

    از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی «رفیق»
    آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست

    هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
    در پریشان‌بودنت این آه بی‌تأثیر نیست

    قلب من با یک تپش برگشت، گاهی ممکن است
    آن‌قدرها هم که می‌گویند گاهی دیر نیست!



       منبع: @AdabSar

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۵ آذر ۹۷

    من هم بهاری داشتم

    این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم
    با تمام بی‌کسی‌هایم تباری داشتم

    دست شب تاراج زد بر پیکر خورشید من
    ورنه با آن صبح امیدم قراری داشتم

    بر دلم هر لحظه می‌رویید شوق عاشقی
    در کنار سادگی‌ها روزگاری داشتم

    دیر فهمیدم تفاوت را میان اشک‌ها
    کز تمام نارفیقان چشم یاری داشتم

    سینه می‌سوزد ز فریادی غریب و آشنا
    من وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتم

    می‌کشد هر دم به سخره اشک‌هایم را فلک
    خوب می‌داند چه قلب بردباری داشتم

    دیده می‌بندم که حسرت بر دلم بسیار شد
    ای دریغا من در این ویرانه داری داشتم...

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷

    لعنت ...

    لعنت به من وُ عشق تو وُ وعده ی "ما"یت

    لعنت به منِ بی شرفِ مانده به پایت


    له کرده غرور و دل و آیینِ شعورم 

    بی میلی و سردیِ دل و زنگ صدایت


    باید بروم، ماندنم انکارِ شعور است 

    نادیده بگیرم همه ی خاطره هایت


    هی بغض و نمِ اشک و من و بالشِ خیسم 

    تکرار تو وُ خاطره ی مانده به جایت


    کافر شدم از بعد تو ، انگار دوباره 

    لازم شده پیغمبر و اعجاز خدایت


    من میروم آهسته و میپوسم و شاید 

    روزی کسی از من غزلی خواند برایت


    « لیلا کاظمی »


    منبع: @beytpoem

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم ...

    پدری بود که دخترشو مى‌خواست بفروشه. یه روز دختره فرار می‌کنه و به شیخی که حاکم اون شهر بود پناه میبره. شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم.

    شب وقتی دختره می‌خواد بره تواتاقش بخوابه می‌بینه شیخ با بدنی لخت از دختره تقاضا می‌کنه که با هم شب رو سرکنن! دختره ازکاخ فرار می‌کنه می‌ره تو جنگل و یه کلبه می‌بینه که کنارش چند تا پسر نشستن دارن مشروب می‌خورن. ساقی دختر رو میارتش کنار آتیش

    دختره با گریه همه چیزو تعریف می‌کنه... ساقی می‌گه نترس ما با تو کاری نداریم برو تو کلبه بخواب... دختره بیچاره با خودش می‌گه پدرم به من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوز کنه حالا من تو کلبه‌ی چند تا جوان مست تا صبح چه جوری بخوابم…

    دختره خوابش می‌بره صبح وقتی بلند می‌شه می‌بینه چند تا جوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه، چشش میفته به ساقی می‌بینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده!

    ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود تا دختر در امان باشه دختر می‌ره پیش ساقی پیک رو برمی‌داره می‌گه

    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم

    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

    خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

    تا نگویند مستان ز خدا بی‌خبرند

     

    منبع: @qazvin_abad

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۰ فروردين ۹۷

    گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

    سال نو ... عید امسال ... سال به سال غمگین تر ...

    با من مرور کن تلخ بودن سرنوشت را !!



    گاهی میان دیده و دل جنگ می شود

    گاهی غزل، برای تو دلتنگ می شود


    گاهی دو کوچه فاصله ی خانه های ماست

    اما همین دو کوچه، دو فرسنگ می شود


    گاهی برای رفتن تو، گریه می کنم

    هق هق، ترانه و...نفس، آهنگ می شود


    گاهی تمام هر چه که اسمش غرور بود 

    می ریزد و نتیجه ی آن، ننگ می شود


    گاهی میان خلوت افکار خسته ام

    شیطان به دست تیره ی تو رنگ می شود


    از اینکه عاشقانه تو را می پرستم و...

    از اینکه ظالمانه، دلت سنگ می شود


    از اینکه باز هم دل من را ربوده ای 

    گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...


    #محمدعلی_بهمنی


    منبع: @beytpoem

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷

    معلم تیدی

    معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد، نداشت.

    لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود.

    این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.

    زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباس هایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد.

    تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت می کرد.

    روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.


    معلم کلاس اول درباره او نوشته بود " تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد ".

    معلم کلاس دوم نوشته بود " تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است "

    اما معلم کلاس سوم نوشته بود " مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می گذارد "

    در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود " تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد "

    این جا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد.

    این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود.


    خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود.

    اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد.

    در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می دهی "

    در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد.


    از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. 

    پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود " شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام ".

    خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.

    بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی " امضاء شده بود، شگفت زده شد.

    او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد.


    آیا می دانید تیدی که بود ؟

    تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است.


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۰ اسفند ۹۶

    این منم ، من !

    هسته زردآلو

    حسابی توی فکر بود. شلیلش را که خورد مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن، انگار نفس نمی کشید.


    گفتم "چته مردِ گنده پشه گازت زده یهویی عر میزنی؟"

    هق هق کنان گفت "عاشق هسته زردآلو بود".


    بدجور عصبی شدم و گفتم "این هسته ی زردآلو نیست هسته ی شلیله از زهرمار هم تلخ تره، فکر نکنم کسی هم دوسش داشته باشه"

    با آستینش چشم هایش را پاک کرد و آرام گفت "این منم، من!"


    👤 عرفان پاکزاد

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶

    تو همانی که ...

    دانبوی غمگین

    فک کنم امروز میشه بیست و دومین سالی که از عمرم گذشته ...



    تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

    او که هرگز نتوان یافت همانندش را


    منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

    غزل و عاطفه و روح هنرمندش را


    از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

    هر که تبلیغ کند خوبیِ دلبندش را


    مثل آن خواب، بعید است ببیند دیگر

    هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


    مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

    مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


    عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

    به تو اصرار نکرده است فرآیندش را


    قلبِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

    مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را


    حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

    بفرستند رفیقان به تو این بندش را :


     « منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

    لای موهای تو گم کرد خداوندش را »


    « کاظم بهمنی »


    منبع: @Beytpoem 💕

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶

    توانا بود هرکه...؟

    معلمی گفت توانا بود هرکه ...؟؟


    دانش آموزی ادامه داد


    توانا بود هرکه دارا بود ، ز ثروت دل پیر برنا بود ،

    تهی دست به جایی نخواهد رسید ، اگر چه شب و روز کوشا بود ،

    ندانست فردوسی پاکزاد ، که شعرش در این ملک بیجا بود ،

    گر او را خبر بود از این روزگار ، که زر بر همه چیز والا بود ،

    نمی گفت آن شعر معروف را ، توانا بود هرکه دانا بود


    منبع:

    @OfficialCherkNevis

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۵ آذر ۹۶
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه