بی سوادان قرن ۲۱
کسانی نیستند که
نمی توانند بخوانند و بنویسند،
بلکه کسانی هستند که
نمیتوانند
آموختههای کهنه را دور بریزند
و دوباره بیاموزند …
(الوین تافلر)
بی سوادان قرن ۲۱
کسانی نیستند که
نمی توانند بخوانند و بنویسند،
بلکه کسانی هستند که
نمیتوانند
آموختههای کهنه را دور بریزند
و دوباره بیاموزند …
(الوین تافلر)
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ، ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟!
ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﻪ ﻧﺦ ﺍﺯ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﯿﮑﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺮﻭﺳﯽ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ !؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ، ﯾﻬﻮﯾﯽ ﺷﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺑﻪ، خوش به حال ﺭﻓﯿﻘﺖ ﮐﻪ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ.
ﮔﻔﺖ: ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﺎ !؟
ﮔﻔﺖ : ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ، ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟!
ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ، ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺸﻪ، ﻣﻨﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ؟ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﯼ !؟
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﮑﺮ میکردم ﻋﺸﻖ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﻋﺸﻘﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ میفهمم ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﯾﻪ ﻃﻮﺭﯾﻪ . ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ، ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻼ نمیشناخت ﻣﻨﻮ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ !
ﮔﻔﺖ : میشناختم ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻗﯽ نمیکرد، ﻣﺜﻼ میخواست ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭِ ﺗﺎﻻﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻋﺎﺷﻘﻤﻪ!؟ ﺑﻬﺶ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ؟
ﮔﻔﺘﻢ : اﻟﻬﯽ ﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ میکنم، ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﭘﺴﺮﻩ ﻗﺪﺭﺷﻮ ﺑﺪﻭﻧﻪ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻨﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺷﮑﺴﺘﻪ، ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﻮﺵ بهجای ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﺕ ﻓﮏ میکنی، ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻣﯿﺒﺮﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ خستم، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻣﻢ نمیتونم ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ .
ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺸﻖ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻩ ﻣﺰﺧﺮﻓﯿﻪ ﻧﻪ؟
ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳـــﯿــﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ
استخوان در گلوی گرگی گیر کرده بود، در پی کسی میگشت که استخوان را دربیاورد، در این هنگام به لکلکی رسید.
به او گفت: استخوان را در قبال مزدی از گلویم بیرون کش!
لکلک سرش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را بیرون آورد.
لکلک گفت: حال، وقت مزد من است.
گرگ گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی کافی نبود؟
وقتی برای کسی که درست و قابل اطمینان نیست کاری انجام میدهی، فقط به فکر این باش که از او گزندی به تو نرسد...!!!
ﺯﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍی!
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
زﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!
ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ
ﺑﺮﺧﯽ انسانها ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ انسانها ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ، هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ انسان ها ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮ ﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ...
میمون صفتان "ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ"
ﻭ
ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ "ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ"...
اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای،
او را خوار مساز؛
بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی...
گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی،
شاپرک میان دستانت له میشود...
نیت تو کجا و سرنوشت کجا...
هنگامی که افسرده ای،
بدان جایی در اعماق وجودت،
حضور "خدا" را فراموش کرده ای...
لحظه ها، تنها مهاجرانی هستند که هرگز بر نمیگردند هرگز!
ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ...
اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾـــــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکنـد
عاشــق طرز فکر آدمهـــا نشویــد
آدمهـــا زیــبا فکـــر میکنند
زیـــبا حرف میزنند
امـــا زیــبا زندگـــی نمیکنند... !!
مراقب باش
بعضی حرف ها فقط قابل بخشش هستند نه فراموش شدن!
آرزوهایت را کنار نگذار
دنیا بالاخره مجبور می شود با دلت کنار بیاید!
دوستت دارم های دقیقه ای
همانجور که میآیند
همانجور هم میروند
زیاد این دقیقه ها را جدی نگیر
جدیش که بگیری شبیه ساعتی که عقربه اش شکسته و ساکن است...
این خواننده که چند هفته پس از انتشار نخستین قطعه رسمی خود، اثر دیگری با نام «اینجا آینده» را به عنوان تیتراژ ویژه برنامه تحویل سال نو شبکه اول سیما ساخت و خواند، در آلبوم جدیدش با چهره های سرشناس حوزه موسیقی پاپ همکاری کرده است که از آن جمله میتوان به حضور و آهنگسازی «محسن چاوشی»، «محسن یگانه»، «فواد غفاری» و... برای این خواننده اشاره کرد.
این مجموعه پر هیجان در حالی تهیه و تولید شده است که اخذ مجوزهای پایانی این آلبوم نیز در آخرین مراحل اداری قرار دارد و به زودی از سوی یکی از شرکت های معتبر حوزه نشر موسیقی روانه بازار موسیقی کشور خواهد شد.
این نخستین بار است که «محسن چاوشی» و «محسن یگانه» حضوری مشترک را در یک آلبوم پاپ تجربه می کنند و برای یک خواننده جوان آهنگسازی کرده اند.
بر اساس اعلام علوی مدیر برنامه های حسین شریفی آلبوم این خواننده به احتمال زیاد تا اوایل پائیز امسال روانه بازار موسیقی کشور خواهد شد.
منبع: جام جم آنلاین
گاهی مجبوری دلی را بشکنی
شاید برای صلاح خودش
مجبوری، مجبور
ولی
هرگز اعتماد کسی نسبت به خودت را نشکن
اعتمادی که شکسته شد،
خدا هم پادرمیانی کند، هرگز دوباره
مثل گذشته پیوند نخواهد خورد.
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.
او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت، از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.
سپس روی صندلی نشست، کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.
یک سال از نابینا شدن سوزان، ۳۴ ساله، می گذشت. او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه، بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی، خشم، ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.
زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اما حال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد. او با قلبی آکنده از خشم، عاجزانه با خود می گفت: «چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟ اما هر چه فریاد می زد، گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت، حقیقت تلخ عوض نمی شد، بینایی او بر گشت پذیر نبود.»
سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت، اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود. به پایان رساندن روزها، تمرینی پر از خستگی و کسالت بود. تنها عاملی که او را وابسته می کرد، شوهرش مارک بود. مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.
هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد، مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد. بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند. او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود، اما او می دانست که این نبرد، حساس ترین نبردی است که تا به حال تجربه کرده است.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد. اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟ او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت، اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت. با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.
در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت. به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست، چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت. بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود. اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.
سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟ پیش بینی مارک درست بود. سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد. او با تلخی پاسخ داد: «من نابینا هستم! چگونه دریابم به کجا می روم؟ حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»
قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند. او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد از ظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند. مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد. دقیقا همان کار را هم کرد.
دو هفته ی کامل، مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آن جا همراهی می کرد. او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند، به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.
او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد. او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداند حتی در روزهایی که چندان سرحال نبود، یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.
هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت. این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.
مارک به سوزان ایمان داشت. به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت، ایمان داشت. او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند. صبح دوشنبه فرا رسید. او قبل از این که خانه را ترک کند، دست هایش را به دور گردن مارک انداخت. کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود، شوهرش و بهترین دوستش بود. چشم های سوزان به خاطر وفاداری، صبر و عشق مارک پر از اشک شد.
با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند. دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه،…. هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد. سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود. او موفق شده بود! او به تنهایی به محل کار خود می رفت.
صبح روز جمعه، سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد. هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت: «خدایا! چقدر به تو غبطه می خورم.»
سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟
کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»
راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»
سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»
راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته، هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستاد و پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد. بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود. سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد. شما واقعا زن خوشبختی هستید.
اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد. اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود. سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت! چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد...
فرهنگ یعنی: بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم.
فرهنگ یعنی: میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد.
فرهنگ یعنی: کسی تو گوشی خود عکسی به ما نشان داد، عکس های قبلی و بعدیش را نبینیم.
فرهنگ یعنی: تا در جمعی نشستی سریع دو تا اصطلاحی را که در یک کتاب خوانده ای ، به رخ دیگران نکشی.
فرهنگ یعنی: خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی.
فرهنگ یعنی: لهجه و فرهنگ دیگران را مسخره نکنیم.
فرهنگ یعنی: تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم، شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان.
فرهنگ یعنی: دوست هایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی.
فرهنگ یعنی: از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم.
فرهنگ یعنی: تا کسی برایمان کادو خرید، سریع قیمت آن را در نیاوریم.
فرهنگ یعنی: رعایت نکردن قوانین نشانه زرنگی ما نیست.
به خاطر خودمان و نسل بعدمان فرهنگ سازی کنیم و زندگی را زیبا بسازیم و از لحظاتمان لذت ببریم.
چه سخت است در جمع بودن / ولی در گوشه ای تنها نشستن
به چشم دیگران چون کوه بودن / ولی در خود به آرامی شکستن...
امشب قراره که
با خاطرات تو
بازم بشینم و
باز درد و دل کنم
با کاغذای شعر
صبحو ببینم و
غرق خودم بشم
با قطره های اشک
رو کاغذای خیس
این بیته آخره
اما همیشه شعر،
پایان قصه نیست...
بیت آخر - محسن یگانه
از کسی که دلش گرفته نپرسید: چرا؟!
آدم ها وقتی نمیتوانند “دلیل ناراحتیشان” را بیان کنند دلشان میگیرد!
به امید روزی که بهت خبر بدن امروز تشیع جنازشه.
تو هم جا بخوری، بیای ببینی تنم رو سنگ غصالخونست...
میگی پاشو شوخی کردم باهات. بابا هر چی تو بگی. نکن این کارا رو. تو که میدونی من از این شوخیا بدم میاد...
اما ببینی دارن میشورنم و منم تکون نمی خورم. ببینی کفنو می پیچن دورم.
میگی دروغه، داری شوخی میکنی، اما بیای سر خاکم ببینی گذاشتنم تو قبر. میگی پاشو دیوونه
باشه هر چی تو بخوای
هرچی تو بگی اما رو صورتمو باز میکنن، چشام بستس
سنگو میذارن روم
خاک میریزن
داد میزنی زندس دیوونه ها داره شوخی میکنه نریزید خاک
اما یکی بیاد دستتو بگیره، بگه
اون روزی که بهت نیاز داشت، کجا بودی
نه، شوخی نیست
واقعیته
آره واقعیته
بزنی زیر گریه و دنیا جلو چشمات تیره و تار شه
بگی امیدم رفت، اما دیگه خیلی دیره
به سلامتی اون روز که خیلی دور نیست...