۱۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

بغض مرا به دست غزل‌ها سپرد و رفت


گفتم نرو ! بمان ! قسم‌ات می‌دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت


گفتم که صد شمار بمان تا ببینم‌ات

یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت


گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با !

در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت


یعنی به قدر چای هم ارزش …؟ نه بی‌خیال

او استکان چایی خود را نخورد و رفت


« حسین زحمتکش »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

    آمد قلب مرا دزدید و رفت

    آمد و قلب مرا دزدید و رفت

    بی قراری های من را دید و رفت


    او گمان می کرد من دیوانه ام

    بر من و احساس من خندید و رفت


    غنچه های عشق را از خاک جان

    با تمام بی وفایی چید و رفت


    دل به او بستم ولی افسوس، او

    حال و روزم را کمی فهمید و رفت


    باورم شد رفتنش اما عجیب

    بعد از او ایمان من لرزید و رفت


    خواستم برگردم و عاشق شوم

    عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت ...


    « شاعر نامعلوم »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵

    عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا

    چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

    از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی‌ام، برای نامه‌های سفارشی می‌رفت. تمام روز گرسنگی می‌کشیدم، اما هر روز، یک نامه سفارشی برای خودم می‌فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

    تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می‌شد، می‌دانستم الان زنگ می‌زند! پله‌ها را پرواز می‌کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می‌گفتم برای یک مجله می‌نویسم و آن‌ها هم پاسخم را می‌دهند.

    حس می‌کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده‌اش می‌گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی‌زد. فقط یک بار گفت: "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!" و من تا صبح آن جمله را تکرار می‌کردم و لبخند می‌زدم و به نظرم عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا بود. "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!"

    عاشقانه تر از این جمله هم بود؟

    تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا می‌کردم، مرد همسایه فضول محل از آن‌جا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.

    آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه‌ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده‌اند! مگر پیک آسمانی هم کتک می‌زند؟ مردم آن‌ها را از هم جدا کردند. از لبش خون می‌آمد و می‌لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه‌ی شاکی، گونه‌اش را گرفته بود و فریاد می‌زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!

    روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می‌داد. به خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می‌شنوم، به دخترم می‌گویم: من باز می‌کنم! سال‌هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده‌اند.

    دخترم یک روز گفت: یک جمله عاشقانه بگو، لازم دارم.

    گفتم: "چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!"

    دخترم فکر کرد دیوانه‌ام!


    « چیستا یثربی »

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ فروردين ۹۵

    مرا ببخش عزیزم که عاشقت شده‌ام


    مرا ببخش عزیزم که عاشقت شده‌ام

    محل ثانیه‌ها و دقایقت شده‌ام


    گذشته‌های قشنگت دوباره زنده شده

    و در خیال خودم عشق سابقت شده‌ام


    لیاقتیست تو را داشتن - فرشته من -

    دلم خوش است که این بار لایقت شده‌ام


    برای رد شدن از رود تلخ خاطره‌ها

    سوار شو؛ بگذر تا که قایقت شده‌ام


    و باز قایق دل را به سوی عشق بران

    کنون که همدم باد موافقت شده‌ام


    تو یادگار بهاری؛ درون بوم دلم

    تو دشت عاطفه‌ای و شقایقت شده‌ام


    آهای دختر رویا، آهای زندگی‌ام

    ببین که آینه‌ای از علایقت شده‌ام


    برای اینکه مرا حس کنی بصورت اشک

    میان چشم تو؛ همراه هق هقت شده‌ام


    به دل نگیر گناه مرا الهه مهر

    مرا ببخش که بد موقع عاشقت شده‌ام …


    « رضا کیانی »

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۳ اسفند ۹۴

    امشب دلم برای تو بی انتها گرفت

    اﻣﺸﺐ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ بی انتها ﮔﺮﻓﺖ

    ﺩﻧﯿﺎی ﺭﻧﮓ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ


    ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻗﺪم ﺑﺰﻧﻢ ﺳﺎﺣﻞ ﺗﻮ ﺭﺍ

    دریا دلش ﮔﺮﻓﺖ ﻭ پس از آن هوا گرفت


    ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ از تو و من ها ﺷﻮﯾﻢ ﻣﺎ

    ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﻟﯽ دلِ ﺗﻨﮓ شما ﮔﺮﻓﺖ


    ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻣﺸﮑﯽ و ورق پاره‌ای که ﺑﻮﺩ

    ﻧﻘﺶ ﺩﻭ چشم‌های ﺗﻮ ﺭﺍ بی هوا ﮔﺮﻓﺖ


    افتادم و شکستم و نابودتر شدم

    آشوب ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﻣﺮﺍ بیﺻﺪﺍ ﮔﺮﻓﺖ


    فریادهای یخ‌زده‌ام ﺩﺭ ﮔﻠﻮ ﺷﮑﺴﺖ

    ﻭﻗﺘﯽ بنای ﺳﺮﮐﺶِ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﭘﺎﮔﺮﻓﺖ


    ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦِ ﺗﻮ ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

    طوری ﮐﻪ ﭘﺸﺖ پای ﺗﻮ ﻗﻠﺐِ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻓﺖ 


    « سید مهدی نژادهاشمی »

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۶ اسفند ۹۴

    دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست


    نماندست چیزی به جز غم ... مهم نیست

    گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست

    تـــو را دوست دارم قسم به خدا که ...

    اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست


    فقــــط آرزو مـی‌کنم کــــه بمیرم

    پس از آن بهشت و جهنم مهم نیست

    همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

    بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست


    بیا تا علف هــــای هرزه بکاریم

    اگر مرگ گل‌های مریم مهم نیست

    ببین! مرگ هم شانس می‌خواهد ای عشق

    فقط خوردن جامی از سم مهـــم نیست


    نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

    گرفته دلـــم از دو عالم، مهم نیست،

    بمانم، بخوانم، برقصم، بمیرم ...

    دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست


    « سید مهدی موسوی »

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۴ اسفند ۹۴

    تنهایی و سکوت

    وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد ،

    بیش‌تر تنـهاست .

    چون نمی‌تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد

     و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند ،

    تنهایی تو کامل می‌شود ...


    « سمفونی مردگان - عباس معروفی »

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۶ بهمن ۹۴

    فقط سرد بود

    داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم ...

    یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد ...

    به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود ...

    فقط زیر سوال آخر نوشته بود : « نه بابام مریض بوده ، نه مامانم ، همه صحیح و سالمن شکر خدا . تصادف هم نکردم ، خواب هم نموندم ، اتفاق بدی هم نیفتاده . دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش . بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها . بزن و برقص . شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم . بعد گفت : بریم دربند ؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید . مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون . بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم . رفتیم . دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون ، ساعت شده بود یک شب . راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم . یعنی لای جزوتم باز کردما ، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش . خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد . یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار . حالا نمره هم ندادی ، نده.  فدا سرت . یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتشذ. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی .»

    چند سال بعد ، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام و گفت:

     « اون بیستی که دادی خیلی چسبید » ...

     گفتم : « اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...

    خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: « بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه ؟» ...

    عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 

    گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...

     نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود ، ...

    فقط سرد بود ...


    Sina Moradi - Cloner


  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۵ بهمن ۹۴

    آیینه ی کهنه

    آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست

    پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست


    یک خود آزاری زیباست که من تنهایم 

    لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست


    اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست

    ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست


    من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای

    هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست


    لذتی نیست اگر درد نباشد جانم

    هیچ شوری به از  این شور پس از ماتم نیست


    بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد

    آدم بی غم و بی درد بدان آدم نیست


    تو نبین ساکت و آرام نشستم کنجی 

    درد ناگفته زیاد است ولی محرم نیست


    « سید تقی سیدی »

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۸ بهمن ۹۴

    دمت گرم

    مردانه زمین خورده ام ای عشق دمت گرم 

    رسوای جهان گشته ام ای عشق دمت گرم 


    هر روز و شبم ذکر دو چشم و خم ابرو

    چندیست که آشفته ام ای عشق دمت گرم 


    یک چهره ی پیر و زخم در آینه خفته

    مانند نفس خسته ام ای عشق دمت گرم 


    هر چشم تو را پاسخ لبخند نبودم

    خشکید به لب خنده ام ای عشق دمت گرم 


    هر بار که آهسته قدم میزدی انگار

    مسحور تو من بوده ام ای عشق دمت گرم 


    افسوس که پایان همه قافیه ها سوخت 

    در آتش آن دوده ام ای عشق دمت گرم 


    محکوم به تکرار شد این زندگی هیهات 

    ویرانه دل و خانه ام ای عشق دمت گرم 


    همواره دم از مرگ زدم خسته ام اینبار

    حلقه به گلو بسته ام ای عشق دمت گرم


    شاعر نامعلوم

    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۶ بهمن ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه