وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد ،
بیشتر تنـهاست .
چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند ،
تنهایی تو کامل میشود ...
وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد ،
بیشتر تنـهاست .
چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند ،
تنهایی تو کامل میشود ...
گفتی مرا نبوس، به قرآن نمیشود
من باشم و تو باشی و باران...، نمیشود
اصلاً بیا قواعدمان را عوض کنیم
دیگر نگو میان خیابان نمیشود!
بگذار باد روسریات را تکان دهد
آخر بدون زلف پریشان نمیشود
باید لبان سرخ تو را دانه کرد و خورد
این بیتها برای کسی نان نمیشود
میخواستم که شعر بگویم برای تو
میخواستم که شعر... کماکان نمیشود
مجتهدها هـم اگـر مانند ِمن عاشق شوند...
شانه بر موی سر معشوقه واجب میشود!
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
بعد هر حادثه امداد رسانی رسم است
لعنتی! لمس تنت زلزله بم دارد
وعده های سر خرمن همه ارزانی شیخ
با تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد
شاعر نامعلوم
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم سکوتم آب شد
چشم بستم بسترم آتش گرفت
در زدم کس این قفس را وا نکرد
پر زدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دست هایم دفترم آتش گرفت
« قیصر امین پور »
از هم بپاشانم به آسانی ! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست !
آغوش من مخروبهای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با دردِ خنجر ، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد از تو غمهای فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هر چه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هر چه برایم دل بسوزانی ، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد ،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
حالا چه خواهد شد پس از این ؟ هرچه باشد !
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست
« رویا باقری »
پســر : سـلـام عــزیـــزم، چطــوری؟
دختــر : سـلـام گلـــم، خیـلی بــد ..
پســر : چــرا؟ چی شــده؟
دختــر : بـایـد جـدا بشیـــم
پســر : چـــــــــرا ؟
دختــر: یــه خـانـوادہ ای مـن رو پسنــدیــدن واســه پســرشــون، خـانـوادہ منــم راضیــن ...
الـانــم بـایــد ازت تشکر ڪنــم بخـاطـر همـه چیــز و بـایــد بــرم خــونـه
چــون مـــادر پســرہ اومــدہ میخــواد مــن رو ببینــه …
پســر : اشکات رو پــاک کن تا بهتـــر جلــو چشــم بیـــای …
چــون مــادرم نمیخــواد عــروسـش رو غمگیــن ببینــه !!!
* سلامتی دختر پسرای وفادار به عشق *
اگه هنوزم وجود داشته باشن
گفته بودم بی تو میمیرم ، ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی، ولی انگار نه
هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست
خو نمیگیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه
تا که پا بندت شوم از خویش میرانی مـــرا
دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه
دل فروشی میکنی ، گویا گمان کردی که باز
با غرورم میخرم آن را ، در این بازار نه
قصد رفتن کردهای ، تا باز هـم گویم بمان
بار دیگر میکنم خواهش ، ولی اصرار نه
گه مـرا پس میزنی ، گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت دادهام نامش دل است ، افسار نه
میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز
میکنی گاهی فرامـوشم ، ولی انکار نه
سخت میگیری به من ، با اینهمه از دست تـو
میشوم دلگیر شایــد نازنیــن ، بیزار نه
پیشنهاد میکنم آهنگ « افسار » از « محسن چاوشی » رو حتما گوش کنید. فوق العادس ...
گفتی که مرا دوست نداری گلهای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصلهای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصلهای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچلهای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مسئلهای نیست
من قانعم شبانه به خوابی ببینمت
اما فقط بیا که حسابی ببینمت
حسرت به دل شدم، نگرانم شوی کمی
آن لحظهای که در تب و تابی ببینمت
با من بگو چگونه تماشا کنم تو را؟
تنها به پشت شیشه قابی ببینمت؟
حالا کویر، مقصد من بی تو میشود
شاید تو را میان سرابی ببینمت
یک شب کنار برکه بیا، پشت پردهی
مخدوش و پرتلاطمِ آبی ببینمت
لیلی قصه ای و مرا نیست چارهای
جز لابه لای کهنه کتابی ببینمت
ای مرغ عشق من نکند لحظه ای، دمی
مقهورِ پنجه های عقابی ببینمت
از زیر پای من، تو بکش چهارپایه را!
تا پشت حلقههای طنابی ببینمت!!!
«سید تقی سیدی»
در کنج دلم عشقِ کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد
دل را به کفِ هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد !
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سرِ صحبت فرزانه ندارد !
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا ؟
ده روزهی عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد
«حسین پژمان بختیاری»
پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگیاش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد، در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد،
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور،
اسم نمک که آمد دختر و تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند، پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم،
حالا دلتنگ خانهی کودکی شدهام، قهوه شور مرا یاد کودکیام می اندازد،
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت،
پس از چهل سال عاشقانه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامهای خطاب به همسرش برجای گذاشت:
همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است، اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد، تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد ...