درددل یک جوان ایرانی

انصافا خوندنیه...

درددل یک جوان ایرانی، فقط با دلت بخون.

 

یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، اونجا شده بود خونه گناه و معصیت... دیگه توضیحش باخودتون...

شب عاشورا بود. هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچ‌کدوم در دسترس نبودند.

نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هیچی... می گفتم اینارو همش آخوندا درآوردند... دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه...

ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم تو راه که می‌رفتم یه خانمی را دیدم، خانم چادری وسنگینی بود.

کنارخیابون منتظرتاکسی بود. خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق تو ذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...

 

از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون، خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیش‌تر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمی‌کردم...

شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت و گرنه خودشو مینداخت پایین.

 

خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی اینم مثل بید می‌لرزید و گریه می‌کرد و می‌گفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، این عرب‌ها با هم دعواشون شده به ما ربطی نداره...

 

خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گریه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم می‌رفتم مجلس عزای سیدالشهدا، عزیز فاطمه...

 

 

گفتم من فاطمه زهرا هم نمی‌شناسم، من فقط یه چیز می‌شناسم: جوانی، جوانی کردن... اینارو هم هیچ حالیم نیست، من اینقدر غرق تو این کارا شدم مطمئنم جهنم میرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.

 

خانمه که از ترس صداش می‌لرزید باهمون صدای لرزان گفت: تو از خدا و عذاب جهنم نمی‌ترسی؟ درسته ولی لات که هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ من شنیدم لات‌ها اهل لوتی‌گری و مردونگی هستن... خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن...

 

آقا من که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمی‌شد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه » که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ... آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غیرتی شدم لباسامو پوشیدم و گفتم : یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب می‌خوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این حضرت زهرا می‌خواد چیکار کنه ما رو...

 

یالا سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه‌ای که می‌خواست بره پیاده اش کردم... از ماشین که پیاده شد داشت گریه می‌کرد همین‌جور که گریه می‌کرد و درو زد به هم و رفت. اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم می‌خورد تو ذهنم مرور می‌کردم.

 

تو راه که داشتم می‌بردمش تا دم حسینیه، هی گریه می‌کرد و با خودش حرف میزد، منم می‌شنیدم چی میگه...اما داشت به من می گفت...

 

می‌گفت‌ : این گناه که می‌کنی سیلی به صورت مهدی می‌زنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش از دست ما می‌گیره،

 

اینارو می‌گفت منم رانندگی می‌کردم...

 

وارد خونه شدم دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند هیئت.

تو خانواده مون فقط لات من بودم... تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده

صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد.

 

یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چفیه های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه می‌زدند و رو خاک‌ها می‌کشوندند... من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم

 

گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم!!! پای تلویزیون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگیر... یازهرا یه عمره دارم گناه می‌کنم، دست منو بگیر من می‌تونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم... کسی تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم تو سروصورت خودم می‌زدم

گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه می‌کردم، داد می‌زدم، عربده می‌کشیدم، خجالت که نمی‌کشیدم چون کسی نبود . یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس می‌کردم سبک شدم احساس می‌کردم تازه متولد‌ شدم....

 

نیمه شب بود، باصدای باز‌ شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود پدر و مادرم از حسینیه آمدند تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، یه نگاه به من کرد گفت : رضا جان حالت خوبه؟‌ چرا چشمات قرمزه چرا صورتت قرمز شده؟ گفتم چیزی نیست. گفت صدات چرا گرفته..؟ همه نگران بودن دورمو گرفته بودن...

 

گفتم چیزی نیست امشب برا‌ امام حسین عزاداری کردم.

همه از تعجب مات مونده بودن...مادرم گریه می‌کرد و‌ خدارو شکر می‌کرد...می‌گفت ممنونم خدا که دعاهای منو مستجاب کردی و..... افتادم به پای پدر و مادرم، گریه.... تورو به حق این شب عاشورا منو ببخشید... من اشتباه کردم بابام گریه می‌کرد.‌‌.. مادرم گریه می‌کرد ...خواهر و برادرام....

 

صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم سمت حسینیه محلمون تو حسینیه که رفتم، می‌شناختند، می‌دونستند من هیچوقت این‌جاها نمیومدم...همه یه جوری نگام می‌کردن..!

سرپرست هیئت آدم مسنیه آمد و پیشونیمو بوسید و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی منم خجالت می‌کشیدم آخه یه عمر باعث اذیت و آزار مردم اون محله بودم...رفتم تو دسته و هی زنجیر می‌زدم و به یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه می‌کردم هی زنجیر می‌زدم به یاد کتکایی که با گناهانم به امام زمان زدم گریه می‌کردم

 

جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، سرپرست هیئت منو صدا زد گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم : کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!! گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟ زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی‌بی جان من یه عمر زیر بار گناه مرده بودم تو زنده ام کردی؟ اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم، داد میزدم،حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذار دوباره راهمو گم کنم...

 

سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره، مکه مدینه میبره. یه روز تومسجد منو دید صدام زد رضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده... خلاصه آقا چند روزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم... گریه کردمو: زهرا جان، بی‌بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!! خلاصه دیگه شغل پیدا کردمو اهل کارو زحمت شده بودم ، رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم...

 

یه مدتی، دو سالی گذشت... همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف... مادر ما گفت : رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکرامام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟ گفتم هرچی نظر شماست مادر، من رو حرف شما‌ حرف نمیزنم... رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه

 

خلاصه رفتیم خواستگاری... پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود... منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت : ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر أباعبدالله شدی...میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسینآشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان أبا‌عبدالله ازحسین جدا نشو... همین طوری بمون... من کاری با گذشته هات ندارم...من حالاتو میخرم...من حالا نوکرتم...

 

منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم... گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید

 

گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود

 

دیگه عروس خانم وقتی با سینی چای وارد شد یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت : یا زهرا!!!!! سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین... مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق... من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده همه فقط یک کلمه میگن‌ : یا زهرا!!!

 

منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟

 

گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟ گفتم چی میگه؟

 

گفت: مادر میگه که: دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده.... به خاطر من ردش نکن، مادر، دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده...

 

به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، اهل بیت آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده...

ای آبرودار آبرویم را بخر٬.. جان زهرا از گناهم درگذر... یازهرا...

 

(‌بخاطر حضرت زهرا لینک رو کپی کنید... به ثواب مادر خوبی ها... ثوابش برا عزیز سفر کرده‌تون... اشک اگه تو چشاتون حلقه زد، اگه قلبتون تند زد...)


Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۹ تیر ۹۴

    پندهایی ارزشمند از زرتشت بزرگ در ۳۷۰۰ سال پیش

    1. آن‌چه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نیامده است رنج و اندوه مبر

    2. پیش از پاسخ دادن بیاندیش

    3. هیچ‌کس را تمسخر مکن

    4. نه به راست و نه به دروغ هرگز قسم مخور

    5. خود برای خود، همسر برگزین

    6. به ضرر کردن کسی خوشنود مشو

    7. تا جایی که می‌توانی، از مال خود داد و دهش نما

    8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی

    9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

    10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

    11. بی‌گناه باش تا بیم نداشته باشی

    12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

    13. با مردم یگانه باش تا سرآمد و مشهور شوی

    14. راستگو باش تا پایدار باشی

    15. فروتن باش تا دوست بسیار داشته باشی

    16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

    17. نیک باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

    18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

    19. مطابق وجدان خود رفتار کن که کامروا شوی

    20. جوانمرد باش تا آسمانی باشی

    21. روان خود را به خشم و کینه آلوده مساز

    22. هرگز ترشرو و بدخو مباش


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۹ تیر ۹۴

    گرگ را زندانی کنید...!

    ﺍﻻﻍ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺁﺑﯽ ﺍﺳﺖ،

    ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ،

     

    ﺭﻓﺘﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ.

    ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ...!

     

    ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﻪ ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰ ﻧﯿﺴﺖ؟

    ﺷﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﻒ ﺳﺒﺰﻩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻻﻏﻪ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴

    ببخشید اشتباه شد...

    ✘یه شب که خیلی دلتنگش بودم بالشمو بغل کرده بودم ✘

    ✘داشتم خاطراتمونو مرور می‌کردم...✘

    ✘با خودم گفتم ✘کجاس؟✘ ✘چی پوشیده؟✘

    ✘به عکساش خیره شدم...✘

    ✘دیدم پیام دارم...✘

    ✘نگاه کردم خواستم نخونده پاک کنم چون حوصله‌ی هیچکی رو نداشتم...✘

    ✘اما تا چشمم به فرستنده خورد درجا خشکم زد...✘

    ✘چند بار اسمشو خوندم...✘

    ✘تمام خاطراتش اومد جلو چشمم...✘

    ✘حتی آخرین حرفش که بهم گفت هری...✘

    ✘خواستم پاک کنم اما چشمم به متنش افتاد...✘

    ✘نوشته بود «دوست دارم دیوونه»...✘

    ✘لحنش مثل همون موقعا بود...✘

    ✘با این حرفش تمام گذشته رو فراموش کردم ...✘

     

    ✘نوشتم «منم دوست دارم عشقم»✘

    ✘با لبخند اومدم دکمه ی ارسال وبزنم...✘

    ✘نوشت☜«ببخشید اشتباه شد»☞✘


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴

    سکوت، سکوت و سکوت...

    ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ؛ ﺑﺪﻓﻬﻤﯽ ﻫﺎ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ!

    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ؛ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻫﺎ، ﮐﺞ‌ﻓﻬﻤﯽ‌ﻫﺎ، ﺳﻮء ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻫﺎ!

     

    ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪﻡ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﻨﻨﺪ.

     

    ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺻﺮﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ، ﺭﻓﻊ ﺳﻮﺀ ﺗﻔﺎﻫﻢ، ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻢ؛ ﻣﻦ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﯿﺴﺘﻢ!

    ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ...

     

    ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ...

    ﻣﻮﺿﻌﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺎﻥ.

    ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ!

     

    ﺗﺎﺯﮔﯽ‌ﻫﺎ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﯽ‌ﻣﻬﺮﯼ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ! ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻻﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ؛ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻮﺭ ﻭ ﮐﺮ ...! ﮐﻪ ﻧﻪ می‌بینم، ﻧﻪ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ ...

     

    ﺩﯾﮕﺮ، ... ﻧﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ... .

     

    ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺩﯾﺮ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ خواست بگوید ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨﺩ ... ﺑﯽﺧﯿﺎﻝ ...

     

    می‌روم ﺩﺭ ﻻﮎ ﺧﻮﺩﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽﺩﻏﺪﻏﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ.

     

    ﻣﺎﻫﯽﻫﺎ ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ!!!

    ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ... ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺷﺎﻥ، ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴

    دخترک

    روسریت را سفت ببند!

    لباس هایت پوشیده باشد...!

    آرایش نکن...!

    اگر راه دارد زیبا هم نباش...!

     

    دخترک!

    پنهان کن خویش را...!

    این‌جا "ایران" است!

    در دانشگاه هزاران خواستگار داری، ولی تنها خواستار یک شب اند...

    درخیابان صدها راننده ی شخصی داری، اما مقصد همه یک مکان خالیست و بس...

    کمی که فکر کنی لرزه بر بدنت می افتد...

     

    دخترک!

    اینجا چشم ها گرسنه تر از معده هاست...

    سیراب شدن چشم ها خیال باطل است...

    از دید مردم این‌جا

    اگر زیبا باشی "هرزه ای" ...

    اگر خوش لباس باشی "فاحشه ای" ...

    اگر اجتماعی باشی "خرابی"...

    اگر سرد باشی لابد قیمتت بالاست!

    به هر حال تو خریدنی هستی خواه نرخ کم خواه نرخ زیاد!

     

    دخترک!

    این‌جا زن بودن دل شیر می‌خواهد...

    این‌جا باید "مرد" باشی تا بتوانی "زن" بمانی...


    Sam

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    داستان صدای برادر

    بیش‌تر مردم در زندگی منبع الهامی دارند. شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام می‌گذارید یا شاید تجربه‌ای باشد.

    الهام هرچه باشد، سبب می‌شود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.

     

    من از خواهرم ویکی، که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم. او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.

     

    او فقط به یک چیز فکر می کرد: عشقش را با کسانی که دوستشان داشت تقسیم می کرد، با خانواده و دوستانش.

     

    تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه، پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است. سمت راست بدنش فلج شده بود. علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است. اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.

     

    غده‌ی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود. دکترش احتمال می‌داد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند. یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است. روز قبل حال ویکی خوب بود. اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.

     

    پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم، احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.

    او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواند با این مشکل کنار بیاید. من مربی ویکی شدم. ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم. من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم: «اگر افکار منفی دارید، آن ها را بیرون بگذارید.»

    می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.

     

    من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را ۵۰ _۵۰گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.

    ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم. نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم، حال او خوب خواهد شد. ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم. متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند. ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند. آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود، زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم. روزهایی که دانشگاه بودم، هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم. هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.

    چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود. روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید. گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود، اما هنوز مبارزه می کند. دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت. او گفت: «فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد، زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»

    آیا ممکن است حق با او باشد؟ آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟ آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم: «ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی. اگر این طور است، من هم می‌خواهم تو همین کار را بکنی. ما نباختیم، چون تو هرگز تسلیم نشدی. اگر می خواهی به مکان بهتری بروی، من درکت می‌کنم. ما باز هم با هم خواهیم بود. دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود.»

     

    صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی درگذشت.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    دوستش دارم

    چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت مرا دوست داری؟

    به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم وخداحافظی کردم،

    روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو…!

    ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…! می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی…!

    وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…

    امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم

    امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد

     

    او می رود بی آن‌که بداند به حد پرستش دوستش دارم…


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    امپراتوری بویو

    بویو (به کره‌ای: 부여) یک کشور کهن کره‌ای در بخش‌هایی از منچوری و کره شمالی کنونی بود. پادشاهی بویو در سده دوم پیش از میلاد پس از سقوط حکومت گو جوسیون قدیم شکل گرفت و تا ۲۲ پس از میلاد به حیات خود ادامه داد. بویو در این سال توسط کشور همسایه و هم‌خون خود گوگوریو فتح شد.


    بویو بزرگ‌ترین و پرقدرت‌ترین کشور کره‌ای‌نشین در دوران پس از سقوط گو جوسیون تا پیدایش سه پادشاهی کره بود. گوگوریو و باکجه دو پادشاهی از سه پادشاهی خود را جانشین بویو می‌دانستند.


    هرچند منابع در این مورد متناقض و اندکند، اما گفته می‌شود که در سال ۸۶ قبل از میلاد بویو شرقی از سرزمین اصلی جدا شد و زان پس بویو اصلی گاه با نام بویو شمالی شناخته می‌شد. باکجه نیز در سال ۵۳۸ میلادی نام بویو جنوبی (نام‌بویو) را بر خود نهاد.


    آخرین پادشاه بویو، تسو(دای سو یا دائه سو) فرزند ارشد پادشاه گوموا و برادر ناتنی پادشاه جومونگ بزرگ بود.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    سرنوشت ژنرال گیه باک، گیه باک (گی بک) که بود؟

    گیه‌باک
    هانگول: 계백
    هانجا: 階伯
    فرزندان: ۲
    زادروز: -
    درگذشت: ۶۶۰ میلادی
    زادگاه: شهر سابی(پایتخت امپراتوری باکجه)
    محل فوت: هوانگ‌سان‌بئول
    پدر: ژنرال موجین
    آرامگاه: ندارد

    گیه‌باک یا گی بک (درگذشته در سال ۶۶۰ میلادی) از سپهداران باستانی پادشاهی باکجه در کره بود.

    گیه‌باک آخرین ژنرال باکجه و نوه پادشاه بئوپ و فرزند ژنرال موجین بود. نام روش گیه‌باک در ورزش تکواندو برگرفته از نام او است.

    پیشینه

    ژنرال گیه‌باک در حومه شهر سابی پایتخت باکجه متولد شد، وی در آغاز تولد مادر خود را از دست داد و در سنین نوجوانی فنون شمشیرزنی را از پدرش آموخت. همچنین وی از سرسخت ترین منتقدان پادشاه اویجا بود، هرچند که در گذشته از حامیان و یکی از به قدرت‌رسانان او بود.

    دو سال قبل از به تخت رسیدن پادشاه اویجا، ژنرال گیه‌باک به مناطق مرزی اعزام شد و به واسطه پیروزی‌های بسیاری که به دست آورد نزد مردم به چهره‌ای محبوب و مورد اعتماد بدل شد و در سیلا و تانگ کسی نبود که از او نترسد و او را نشناسد، همین امر خشم پادشاه اویجا را نسبت به او برانگیخت و موجب شد که وی در شرایطی که می‌توانست سرزمین سیلا را تصرف نماید از تمام پست‌ها کناره گیری نماید و به مدت دوازده سال خانه نشین شود.

    آخرین جنگ

    سرانجام باکجه در نتیجه بی کفایتی پادشاه مورد هجوم نیروهای متحد تانگ و سیلا قرار گرفت و کشور در سخت ترین بحران از سال تاسیس خود قرار گرفت. ژنرال گیه‌باک به اصرار درباریان گوش فرا نداد و به همین منظور شخصاً خود اویجا به دیدار او رفت. نتیجه این دیدار اعزام ژنرال به مرز سیلا بود. در ابتدا ژنرال گیه‌باک پیروزی‌های بسیاری به دست آورد که نتیجه جنگ را به کل عوض کرد. به واسطه همین پیروزی‌ها مردم باکجه به او لقب ژنرال مقدس دادند و هچنین سیلا برای جلوگیری از شکست‌های آینده، ژنرال ارشد خود یعنی ژنرال کیم یوشین را به جنگ فرستاد.

    این تغییر فرماندهی نیز در نتیجه جنگ تاثیر نداشت و به همین منظور تانگ ۱۴۴٬۰۰۰ سرباز جهت پشتیبانی سیلا به باکجه اعزام نمود. در همان سال گیه‌باک دو دیدار با یونگه سومون ژنرال ارشد گوگوریو کرد و مخفیانه با وی اتحاد نمود اما در جنگی که در حومه شهر سابی به وقوع پیوست به دلیل جاسوسی ملکه باکجه که استراتژی حمله و فرار ژنرال گیه‌باک را به سیلا خبر داد، شهر و ۸٬۰۰۰ سرباز باکجه از دست رفت. گیه‌باک تا کنون در هیچ جنگی شکست نخورده بود.

    در نتیجه این جنگ دوران سقوط باکجه سررسید و دیگر کاری از دستان قدرتمند ترین ژنرال شرق آسیا ساخته نبود وی تنها با ۵٬۰۰۰ سرباز در مقابل نیروهای متحد تانگ و سیلا مقامت کرد و پس از کسب پیروزی‌هایی قصد بازگشت به پایتخت را داشت که آنجا تجدید قوا کند و شاید نتیجه جنگ را تغییر دهد غافل از اینکه راه بازگشت توسط نیروهای ۵۰٬۰۰۰ نفری سیلا بسته شده بود.

    گیه‌باک سرانجام در نبرد هوانگ‌سان‌بئول با ۲۰۰٬۰۰۰ سرباز متحد تانگ سیلا رو به رو شد و نتیجه این جنگ کشته شدن ۱۱٬۰۰۰ سرباز دشمن و مرگ تمام سربازان باکجه و خود ژنرال گیه‌باک شد. سر بریده ژنرال در پایتخت باکجه به نمایش گذاشته شد و بدن او را مصلح کردند و هر قطعه از آن را به شهرهای بزرگ تانگ و سیلا بردند تا عبرتی برای همگان باشد.

    گفته می‌شود که برای بریدن سرژنرال گیه‌باک تا یک روز صبر کرده‌اند زیرا سربازان سیلا و تانگ حتی از جنازه وی وحشت داشتند. در آخر خود «کیم یوشین» سر وی را برید و لباس‌ها و ابزارهای جنگی وی را به عنوان یادگار به غنیمت گرفت.

    گیه‌باک تنها ژنرال باکجه ای بود که شهرت او تا امپراطوری روم هم رسیده بود. همچنین وی مدعی حقیقی سلطنت در باکجه بود که هیچوقت به حق خود نرسید یا آن را طلب نکرد همچنین وی در هیچ جنگی به اسیران و زن‌ها و کودکان و افراد ناتوان آسیب نرساند.

    منابع ویکی پدیا

    • ۱.سامگوک ساگی
    • ۲.سامگوک یوسا
    • ۳.کتاب ملت پرنده سه‌پا

    시나 모라디
  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه