شرمندگی و مردانگی ...

توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا میشم””
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3 یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند

پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۸ تیر ۹۶

    آیا سزای خوبی این است؟

    چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟

    چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟

    مار گفت: سزای خوبی بدی است. قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند.

    روباه گفت:

    من تا صورت واقعه را نبینم نمیتوانم حکم کنم، پس برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد و روباه گفت:

    بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶

    قضاوت کار ما نیست ...

    مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد

    اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.

    فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.


    روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟

    در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.

    بروید از قصاب بگیرید تا اینکه  او مریض شد

    احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.

    هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...

    همسرش به تنهایی او را دفن کرد

    اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد

    دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.

    او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!


    قضاوت کار ما نیست قاضی خداست

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۶

    چه کردی؟

    تو با قلب ویرانه من چه کردی؟ ببین عشق دیوانه من چه کردی

    در ابریشم عادت آسوده بودم... تو با حال پروانه من چه کردی؟


    ننوشیده از جام چشم تو مستم... خمار است میخانه من... چه کردی؟

    مگر لایق تکیه دادن نبودم؟ تو با حسرت شانه من چه کردی؟


    مرا خسته کردی و خود خسته رفتی... سفر کرده! باخانه من چه کردی؟

    جهان من از گریه‌ات خیس باران... تو با سقف کاشانه من چه کردی؟


    « ️افشین یداللهی »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۹۶

    ساعت شش و بیست دقیقه صبح

    به ساعت نگاه کردم.

    شش و بیست دقیقه صبح بود. 

    دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. 

    شش و بیست دقیقه صبح بود. 

    فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. 

    خوابیدم. 

    وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. 

    سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. 

    آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.

    بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. 

    آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. 

    بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. 

    بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. 

    قدر این آدم ها را باید بدانیم ، 

    قبل از شش و بیست دقیقه ...

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۶

    امن ترین نقطه ی دنیا

    امشب بغلم کن کمی آرام بگیرم

    آن قدر فشارم بده اصلاً که بمیرم


    این گونه در آغوش تو مردن چه قشنگ است!

    وقتی که به عشق تو گرفتار و اسیرم


    روزی که به صد عشوه از این کوچه گذشتی

    از بخت بلندم به تو افتاد مسیرم


    دل بُرده ای از من چه بخواهی چه نخواهی

    در دام تو افتادم و باید بپذیرم


    محتاج نَمی از نَمِ دریای لبِ توست

    لب های تَرَک خورده ی مانند کویرم


    امشب بغلت امن ترین نقطه ی دنیاست

    قدری بغل و بوسه و... بگذار بمیرم...

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶

    سرنوشت جملک و آغاز کافه

    من مدت زیادی جملک بودم، دو اکانت داشتم یکی «سام برنامه‌نویس» و یکی هم «PersiaBoy» دوستانی اونجا داشتم اما کم کم دوستام از جملک رفتن و تقریبا دیگه دوست صمیمی‌یی اونجا تو جملک نداشتم.

    چند ماهی بود که جملک رو حذف کرده بودم و از اون خبر نداشتم، نمیدونم چرا حذف کردم، شاید به خاطر اینکه دیگه جملک مثل سابق نبود، پر از تبلیغات و پر از هنگ کردن برنامه! نت رو هم وحشتناک مصرف میکرد. اما مهمترینش این بود دیگه دوستی اونجا نداشتم.

    یک روز یک نفر به تلگرام من اومد و پرسید شما جملکی هستی؟ تعجب کردم، آخه من تلگراممو به جملکی‌یی نداده بودم!
    گفتم آره البته خیلی وقته نرفتم، چطور؟ شما آی دی منو از کجا آوردی
    من قبلا توی وبلاگم لینک دانلود جملک قدیم و جدید رو گذاشته بودم(هنوزم هست) و توی قسمت ارتباط با مای وبلاگم لینک تلگرامم بود(دیگه نیست)، فهمیدم اینجور پیدام کرده

    گفت چند وقته جملک از کار افتاده، تنها جملکی یی که پیدا کردم فقط شما بودی، نمیدونی چرا اینجور شده؟ گفتم میگردم خبر میدم ...

    اطلاعیه هایی توی وب‌سایت سامینتک در مورد حذف جملک و ... دادم، خیلی پیگیری کردم اما نتیجه این شد جملک هیچوقت برنمیگرده ...

    قبلا از جملک زده شده بودم و ترکش کرده بودم، اما وقتی شنیدم برنامه ای که باهاش خاطره داشتم از بین رفته دلم شکست، شروع کردم به ساخت کافه، به همراهی جملکی ها ...
    از جمله بهترین همراهان من هم که از اول کافه رو ترک نکرد و حمایت کرد کاربر «علیرضا» بود که اگه کافه ای باشید شاید بشناسید.

    این هم سرنوشت شبکه اجتماعی جملک بود ... و آغاز شبکه اجتماعی کافه

     

    سینا مرادی - موسس گروه نرم افزاری سامینتک

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۶

    با من نیستی ...

    این شعر رو خیلی دوس دارم، اما خب ...


    قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

    قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


    مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

    مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی


    من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

    عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی


    یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

    بعد ِمن اندازه ی یک عشق روشن نیستی


    لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

    از گزند ِ بادهای هرزه ایمن نیستی


    چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

    هرچه گوید عاشقم،می‌گویی:"اصلا نیستی"


    دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

    اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!


    #کاظم_بهمنی

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۹ فروردين ۹۶

    سرکوب

    ...

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۹۶

    مثلا طنز، روشن ترین تکلیف ما

    روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف دبستان بود!
    هر چه فکر میکنم
    باقی عمر، تکلیفمان بلاتکلیفی بود و بس... !
    در همان دوران دبستان هم وقتی با موضوع انشای علم بهتر است یا ثروت مواجه شدیم
    یک نگاهی به هم میزی مان انداختیم که پدرش کارمند بود... زیپ کیفش را با نخ و سوزن دوخته بودند و سرِ زانوهایش وصله داشت...یک نگاه هم انداختیم به آن پسرِ شکم گنده ی ته کلاس که مادرش با یک مدل ماشین میرساندش و پدرش با یک مدل ماشینِ دیگر می آمد دنبالش...خودش میگفت پدرم چهار کلاس سواد دارد،همیشه ی خدا هم دوستش را فلافل و سِون آپ مهمان میکرد!
    آن روزها اختلافات را میدیدیم و آخر نفهمیدیم علم بهتر است یا ثروت!؟هر چند آقای معلم اصرار داشت علم اما من چند باری وقتی ماشین قراضه اش روشن نمیشد لب خوانی کرده بودم که با خودش تکرار میکرد..ثروت ثروت!و اینگونه ما بلاتکلیف ماندیم کدام بهتر است و سمت کدام برویم!؟
    دبستان تمام شدو گفتند میروید راهنمایی تا راهنمایی تان کنند!
    گران تمام شد این راهنمایی!
    گران تمام شد وقتی معلمِ پرورشی آمد و روی تخته نوشت بچه چگونه بوجود می آید؟مسئله را باز کردو هاج و واج مانده بودیم...بعدش هم تا مدتی پدرمان را بد نگاه میکردیم و نمیتوانستیم مادر را ببوسیم...تازه یک دوستی داشتم در آن دوران میگفت هر شب بین پدر و مادرم میخوابم و حواسم هست دست از پا خطا نکنند...خلاصه راهنماییمان نکردند که هیچ بدتر چشم و گوشمان باز شد و خوردیم به دوران بلوغ و جلو و عقب کشیدن فیلم های خارجکی تا لحظه ی وصال..هیچ وقت هم وصال تمام و کمال صورت نمیگرفت و ما یک دست روی موسِ کامپیوتر و دست دیگر در جیب بلاتکلیف میماندیم!
    با اولین نگاهِ معنا دارِ جنس مخالف عاشق شدیم...!
    عاشق شدیم و کِی جرات داشتیم ابراز کنیم؟معشوقه رفت وبلاتکلیف ماندیم که چه شد،چه برسر دل ما آمد؟!
    کمی بزرگتر شدیم و بحث ترس از آینده آمد وسط...انتخابِ رشته و سرنوشت!
    هر کس در هر صنفی بود ما را به آن سمت میکشید!درهمین بلاتکلیفی رشته ای را انتخاب کردیم که ازهر زاویه ای نگاه میکردی هیچ ربطی به ما نداشت..!
    بعد هم دانشجو شدیم که این نام،خودِ خودِ بلاتکلیفی ست!
    حتمن قرار است چند صباح دیگر به این دلیل که پدرمادر دوست دارند نوه شان را ببینند بالبخندی گشاد تن به ازدواج میدهیم و بعد هی سگ دو میزنیم که خانه بخریم که مدل ماشینمان را عوض کنیم که بچه بزرگ کنیم که از گرسنگی نمیریم!
    ما کی قرار است خودمان را پیدا کنیم؟
    نفس راحت بکشیم... نفس راحت بدون ترس از آینده، بدون بلاتکلیفی!
    باور کن
    روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف و مشقِ شب دبستان بود!

    👤علی سلطانی

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه