دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت.
نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت. او از همه نفرت داشت الا دلدادهاش.
روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یکجفت چشم به دختر اهدا کند و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانهها و درختها را، آدمیان و پرندهها را و نفرت از روانش رخت بر بست.
دلدادهاش به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سال های سال منتظرت ماندهام.
دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت: این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی.
پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه می کرد: “مراقب چشمان من باش“!