۱۹۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

درس اخلاق

درسی اخلاقی از سهراب سپهری

خیــــــــــــلی قشنگه حیفه نخونینش!!!


سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: 

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند، 

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…


خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...


دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...


گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 

دفتر مشق حسن


چون نگاهش کردم،

 عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...


خجل و دل نگران، 

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 

بچه ی سر به هوا، 

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد، 

می بریمش دکتر 

با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...


« سهراب سپهرى »

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۴ بهمن ۹۴

    عشق تاوان داشت

    خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت

    حسی شبیه آن‌چه که یک جسمِ بی‌جان داشت


    می‌آمد و با هر قدم عطر تو می‌پیچید

    لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

     

    با حال آن روزم میان خاطرات تو ،

    باران نمی‌بارید... ، اگر یک ذره وجدان داشت!


    میشد بگیری دست من را قبل از افتادن

    اما نشد... تا من بفهمم عشق تاوان داشت


    میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن

    افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!


    من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد

    من مرده بودم... مرگ در رگ هام جریان داشت...


    وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:

    برگشتن جان پس به جسمی مرده، امکان داشت


    « رویا باقری »

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲ بهمن ۹۴

    طعم مرگ

    مــــــن بــا کلمــــــــہ هـــا بــازی نمیکنــــــم

    وقتــــــــــــے مینــویســـــــم  نفسمــــــــے

    ⇙ یعنــــــــــے⇘

    ♛ زنــدگــــیم بــــــــى تــــــــو♛

    طعــــــــم مــــــــرگ مےدهــــــــد


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ بهمن ۹۴

    داشتند قبرش را توی صورت من می‌کندند

    و آنانکه خیره در من می‌نگریستند

    خبر را

    کمی پیش از من شنیده بودند


    و حالا به جستن جای خالی او

    نگاهشان

    داشت صورتم را شخم می‌زد


    او

    مرده بود

    و داشتند قبرش را

    توی صورت من می‌کندند.


    « لیلا کردبچه »

  • نظرات [ ۹ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۵ دی ۹۴

    زیباترین سیرک

    چارلی چاپلین می گوید: با پدرم سیرک رفته بودیم توی صف خرید بلیط زن وشوهری با چهار فرزندشان جلوی ما بودند که با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند.

    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیط‌ها را به آن‌ها اعلام کرد.

    ناگهان رنگ صورت مرد تغییرکرد و نگاهی به همسرش انداخت. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی‌دانست چه بکند و به بچه‌هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می کرد گفت: متشکرم آقا.

    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

    بعد از این که آن‌ها داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.

    " آن سیرک زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم "

    ثروتمند زندگی کنیم به جای آن‌که ثروتمند بمیریم ...


    «مطمئن نیستم این داستان واقعی هست یا نه ولی قشنگ بود گذاشتم.»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۲ دی ۹۴

    مرا دوست نداری ...

    گفتی که مرا دوست نداری گله‌ای نیست

    بین من و عشق تو ولی فاصله‌ای نیست


    گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

    گفتی که نه باید بروم حوصله‌ای نیست


    پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

    تو رفتی و دیگر اثر از چلچله‌ای نیست


    گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت

    جز عشق تو در خاطر من مشغله‌ای نیست


    رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

    بگذار بسوزند دل من مسئله‌ای نیست


    «مریم حیدرزاده»


  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۸ دی ۹۴

    ناگهان سوگ شد

    سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟

    خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟


    نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن

    طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟


    طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن

    آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟


    طالع تیره ام از روز ازل روشن بود

    فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟


    من که دریا دریا غرق کف دستم بود

    حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟


    گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم

    دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟


    آمدم یک دم مهمان دل خود باشم

    ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا


    « قیصر امین پور »

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۳ دی ۹۴

    آواره

    حرمت‌ها که شکسته شد

    مسیح هم که باشی نمی‌توانی دل شکسته را احیا کنی

    آنچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد 

    آنچه نباید بگویی گفته شد

    فاجعه را یک عذر خواهی درست نمی‌کند

    حرف، حرف ویران کردن دل است

    نه دیواری خراب کنی از نو بسازی

    «دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن آن بودی»

    راستی حالا که خود را بی‌خانه کردی

    با آوارگیت چه می‌کنی؟!

    شاید به خرابه‌های جامانده از دیگران پناه می‌بری ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۲ دی ۹۴

    حسرت به دل شدم ...

    من قانعم شبانه به خوابی ببینمت

    اما فقط بیا که حسابی ببینمت


    حسرت به دل شدم، نگرانم شوی کمی

    آن لحظه‌ای که در تب و تابی ببینمت


    با من بگو چگونه تماشا کنم تو را؟

    تنها به پشت شیشه قابی ببینمت؟


    حالا کویر، مقصد من بی تو می‌شود

    شاید تو را میان سرابی ببینمت


    یک شب کنار برکه بیا، پشت پرده‌ی

    مخدوش و پرتلاطمِ آبی ببینمت


    لیلی قصه ای و مرا نیست چاره‌ای

    جز لابه لای کهنه کتابی ببینمت


    ای مرغ عشق من نکند لحظه ای، دمی

    مقهورِ پنجه های عقابی ببینمت


    از زیر پای من، تو بکش چهارپایه را!

    تا پشت حلقه‌های طنابی ببینمت!!!


    «سید تقی سیدی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴

    کنج دلم

    در کنج دلم عشقِ  کسی خانه ندارد

    کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد


    دل را به کفِ هر که نهم باز پس آرد

    کس تاب نگهداری دیوانه ندارد !


    در انجمن عقل فروشان ننهم پای

    دیوانه سرِ صحبت فرزانه ندارد !


    تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا ؟

    ده روزه‌ی عمر این همه افسانه ندارد


    از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت

    جز خون دل خویش به پیمانه ندارد


    «حسین پژمان بختیاری»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۶ دی ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه