۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

مثلا طنز، روشن ترین تکلیف ما

روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف دبستان بود!
هر چه فکر میکنم
باقی عمر، تکلیفمان بلاتکلیفی بود و بس... !
در همان دوران دبستان هم وقتی با موضوع انشای علم بهتر است یا ثروت مواجه شدیم
یک نگاهی به هم میزی مان انداختیم که پدرش کارمند بود... زیپ کیفش را با نخ و سوزن دوخته بودند و سرِ زانوهایش وصله داشت...یک نگاه هم انداختیم به آن پسرِ شکم گنده ی ته کلاس که مادرش با یک مدل ماشین میرساندش و پدرش با یک مدل ماشینِ دیگر می آمد دنبالش...خودش میگفت پدرم چهار کلاس سواد دارد،همیشه ی خدا هم دوستش را فلافل و سِون آپ مهمان میکرد!
آن روزها اختلافات را میدیدیم و آخر نفهمیدیم علم بهتر است یا ثروت!؟هر چند آقای معلم اصرار داشت علم اما من چند باری وقتی ماشین قراضه اش روشن نمیشد لب خوانی کرده بودم که با خودش تکرار میکرد..ثروت ثروت!و اینگونه ما بلاتکلیف ماندیم کدام بهتر است و سمت کدام برویم!؟
دبستان تمام شدو گفتند میروید راهنمایی تا راهنمایی تان کنند!
گران تمام شد این راهنمایی!
گران تمام شد وقتی معلمِ پرورشی آمد و روی تخته نوشت بچه چگونه بوجود می آید؟مسئله را باز کردو هاج و واج مانده بودیم...بعدش هم تا مدتی پدرمان را بد نگاه میکردیم و نمیتوانستیم مادر را ببوسیم...تازه یک دوستی داشتم در آن دوران میگفت هر شب بین پدر و مادرم میخوابم و حواسم هست دست از پا خطا نکنند...خلاصه راهنماییمان نکردند که هیچ بدتر چشم و گوشمان باز شد و خوردیم به دوران بلوغ و جلو و عقب کشیدن فیلم های خارجکی تا لحظه ی وصال..هیچ وقت هم وصال تمام و کمال صورت نمیگرفت و ما یک دست روی موسِ کامپیوتر و دست دیگر در جیب بلاتکلیف میماندیم!
با اولین نگاهِ معنا دارِ جنس مخالف عاشق شدیم...!
عاشق شدیم و کِی جرات داشتیم ابراز کنیم؟معشوقه رفت وبلاتکلیف ماندیم که چه شد،چه برسر دل ما آمد؟!
کمی بزرگتر شدیم و بحث ترس از آینده آمد وسط...انتخابِ رشته و سرنوشت!
هر کس در هر صنفی بود ما را به آن سمت میکشید!درهمین بلاتکلیفی رشته ای را انتخاب کردیم که ازهر زاویه ای نگاه میکردی هیچ ربطی به ما نداشت..!
بعد هم دانشجو شدیم که این نام،خودِ خودِ بلاتکلیفی ست!
حتمن قرار است چند صباح دیگر به این دلیل که پدرمادر دوست دارند نوه شان را ببینند بالبخندی گشاد تن به ازدواج میدهیم و بعد هی سگ دو میزنیم که خانه بخریم که مدل ماشینمان را عوض کنیم که بچه بزرگ کنیم که از گرسنگی نمیریم!
ما کی قرار است خودمان را پیدا کنیم؟
نفس راحت بکشیم... نفس راحت بدون ترس از آینده، بدون بلاتکلیفی!
باور کن
روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف و مشقِ شب دبستان بود!

👤علی سلطانی

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

    نیست ...


    در خیالات خودم،

    در زیر بارانی که نیست…

    می​رسم با تو به خانه،

    از خیابانی که نیست…


    می​نشینی روبرویم،

    خستگی در می​کنی…

    چای می​ریزم برایت،

    توی فنجانی که نیست…


    باز می​خندی و می​پرسی:

    که حالت بهتر است؟!

    باز می​خندم ، که خیلی،

    گرچه ، می​دانی که نیست…


    شعر می خوانم برایت،

    واژه​ها گل می​کنند!!!

    یاس و مریم می​گذارم،

    توی گلدانی که نیست…


    چشم می​دوزم به چشمت،

    می​شود آیا کمی،

    دست​هایم را بگیری،

    بین دستانی که نیست...؟!


    وقت رفتن می​شود،

    با بغض می​گویم: نرو...

    پشت پایت اشک می​ریزم،

    روی ایوانی که نیست…


    می​روی و خانه،

     لبریز از نبودت می​شود…

    باز تنها می​شوم،

    با یاد مهمانی که نیست...!


    بعد تو

    این کار هر روز من است!!!

    باور این که نباشی،

    کار آسانی که نیست...


    « بیتا امیری »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

    سرنوشت شوم

    لبخند‌ها هرگز ملاک شاد بودن نیست

    هر تیشه‌ای بر دوش، از فرهاد بودن نیست!


    هر جا که باشی منطقِ آیینه‌ها این است

    در چشم بودن، معنی در یاد بودن نیست!


    ای در قفس‌افتاده، افسوس چه را داری؟

    بیرون از اینجا دردِ ما آزاد بودن نیست!


    از عشق دیگر هرچه می‌گویند افسون است

    آوارگی جز طالع بر باد بودن نیست!


    هر کس نداند، لطفعلی‌خان خوب می‌داند

    در جنگ، پیروزی به پُر تعداد بودن نیست!


    ای سرنوشتِ شوم، جام شوکرانت کو؟

    این خانه دیگر درخورِ آباد بودن نیست!



    « احسان اکابری »

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

    یک روز ...

    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ... ﺑﻪ ﻫﺮ دلیلی اشک از ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺟﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ... ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻧﺶ از دستانت ﺳﺒﻘﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ !!!... ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ می‌شوی ...


    ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ... ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ ... ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ داری ... ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ !!!...


    ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ... ﺍﻣﺎ ... ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺸﯽ ﺩﺍﺭﻡ ...

    ﻫﺮ ﮐﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ...

    ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ...

    ﺣﺘﯽ

    ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻋﺸﻘﺖ ...

    ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ‌ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ ...

    ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...

    ﮐﺎﺭﯼ کرده‌ای ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ...

    مدت‌هاست ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ بخندد ... !

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۷ دی ۹۵

    درد یعنی ...

    درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

    عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت


    به خدا درد کمی نیست که با پای خودت

    بدنت را بکشانی به سر دار خودت  


    کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد

    بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت


    درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی

    بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت


    درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

    بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!


    بگذاری برود در پی خوشبختی خود

    و تو لذت ببری از غم و آزار خودت


    درد یعنی بروی ، دردسرش کم بشود

    بشوی عابر آواره ی افکار خودت


    اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی

    درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...


  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۹ آذر ۹۵

    رقیب ...

    گذاشتم بروی تا مرام بگذارم

    به دل شکستنِ تو احترام بگذارم


    سکوت کردم و چیزی نخواستم از تو

    وظیفه بود که سنگِ تمام بگذارم


    خودم مسبّبِ هر پر کشیدنت بودم

    خودم نخواسته بودم که دام بگذارم


    فقط اگر که دلم تنگ شد بهانه گرفت

    اجازه هست برایت پیام بگذارم؟


    چقدر لحظه‌ی تنهایی‌ام سرِ خود را

    به جای شانه‌ی تو روی پام بگذارم؟


    به احترامِ غمِ رفتن تو مجبورم

    نوار مرثیه‌ای بی کلام بگذارم


    مرا ببخش که ترس از رقیب باعث شد

    به جای اسم تو در شعر ، لام بگذارم ...

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲ آذر ۹۵

    گاهی به خدا نفس کشیدن سخت است

    گاهی به خدا نفس کشیدن سخت است

    یعنی نفسی تو را ندیدن سخت است


    با زور مُســـکن قوی خــــوابیدن

    با دلهره از خواب پریدن سخت است


    عاشق نشدی زندگی ات تلخ شود

    تا درک کنی که دل بریدن سخت است


    بعد از تو خدا شبیه تو خلق نکرد

    یعنی که شبیه ات آفریدن سخت است


    هر روز سر کوچه نشستن تا شب

    از فاصله های دور دیدن سخت است


    حقا که تو سهم من نبودی حالا

    فهمیدن این درد شدیدا سخت است


    باشد تو برو زندگی ات شاد ولی

    بی تو به خدا نفس کشیدن سخت است


  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۹۵

    هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست !

    اومد چند ضربه به شیشه ماشین زد 

    با دست اشاره کردم بره پی کارش ...

    یک دفعه نگاهم به قیافه اش افتاد 

    پسری با موهایِ فرفری و قیافه ای با مزه !

    نا خود آگاه خنده ام گرفت . 

    گفت : " عمو جون پسر داری ؟ بیا واسش بادکنک بگیر . خیلی خوشحال میشه بخدا . هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست ! "


    اینو با بغض گفت ...


    دو تا خریدم . یکی رو دادم به خودش.

     گفتم :" بیا اینم واسه  خودت. تو هم بازی کن ... "

    گفت : " عمو دستت درد نکنه . بادکنک زیاد دارم . من بابا ندارم ! "


    چراغ سبز شد ...

    در راه بادکنک را باد کردم ... 

    و من ترکیدم ! 


    « شاهین شیخ  الاسلامی »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۳ مرداد ۹۵

    بی ابر باران گرفت

    اگه این شعر رو صدبار هم بخونم برای صدو یکمین بار اشک توی چشمام جمع میشه، شاعرشم نمیدونم کیه


    روز اول بی‌هوا قلب مرا دزدید و رفت

    روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت


    روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت 

    دانه‌ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت


    روز چهارم دانه‌اش گل داد و او با زیرکی

    آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت


    با لباس قهوه‌ای آن روز فالم را گرفت

    خویش را در چشم‌های بی‌قرارم دید و رفت


    فیل را هم این بلا از پا می‌اندازد خدا !

    هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت


    او که طرز خنده‌اش خانه خرابم کرده بود

    با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت


    تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی

    جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت


    زیر باران راه رفتن، گفت می‌چسبد چقدر!

    با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت


    استجابت شد چه بارانی گرفت آن‌شب ولی

    بی‌ من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت


    روز آخر بی‌دعا بی‌ابر هم باران گرفت

    دید اشکم را نمی‌دانم چرا خندید و رفت


  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵

    وصیت نامه وحشی بافقی

    روز مرگم ، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

    همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــد

    مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید

    مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید


    بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

    پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

    جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

    شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


    روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد

    اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــد

    روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

    آن جگر سوخته خسته از این دار برفـت…

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه