با من نیستی ...

این شعر رو خیلی دوس دارم، اما خب ...


قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی


من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی


یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق روشن نیستی


لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزند ِ بادهای هرزه ایمن نیستی


چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی:"اصلا نیستی"


دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!


#کاظم_بهمنی

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۹ فروردين ۹۶

    سرکوب

    ...

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۹۶

    مثلا طنز، روشن ترین تکلیف ما

    روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف دبستان بود!
    هر چه فکر میکنم
    باقی عمر، تکلیفمان بلاتکلیفی بود و بس... !
    در همان دوران دبستان هم وقتی با موضوع انشای علم بهتر است یا ثروت مواجه شدیم
    یک نگاهی به هم میزی مان انداختیم که پدرش کارمند بود... زیپ کیفش را با نخ و سوزن دوخته بودند و سرِ زانوهایش وصله داشت...یک نگاه هم انداختیم به آن پسرِ شکم گنده ی ته کلاس که مادرش با یک مدل ماشین میرساندش و پدرش با یک مدل ماشینِ دیگر می آمد دنبالش...خودش میگفت پدرم چهار کلاس سواد دارد،همیشه ی خدا هم دوستش را فلافل و سِون آپ مهمان میکرد!
    آن روزها اختلافات را میدیدیم و آخر نفهمیدیم علم بهتر است یا ثروت!؟هر چند آقای معلم اصرار داشت علم اما من چند باری وقتی ماشین قراضه اش روشن نمیشد لب خوانی کرده بودم که با خودش تکرار میکرد..ثروت ثروت!و اینگونه ما بلاتکلیف ماندیم کدام بهتر است و سمت کدام برویم!؟
    دبستان تمام شدو گفتند میروید راهنمایی تا راهنمایی تان کنند!
    گران تمام شد این راهنمایی!
    گران تمام شد وقتی معلمِ پرورشی آمد و روی تخته نوشت بچه چگونه بوجود می آید؟مسئله را باز کردو هاج و واج مانده بودیم...بعدش هم تا مدتی پدرمان را بد نگاه میکردیم و نمیتوانستیم مادر را ببوسیم...تازه یک دوستی داشتم در آن دوران میگفت هر شب بین پدر و مادرم میخوابم و حواسم هست دست از پا خطا نکنند...خلاصه راهنماییمان نکردند که هیچ بدتر چشم و گوشمان باز شد و خوردیم به دوران بلوغ و جلو و عقب کشیدن فیلم های خارجکی تا لحظه ی وصال..هیچ وقت هم وصال تمام و کمال صورت نمیگرفت و ما یک دست روی موسِ کامپیوتر و دست دیگر در جیب بلاتکلیف میماندیم!
    با اولین نگاهِ معنا دارِ جنس مخالف عاشق شدیم...!
    عاشق شدیم و کِی جرات داشتیم ابراز کنیم؟معشوقه رفت وبلاتکلیف ماندیم که چه شد،چه برسر دل ما آمد؟!
    کمی بزرگتر شدیم و بحث ترس از آینده آمد وسط...انتخابِ رشته و سرنوشت!
    هر کس در هر صنفی بود ما را به آن سمت میکشید!درهمین بلاتکلیفی رشته ای را انتخاب کردیم که ازهر زاویه ای نگاه میکردی هیچ ربطی به ما نداشت..!
    بعد هم دانشجو شدیم که این نام،خودِ خودِ بلاتکلیفی ست!
    حتمن قرار است چند صباح دیگر به این دلیل که پدرمادر دوست دارند نوه شان را ببینند بالبخندی گشاد تن به ازدواج میدهیم و بعد هی سگ دو میزنیم که خانه بخریم که مدل ماشینمان را عوض کنیم که بچه بزرگ کنیم که از گرسنگی نمیریم!
    ما کی قرار است خودمان را پیدا کنیم؟
    نفس راحت بکشیم... نفس راحت بدون ترس از آینده، بدون بلاتکلیفی!
    باور کن
    روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف و مشقِ شب دبستان بود!

    👤علی سلطانی

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

    خیر است

    پادشاهی وزیری داشت که هر اتفاقی می‌افتاد می‌گفت: خیر است!!


    روزی دست پادشاه در سنگلاخ‌ها گیر کرد و مجبور شدند انگشتش را قطع کنند، وزیر در صحنه حاضر بود گفت: خیر است!


    پادشاه از درد به خود می‌پیچید، از رفتار وزیر عصبی شد، او را به زندان انداخت ...


    ۱ سال بعد پادشاه که برای شکار به کوه رفته بود، در دام قبیله‌ای گرفتار شد که بنا بر اعتقادات خود، هر سال ۱ نفر را که دینش با آن‌ها مختلف بود، سر می‌برند و لازمه اعدام آن شخص این بود که بدنش سالم باشد.


    وقتی دیدند اسیر، یکی از انگشتانش قطع شده، وی را رها کردند.


    آن‌جا بود که پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد که زمان قطع انگشتش گفته بود: خیر است!


    پادشاه دستور آزادی وزیر را داد 

    وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنید، گفت: خیر است!


    پادشاه گفت: دیگر چرا ؟؟؟


    وزیر گفت: از این جهت خیر است که اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام می‌کردند...


    چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون می‌ذاره و ما نمی‌دونیم و ناشکریم

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵

    نوشتم ...

    تمامِ دلتنگى‌هایم را برایش نوشته‌ام ؛

    خط به خط ...

    روز به روز ...

    ساعت به ساعت ...

    اما می‌ترسم !

    می‌ترسم از اینکه بخواند و با پوزخندى از کنارش رد شود !

    می‌ترسم از اینکه بخواند و با یک "مرسى" گفتن ،

    تمامِ تصوراتم را خراب کند !

    می‌ترسم از اینکه یک نفر قبل از من ،

    تمامِ این‌ها را برایش گفته باشد !

    شجاعتم تا همین حد بود ؛

    "برایش نوشتن"

    من جراتِ ارسالش را ندارم !


    « علی قاضی نظام »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ بهمن ۹۵

    نیست ...


    در خیالات خودم،

    در زیر بارانی که نیست…

    می​رسم با تو به خانه،

    از خیابانی که نیست…


    می​نشینی روبرویم،

    خستگی در می​کنی…

    چای می​ریزم برایت،

    توی فنجانی که نیست…


    باز می​خندی و می​پرسی:

    که حالت بهتر است؟!

    باز می​خندم ، که خیلی،

    گرچه ، می​دانی که نیست…


    شعر می خوانم برایت،

    واژه​ها گل می​کنند!!!

    یاس و مریم می​گذارم،

    توی گلدانی که نیست…


    چشم می​دوزم به چشمت،

    می​شود آیا کمی،

    دست​هایم را بگیری،

    بین دستانی که نیست...؟!


    وقت رفتن می​شود،

    با بغض می​گویم: نرو...

    پشت پایت اشک می​ریزم،

    روی ایوانی که نیست…


    می​روی و خانه،

     لبریز از نبودت می​شود…

    باز تنها می​شوم،

    با یاد مهمانی که نیست...!


    بعد تو

    این کار هر روز من است!!!

    باور این که نباشی،

    کار آسانی که نیست...


    « بیتا امیری »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

    ترسناکترین داستان های چندخطی

    با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم ...

    -------------------------------------------

    زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...

    -------------------------------------------

    زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...

    -------------------------------------------

    با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود ...

    -------------------------------------------

    من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده ...

    -------------------------------------------


    هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی ...

    -------------------------------------------

    یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم ...

    -------------------------------------------

    آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

    سرنوشت شوم

    لبخند‌ها هرگز ملاک شاد بودن نیست

    هر تیشه‌ای بر دوش، از فرهاد بودن نیست!


    هر جا که باشی منطقِ آیینه‌ها این است

    در چشم بودن، معنی در یاد بودن نیست!


    ای در قفس‌افتاده، افسوس چه را داری؟

    بیرون از اینجا دردِ ما آزاد بودن نیست!


    از عشق دیگر هرچه می‌گویند افسون است

    آوارگی جز طالع بر باد بودن نیست!


    هر کس نداند، لطفعلی‌خان خوب می‌داند

    در جنگ، پیروزی به پُر تعداد بودن نیست!


    ای سرنوشتِ شوم، جام شوکرانت کو؟

    این خانه دیگر درخورِ آباد بودن نیست!



    « احسان اکابری »

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

    یک روز ...

    ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ... ﺑﻪ ﻫﺮ دلیلی اشک از ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺟﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ... ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻧﺶ از دستانت ﺳﺒﻘﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ !!!... ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ می‌شوی ...


    ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ... ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻭ ﺑﺨﻮﺍﺏ ... ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ داری ... ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ !!!...


    ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ... ﺍﻣﺎ ... ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺸﯽ ﺩﺍﺭﻡ ...

    ﻫﺮ ﮐﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ...

    ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ...

    ﺣﺘﯽ

    ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻋﺸﻘﺖ ...

    ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ‌ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ ...

    ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...

    ﮐﺎﺭﯼ کرده‌ای ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ...

    مدت‌هاست ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ بخندد ... !

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۷ دی ۹۵

    درد یعنی ...

    درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

    عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت


    به خدا درد کمی نیست که با پای خودت

    بدنت را بکشانی به سر دار خودت  


    کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد

    بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت


    درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی

    بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت


    درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

    بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!


    بگذاری برود در پی خوشبختی خود

    و تو لذت ببری از غم و آزار خودت


    درد یعنی بروی ، دردسرش کم بشود

    بشوی عابر آواره ی افکار خودت


    اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی

    درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...


  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۹ آذر ۹۵
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه