هیچ کس زنده نیست ... همه مردند ...

دوستی می‌گفت:
خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام می‌دادند. ابتدا و انتهای کلاس... که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی، هم رشته‌ای داشتم که شیفته یکی از دخترای هم دوره‌ای‌اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می‌گفت: استاد همه حاضرند! و برعکس اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می‌گفت: استاد امروز همه غایبند ! هیچ کس نیامده !
در اواخر دوران تحصیل با هم ازدواج کردند و دورادور می‌شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
هیچ‌کس زنده نیست... همه مردند...
شاید عشق همین باشد...

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۳ فروردين ۹۵

    او استکان چایی خود را نخورد و رفت

    او استکان چایی خود را نخورد و رفت

    بغض مرا به دست غزل‌ها سپرد و رفت


    گفتم نرو ! بمان ! قسم‌ات می‌دهم ولی

    تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت


    گفتم که صد شمار بمان تا ببینم‌ات

    یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت


    گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با !

    در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت


    یعنی به قدر چای هم ارزش …؟ نه بی‌خیال

    او استکان چایی خود را نخورد و رفت


    « حسین زحمتکش »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

    آمد قلب مرا دزدید و رفت

    آمد و قلب مرا دزدید و رفت

    بی قراری های من را دید و رفت


    او گمان می کرد من دیوانه ام

    بر من و احساس من خندید و رفت


    غنچه های عشق را از خاک جان

    با تمام بی وفایی چید و رفت


    دل به او بستم ولی افسوس، او

    حال و روزم را کمی فهمید و رفت


    باورم شد رفتنش اما عجیب

    بعد از او ایمان من لرزید و رفت


    خواستم برگردم و عاشق شوم

    عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت ...


    « شاعر نامعلوم »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵

    عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا

    چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

    از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی‌ام، برای نامه‌های سفارشی می‌رفت. تمام روز گرسنگی می‌کشیدم، اما هر روز، یک نامه سفارشی برای خودم می‌فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

    تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می‌شد، می‌دانستم الان زنگ می‌زند! پله‌ها را پرواز می‌کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می‌گفتم برای یک مجله می‌نویسم و آن‌ها هم پاسخم را می‌دهند.

    حس می‌کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده‌اش می‌گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی‌زد. فقط یک بار گفت: "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!" و من تا صبح آن جمله را تکرار می‌کردم و لبخند می‌زدم و به نظرم عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا بود. "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!"

    عاشقانه تر از این جمله هم بود؟

    تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا می‌کردم، مرد همسایه فضول محل از آن‌جا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.

    آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه‌ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده‌اند! مگر پیک آسمانی هم کتک می‌زند؟ مردم آن‌ها را از هم جدا کردند. از لبش خون می‌آمد و می‌لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه‌ی شاکی، گونه‌اش را گرفته بود و فریاد می‌زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!

    روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می‌داد. به خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می‌شنوم، به دخترم می‌گویم: من باز می‌کنم! سال‌هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده‌اند.

    دخترم یک روز گفت: یک جمله عاشقانه بگو، لازم دارم.

    گفتم: "چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!"

    دخترم فکر کرد دیوانه‌ام!


    « چیستا یثربی »

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ فروردين ۹۵

    گفتم خسته ام


    گفتم : خسته‌ام !

    گفت : از رحمت خدا ناامید نشوید . (زمر/٥٣)


    گفتم : هیچ‌کس نمی‌داند در دلم چه می‌گذرد !

    گفت : خدا حائل است میان انسان و قلبش . (أنفال/٢٦)


    گفتم : کسى را ندارم !

    گفت : ما از رگ گردن به تو نزدیک‌تریم . (ق/١٦)


    گفتم : گویا فراموشم کرده‌اى !

    گفت : بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را . (بقره/١٥٢)

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵

    رشوه هوشمندانه

    کشاورز مستأجری با صاحب خانه‌اش جر و بحث داشت. ماه‌ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی‌آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.

    بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.

    وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش‌تر طرف صاحب خانه را می‌گرفت تا او را.

    بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر، یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»

    وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می‌کنی؟! این رشوه است!»

    کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه‌ست، نه بیش‌تر.»

    وکیل جواب داد: «همینه که بهت می‌گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»

    خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!

    کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی‌ها رو فرستادم .»

    وکیل گفت: «نه؟!»

    کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه‌م فرستادم .»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴

    مرا ببخش عزیزم که عاشقت شده‌ام


    مرا ببخش عزیزم که عاشقت شده‌ام

    محل ثانیه‌ها و دقایقت شده‌ام


    گذشته‌های قشنگت دوباره زنده شده

    و در خیال خودم عشق سابقت شده‌ام


    لیاقتیست تو را داشتن - فرشته من -

    دلم خوش است که این بار لایقت شده‌ام


    برای رد شدن از رود تلخ خاطره‌ها

    سوار شو؛ بگذر تا که قایقت شده‌ام


    و باز قایق دل را به سوی عشق بران

    کنون که همدم باد موافقت شده‌ام


    تو یادگار بهاری؛ درون بوم دلم

    تو دشت عاطفه‌ای و شقایقت شده‌ام


    آهای دختر رویا، آهای زندگی‌ام

    ببین که آینه‌ای از علایقت شده‌ام


    برای اینکه مرا حس کنی بصورت اشک

    میان چشم تو؛ همراه هق هقت شده‌ام


    به دل نگیر گناه مرا الهه مهر

    مرا ببخش که بد موقع عاشقت شده‌ام …


    « رضا کیانی »

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۳ اسفند ۹۴

    عشق قسم خورده

    عشق قسم خورده


    با تواَم عشق قسم خورده‌ی پنهانیِ من

    با تواَم بی‌خبر از حال و پریشانیِ من


    با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم

    بی قرارت شده‌ام شاعره‌ی خاص بفهم


    لعنتی خسته‌ام از دوری و بی‌تاب شدن

    پای دلگیرترین خاطره‌ها آب شدن


    لعنتی خسته‌ام از حال بدم، زخم نزن

    بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن


    باورم کن که به چشمان تو معتاد منم

    پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم


    قافیه باختم و شعر سرودم یعنی

    به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی ...


    نفسم بندِ تو و درد مرا می‌خواند

    بعدِ تو حسرت دنیا به دلم می‌ماند ...


    « پویا جمشیدی »

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴

    امشب دلم برای تو بی انتها گرفت

    اﻣﺸﺐ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ بی انتها ﮔﺮﻓﺖ

    ﺩﻧﯿﺎی ﺭﻧﮓ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ


    ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻗﺪم ﺑﺰﻧﻢ ﺳﺎﺣﻞ ﺗﻮ ﺭﺍ

    دریا دلش ﮔﺮﻓﺖ ﻭ پس از آن هوا گرفت


    ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ از تو و من ها ﺷﻮﯾﻢ ﻣﺎ

    ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭﻟﯽ دلِ ﺗﻨﮓ شما ﮔﺮﻓﺖ


    ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻣﺸﮑﯽ و ورق پاره‌ای که ﺑﻮﺩ

    ﻧﻘﺶ ﺩﻭ چشم‌های ﺗﻮ ﺭﺍ بی هوا ﮔﺮﻓﺖ


    افتادم و شکستم و نابودتر شدم

    آشوب ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﻣﺮﺍ بیﺻﺪﺍ ﮔﺮﻓﺖ


    فریادهای یخ‌زده‌ام ﺩﺭ ﮔﻠﻮ ﺷﮑﺴﺖ

    ﻭﻗﺘﯽ بنای ﺳﺮﮐﺶِ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﭘﺎﮔﺮﻓﺖ


    ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦِ ﺗﻮ ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

    طوری ﮐﻪ ﭘﺸﺖ پای ﺗﻮ ﻗﻠﺐِ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻓﺖ 


    « سید مهدی نژادهاشمی »

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۶ اسفند ۹۴

    قبل و بعد از مرگ، شما را چگونه می شناسند؟

    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!»

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟»


    سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.


    یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۲ اسفند ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه