پرسید من که رفتم سیگارت را ترک کردی؟
گفتم نه کبریت را ترک کردم!
سیگار را با سیگار روشن می کنم...
پرسید من که رفتم سیگارت را ترک کردی؟
گفتم نه کبریت را ترک کردم!
سیگار را با سیگار روشن می کنم...
دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: …
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…
مرد هر کاری می کرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت. این سگ هر کجا که صاحبش می رفت به دنبالش حرکت می کرد.
برای این که از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند می کرد و به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت. با هر سنگی که صاحبش برای او می انداخت چند قدمی به عقب بر می گشت و بار دیگر به دنبالش راه میافتاد…
آن روز هم همین اتفاق افتاد.
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسیدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد.
ضربه چوب آنقدر سنگین بود که سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت.
در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید.
مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا می زد از مردم درخواست کمک می کرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد.
مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل می کشاند. وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش میچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل میکشاند.
مرد در حالی که سرفه می زد به سگش نگاه می کرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد.
همهی رابطهها
با جملهی: تو با بقیه فرق داری شروع میشه!
و با جمله: تو هم مثل بقیهای تموم میشه!
چه لحظه درد آوریه!
اون لحظه که میپرسه: خوبی؟
بغض تو گلوت میپیچه،
۵ خط تایپ میکنی، ولی به جای ارسال،
همه رو پاک می کنی و می نویسی:
خوبم مرسی تو خوبی؟...!!
ساعت ۳ نصفه شب بود، صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد، پشت خط مادرش بود،
پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کرده ای؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی، فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم.
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،
صبح سراغ مادر رفت. وقتی داخل خانه شد، مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...
(هرگز دل کسی را نشکن)
همه از مرگ میترسن . . . ! -_-
من از Added you by phone number . . . :|
والاااااااااا
o_O
فامیلن میفهمى فاااامیل! -_-
یه ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻬﻢ ﺻﺒﺢ ﻣﺴﯿﺞ ﺩﺍﺩﻩ:
ﺟﻼﻡ
ﺗﻮ ﺟﻠﺪ ﺧﻮﮐﺼﻠﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺑﻠﻢ!
ﺟﯽ ﺍﻑ ﻣﯿﻔﺎ ﻧﺪﺍﻟﯽ؟
ﻣﯿﺜﻪ ﺑﻼﺕ ﺩﻭﭺ ﺻﻢ؟
ﺑﻮﭺ ﺑﻮﭺ!!!!
.
.
.
.
.
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﮔﻔﺘﻢ چند ﺗﺎ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺭﻣﺰ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﻦ
ﻣﻦ که ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺣﻤﻠﻪ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﯽ میدم!
گلوله نمیدانست،
شکارچی نمیدانست؛ تفنگ نمیدانست،
پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میبرد..
خدا که میدانست!...
نمیدانـست؟ ...
«حسین پناهی»