روماتیسم گناه

اخوندی در اتوبوس نشسته بود که یک نفر که کمی بوی الکل میداد سوار شد و کنار او نشست مرد مست روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از آخوند پرسید: حاج آقا روماتیسم از چی ایجاد میشه؟

آخوند هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و بی بند و باری و روابط نامشروع،حرام خواری،خبث اندیشه،چشم هیز،وگناهان کبیره بسیاری است 

مرد با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه ی خودش شد...

آخوند از او پرسید چند وقت است رماتیسم داری؟ 
مرد گفت من روماتیسم ندارم،اینجا نوشته است امام جمعه شهر دچار روماتیسم حاد شده است😑😑

برگرفته از
@qazvin_abad

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۸

    خجالت نکشید

    از چپو کردنِ این خانه خجالت نکشید
    از منِ ساکن ویرانه خجالت نکشید

    مملکت را بفروشید به روسیه و چین
    اصلا از مردمِ بی خانه خجالت نکشید

    مرد و زن را به فروشِ بدن انداخته اید
    از فروشِ تنِ ریحانه خجالت نکشید

    خرج نوسازیِ لبنان و یمن را بدهید
    از مریوان و بم و بانه خجالت نکشید

    خاکمان را اگر از بابِ وِتو کردن ها
    باج دادید به بیگانه،خجالت نکشید

    صد برابر شده اجناس،کما فی السابق
    موقع دادن یارانه خجالت نکشید

    نامِ ما را بگذارید نفوذی،خس و خاک
    مثل آن مردک دیوانه خجالت نکشید

    ضربه ای مانده که بر پیکر مردم نزدید؟
    خب اگر هست،صمیمانه خجالت نکشید

     

    برگرفته از
    @Ancient_fact  ™️

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۰ شهریور ۹۸

    دکتر مغرور

    پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
    او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
    پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
    پدر با عصبانیت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟"

    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا "
    پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
    عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
    و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
    پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
    پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

    هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

    برگرفته از @Ajibjaleb_tn

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۵ شهریور ۹۸

    عشق رفته

    دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت
    و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفت

    کسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!
    درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

    درست مثل همه بی‌مقدمه از راه-
    رسید و سنگ بر آیینه‌ی دلم زد و رفت

    مرا سپرد به کابوس‌ها، به هرچه محال
    به لحظه‌های من این‌گونه رنگ غم زد و رفت

    کسی که برکه‌ی آرامش مرا آشفت
    به هستی‌ام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفت

    به چشم‌های سیاهش دچار کرد مرا
    کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

    تمام حرف من این است: آخر این‌گونه
    چگونه می‌شود از عهد عشق دم زد و...

    « جعفر عزیزی »

    برگرفته از @AdabSar

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

    خدایا نگهش دار

    در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

    فرد بیسوادی در تبریز زندگی می کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
    یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

    صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
    در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.

    مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند.
    حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!
    کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را می گیرد و به مادرش تحویل می دهد.

    جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
    یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

    حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد،
    خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
    به آرامی و خونسردی می گوید:
    " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
    من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
    در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

    اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

    تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
    که خواجه خود روش بنده پروری داند

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۷ مرداد ۹۸

    نشستن بر جایگاه دیگران

    می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

    قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست!
    جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
    جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست .
    کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟

    نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
    او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ... سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
     با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد...

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸

    شکار شیر

    مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»

    مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»

    مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»

    مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.

    برگرفته از @AjibJaleb

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۶ تیر ۹۸

    اوریجینالز، عهد همیشه و تا ابد

    The Originals یا اصیل‌ها، بدون شک بهترین فیلمیه که توی عمرم دیدم...

    اوریجینالز، فیلمیه در مورد خون آشام ها

    خون آشام موجودیه که خون آدمو میخوره! چند تا ویژگی داره مثل سرعت زیاد، قدرت فوق العاده زیاد، هوش فوق العاده بالا، قدرت شنوایی و بویایی و ..... فوق العاده بالا و ...


    خونشون شفا بخشه! یعنی آدمی که تا حد مرگ رفته باشه رو هم خوب میکنه!

    خودشون هیچوقت نمیمیرن و عمرشون نامحدوده و همیشه جوون میمونن


    طبیعتا حتی اگه دستشونم قطع کنی بلافاصله خوب میشن...


    اما اوریجینالز در واقع داستان خون آشام های اصیله، یعنی اولین خون آشام های جهان... کسایی که بقیه خون آشام ها از نسل اونا ساخته شدن...


    اوریجینال ها توانایی کشتن خون آشام های دیگه رو هم دارن! اصیل ها این توانایی رو دارن که به ذهن تمام موجودات نفوذ کنن و حتی ذهنو مجبور کنن خودش رو آتیش بزنه! چه برسه به کارای دیگه

    از این به بعد مطلب می‌تونه شامل اسپویل باشه، پس اگه میخواین این سریال رو ببینین ادامه مطلب رو نخونین


    البته توی این فیلم فقط خون آشام وجود نداره، جادوگر و زهر گرگینه ها و .... همه و همه با کمک هم میتونن اوریجینالز ها رو بکشن و اگه یه اصیل کشته بشه تمام نسلهایی که ازش به وجود اومدن هم کشته میشن...

    در نتیجه فیلم اوریجینالز حول این داستان ها میچرخه که توی هر قسمت دشمنهای متفاوتی که اصیل ها توی هزاران سال عمرشون داشتن ظاهر میشنو ماجراهایی ایجاد میشه که اصیل ها باید از خودشون دفاع کنن...


    خون آشام های اصیل سه نفر بیشتر نیستن

    دو تا برادر و یه خواهر

    یعنی تمام خون آشام های جهان از این سه نفر به وجود اومدنو از نسل اینان

    نه اینکه ازدواج کرده باشنو اینا

    خون آشام ها میتونن آدمای عادی رو به خون آشام نسل خودشون با خون خودشون تبدیل کنن

    و تبدیل شده ها بقیه رو تبدیل میکننو ...


    یکی از اصیلها برادرشون نیکلاوسه، از همه قدرتمندتره، چون دورگه س، علاوه بر خون آشام قدرت گرگینه بودنو داره!

    لقب بی رحم ترین و قدرتمندترین و خطرناک‌ترین و ....... خون آشام دنیا همشون مال نیکلاوسه...


    نیکلاوس هرکسی که بهش خیانت کرده باشه رو نیست و نابود میکنه و مطلقا به هیچ کسی اعتماد نمیکنه و بارها به همین دلیل با برادر و خواهرش مبارزه کرده و به کمک یه خنجر زهرآلود اونا رو کشته(در واقع نمیمیرن، اگه خنجرو از بدنشون خارج کنی دوباره زنده میشن مثل روز اول!)


    یه برادر دارن به اسم الایژا، لقب وفادارترین و شریف ترین و ... خون آشام دنیا رو داره

    اگه به کسی قول بده امکان نداره زیر حرفش بزنه! حتی به دشمناش هم قولی بده انجام میده حتی اگه به قیمت آتیش زدن یه شهر تموم بشه!

    الایژا خیلی روی خانواده حساسه و تموم تلاشش رو میکنه تا کلاوس رو آروم کنه تا متعادل باشه

    بارها توسط کلاوس آسیب دیده ولی باز هم مثل برادر بزرگتر ازش حمایت میکنه و سعی میکنه خوی وحشی رو از برادر کوچیکترش کلاوس دور کنه... به همین دلیله با گذشت هزار سال هنوز هیچ دشمنی نتونسته خانواده اصیل ها رو از پا در بیاره...


    یه خواهر دارن به اسم رِبِکا، لقب باهوش ترین، زیباترین، قدرتمندترین دختر خون آشام دنیا رو داره

    چندین بار رابطه بین برادراش رو حفظ کردو اجازه دشمنی رو بهشون نداد... هرچند که خودش چندین بار به کلاوس خیانت کردو کلاوس هم به تلافی چندین بار با کشتن ربکا اون رو مجازات کرده...

    آخرین بار ۱۰۰ سال! ربکا توی خواب مرگ رفته بود و بعد از صد سال کلاوس خواهرشو بخشید و آزادش کرد!


    نیکلاوس یه خانومی رو میشناخت و گاهی با هم حرف میزدن، اوایل کلاوس با نفوذ کردن به ذهن دختره مجبورش میکرد حرفاشو گوش بده و کمکش کنه

    چون دختره روانشناسه

    اما کم کم دیگه دست از اجبار ذهنی برداشت و سعی میکرد با خواهش کردن از دختره بخواد حرفاشو گوش کنه

    کم کم با هم دوست شدنو رابطشون به عنوان دوست محکم شد...


    دختره کَمیِل اسمشه، کمیل میدونست کلاوس یه خون آشام بی رحمه و باهاش بد و سرد برخورد میکرد، ولی در واقع کلاوس به کمیل علاقه مند شده بود، خیلی بیشتر از یه دوست، دوسش داشت

    این داستان و رابطشون مال یکی دو قسمت نیست، شاید بیشتر از بیست قسمت این رابطه ادامه داره ولی کلاوس حتی یک‌بار هم از کمیل لب نگرفت... با این که میتونست با اجبار ذهنی و ... هر کاری کنه...


    توی این قسمت اتفاقات بدی برای کمیل افتاد، نیکلاوس توی شرایط وحشتناک سختی قرار داشت، توی دو راهی های وحشتناک...

    با این وجود رفتو کمیل رو نجات دادو برای اولین بار اون رو عاشقانه بوس کرد...

    برای اولین بار بعد از هزار سال از خودش عاطفه نشون دادو نرم شد...

    تنها دختری که تونسته کلاوس، بی رحمترین خون آشام دنیا رو رام کنه کمیل بوده....

    برای اولین بار روی یه تخت خوابیدن... صبح وقتی نیکلاوس بیدار شد دید کمیل جون داده... معشوقه سابق کلاوس که هزار سال قبل (قبل از اینکه اصیلها توسط مادرشون که جادوگره تبدیل به اولین خون آشام ها بشن ) که سرنوشت اونها رو هزارسال از هم دور کرده کمیل رو کشت...

    البته نیکلاوس نمیدونه کی کشتتش،

    نشون دادن مرگ کمیل و فریاد دردآور نیکلاوس ۳۰ ثانیه ی آخر این قسمت بود...



    اوریجینالز تموم شد، قسمت آخرشم تموم شد...


    همون طور که حدس میزدم تلخ تر از تلخ تموم شد..


    خانواده‌ی مایکلسون با همه‌ی ظلم‌هایی که در حق دیگران انجام داده بودن ولی همیشه یه عهدو بهش پایبند بودن..

    Always and Forever

    همیشه و تاابد به همدیگه وفادار بودنو به قیمت جونشون هم که شده از هم حمایت میکردن... سخت ترین بلاهارو به شر همدیگه آوردن ولی به مرگ همدیگه راضی نبودن!

    همین باعث میشد توی این چندهزار سال عمرشون همه‌ی دشمن‌ها رو شکست بدن...


    در واقع این خونواده ۶ نفر هستن...

    الایژا همون شخصیه که عهد رو بنا گذاشته بوده و به همین خاطر تمام عمرش سعی کرد این عهدو نگه داره...

    نیکلاوس بی رحمترین خون آشام دنیا... با همه‌ی ظلم‌هاش به خاطر خانواده و دخترش همه کار کرد...

    ربکا خواهرشون که به نوعی آرامشو توی خانواده نگه میداشت...

    فْرِیا خواهر دیگه‌شون که خون آشام نیست، ولی یکی از قدرتمندترین جادوگرهاییه که از موقعی که ۷ سالش بوده توسط خاله‌ی جادوگرش طلسم شده بوده و از خانواده دور... ولی توی این چندسالی که به خانواده برگشته بوده تمام ثانیه های عمرش به حمایت از عهدشون مشغول بود... با جادو و طلسم و ... مشغول دفاع کردن از خانواده در برابر دشمن هایی که چند وقت یه بار سر کلشون پیدا میشد...

    فین ، بزرگترین خون آشام اصیل و برادرشون که بیشتر از همشون با خانواده مخالف بود و به عهد وفادار نبود... اما در نهایت با اینکه خانواده تموم تلاشش رو برای حمایت از فین انجام داد اون کشته شد...


    ولی توی لحظات آخر عمرش معنی خانواده رو فهمید و از همشون عذرخواهی کردو از دنیا رفت...

    کول، یه برادر سرکش و دیوانه و تنوع طلب، اما خب با همه ی مخالفتاش با خانواده گاهی حمایتاش جون اونها رو نجات میداد و گاهی هم به خطر مینداخت...


    توی قسمتای آخر این فصل یه دشمن بزرگ نصیبشون شد...

    شیطانی به اسم هالوُ

    دختر کوچیک کلاوس که ۷-۸ سالش بیشتر نیست چون پتانسیل قدرتمندترین جادوگر دنیا شدن رو داره بهترین طعمه واسه شیطانه و شیطان تسخریش کرد...

    قبلا گفتم خون آشام ها هیچوقت بچه دار نمیشن! متولد شدن بچه ی کلاوس نوعی معجزه بوده! به همین خاطره که این بچه اینقدر واسه خانواده مایکلسون ها با ارزشه...

    راه های زیادی رو رفتن که شیطان رو از بدنش خارج کنن ولی شکست خوردن...

    آخرین راه که توسط یه جادوگر که دوستشونه پیشنهاد شد این بود که عهد همیشه و تا ابد رو بشکنن...

    اون جادوگر روح شیطان رو چهار قسمت کردو توی چهار اوریجینال تقسیم کرد تا تضعیف بشه...

    ولی برای اینکه شیطان دوباره منسجم نشه و نتونه به اون بچه آسیب برسونه مجبور شدن برای همیشه از همدیگه جدا بشن...

    خانواده ای که عهد بسته بودن همیشه و تا ابد با هم باشنو از هم مراقبت کنن حالا مجبور بودن به چهار نقطه دور از هم توی دنیا سفر کنن که شیطان درونشون نتونه به هم متصل شه...


    الایژا نمیتونه عهد خودشو بشکنه... خودشم اینو میدونه..

    اگه یه روزی کس دیگه ای از خونوادش مشکلی واسش پیش بیاد نمیتونه تحمل کنه و ...

    واسه همین مخفیانه از یه جادوگر و خون آشام دیگه کمک گرفتن که به ذهنش نفوذ کننو حافظشو ‌پاک کنن...

    الان الایژا حتی اگه یه روزی خانودش رو ببینه دیگه حتی اون ها رو نمیشناسه چه برسه به این که عهد همیشه و تا ابد رو به یاد داشته باشه...


    خانوادشون عملا متلاشی شد...

    این هم آخر این سریال...

    The Original Vampires

    دلم براشون میسوزه.. مخصوصا نیکلاوس، یه عمر بی رحمانه جنگید، از وقتی زنش دخترش رو حامله بود تغییر کرد... به خوبی روی آورد، فقط بخاطر دخترش...

    حالا دیگه حق دیدن دخترش رو هم نداره... همون طور که پنج سال به خاطر خانوادش فداکاری کردو به خواب مرگ رفت باز باید فداکاری کنه و به خاطر دخترش ازش فاصله بگیره...

    خیلی تلخ تموم شد


    بی اندازه سریال اوریجینالز رو دوس دارم، دلیلی نداره شما هم دوس داشته باشین ولی خب حالم زیاد خوب نیست دوس داشتم الکی هم که شده یه چیزی رو تایپ کنم... ترجیح دادم اینارو بنویسم


    قسمت جدید اوریجینالز رو دیدم

    الایژا شریف‌ترین خوناشام اوریجینال حافظشو از دست داده بود تا بتونه عهدی که با خانواده بسته بوده رو فراموش کنه... تا دیگه به سمت خانواده نیاد چون اگه میومد نفرین شده بودو کل خاندانشون نابود میشد...

    الایژا زندگی جدیدی شروع کرده بودو دیگه حتی عشقش به «هیلی» زنی که عاشقش بودو به یاد نمیاورد... و هفت سال بود که عاشق زن دیگه ای شده بود

    بخاطر ماجرایی که توی قسمتای قبل به وجود اومد کاری کرد که هیلی مجبور شد فداکاری کنه و از جون خودش بگذره و همش تقصیر الایژا بود...

    اما توی این قسمت جادویی اجرا کرده بودن که لازم بود خانواده پیش هم برگردنو با هم متحد بشن تا نفرین از بین بره...

    الایژا مجبور بود گذشته رو به یاد بیاره تا بتونن نفرینو از بین ببرن...

    موفق شد ، حافظش برگشتو همه زنده موندن...

    اما قسمت غمگینش اینجا بود که تا حد مرگ غمگین شدو گریه کرد، بخاطر زنی که عاشقش بوده و به خاطر اون مرده...

    البته خوشبختانه اتفاق دیگه ای نیفتاد، چون لحظه آخر فیلم احساس کردم الان الایژا جلوی خورشید حلقشو در میاره تا آتیش بگیره ولی فیلم تموم شد

    امیدوارم هیچوقت این کارو نکنه


    Sina Moradi, [18.06.18]

    بی اندازه توی داستان اوریجینالز غرق شدم، انگار باهاشون زندگی میکنم... همونقدر که اونا غمگین میشن منم همینطور

    هروقت شادن منم همینطور...

    شاید بخاطر اینه که.. نمیدونم

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۴ خرداد ۹۸

    مجازات دوست

    یک روز پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.
    هوا خیلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد،  بعد ازساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند، پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت، و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.

    برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد، پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد، اگر جلوی شاهین را نگیرم، درباریان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید ؛ پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد، پس از مرگ شاهین پادشاه مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
    او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.
    مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت.

    بر یکی از بالهایش نوشتند :
    «یک دوست همیشه دوست شماست حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.» روی بال دیگرش نوشتند :
    «هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است.»

    برگرفته از @ancient ™️

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۳ خرداد ۹۸

    درددل و انتقاد و درخواست از کاربران کافه جمله

    لطفا اگر کاربر شبکه اجتماعی کافه هستید تا آخر و بدون عجله بخونید و بعد لطفا اگر نظری داشتید اینجا اعلام کنین.


    روز اولی که نسخه آزمایشی کافه منتشر شد اصلا قابلیتی برای مسدود کردن کاربرها توش لحاظ نشده بود. کافه برای جملکی‌ها ساخته شده بود و اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم نیازی باشه کسی رو از استفاده کردن از کافه منع و محروم کنم!

    ثبت نام کافه رو هم صرفا بر اساس اسم و ایمیل و کلمه عبور تایید می‌کردم تا هرکسی بدون هیچ دردسری وارد کافه بشه و ازش استفاده کنه


    متاسفانه همون روز اولی که کافه منتشر شد یک کاربرنما هم از این سادگی سوء استفاده کرد و با مسخره کردن من و کافه (که یک برنامه نو پا و با امکانات اولیه‌ی ساده بود) شروع به فرستادن متن‌های غیراخلاقی و توهین کرد. بعد از تذکر دادن به ایشون شروع کرد به تهدید «هک کافه»!


    اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم که قابلیت مسدود کردن اضافه نکردم! بلافاصله کمتر از یک روز بعد قابلیت مسدود کردن اکانت رو اضافه کردم، اما متاسفانه این دسته از کاربرهای بی اخلاق حتی بعد از مسدود شدن از اونجایی که ایمیل نیازی به تایید نداشت ایمیل جعلی وارد می‌کردن و دوباره به کافه برمیگشتن و شروع میکردن به فحاشی! اینبار خیلی بیشتر و از سر لج!


    مدت‌ها بعد قابلیت مسدود کردن دستگاه رو اضافه کردم و افرادی که مسدود میشدن به طور کلی از حضور در کافه محروم میشدن. افرادی هستن که به مسدود شدن دستگاه معترض هستن اما بر اساس تجربه‌ای که داریم این کار بیشتر به صلاح کافه و کاربرانه!


    در ابتدا چیزی به اسم تنبیه برای کاربران وجود نداشت! اما هر بار متخلفان بی لیاقتی خودشون رو از بخشش ثابت کردن و قوانین ما طوری تغییر کرد که تمامی مسدودی‌ها بدون بازگشت شدن!


    حالا چند نکته قابل تامل:

    گاهی توی یک مدت کوتاه مجبور به مسدود کردن عده‌ای به طور جمعی شدیم و این روی جو کلی کافه تاثیر منفی گذاشت و اما بد نیست با برخی از واکنش‌های دوستان اون متخلفان آشنا بشین:


    عده ای معتقدن توی کافه پارتی بازی میشه و مسدودی ها بر اساس قانون نیست، از نظر شما مبنای پارتی چیه؟

    🔸گاها وجود داشته افرادی مسدود شدن که حامی مالی کافه بودن! شاید از روز اول دلیل حمایتشون این بوده که قانون رو بخرن! به هر حال این دسته افراد بیشتر از همه بعد از مسدود شدن به لج میفتن، مورد داشتیم ۵ هزار بعد از مسدود شدن به حساب کافه  ریخته بود و میخواست رشوه بده اما چون آزاد نشده بود تا ۱ ماه توی تمام شبکه های مجازی مینوشت کافه پولمو خورده

    البته ما خبر داریم اما اهمیتی نمیدیم!


    اگر مبنای پارتی پول نیست پس چیه؟


    🔸گاها وجود داشته که گفتن پارتی بازی بر اساس رفاقته، ما حتی ناظرانی داشتیم که به دلیل تخلف مسدود شدن! پس دقیقا از کدوم رفاقت حرف میزنید؟ هیچوقت این ادعا ثابت نشده و هیچکس تا حالا ایمیلی که این تخلف رو از سمت ناظرها نشون بده نداشتیم. در صورتی که متخلفی با یکی از ناظرها دوست باشه دلیلی نداره با بقیه هم باشه! پس اگه حتی یکی از ناظرها سعی به دور زدن قانون داشته باشه (که البته اینطور نیست)، بقیه ناظرها کارشون رو به درستی انجام میدن و کوتاهی بقیه رو جبران میکنن، پس این مورد هم به طور کلی رد میشه!

    🔸بحث‌ها و جنجال‌های فوتبالی هیچوقت تمومی ندارن، خصوصا زمان دربی‌های پایتخت عده ای شروع به ایجاد حاشیه و توهین و تحقیر تیم مقابل میکنن، کُری خوندن و طرفداری هیچ عیبی نداره و نیاز جوون‌هاست، اما توهین و تحقیر خلاف قانون و با اون شدیدا برخورد میشه. موردای زیادی داریم بعد مسدود شدن طرفدار تیم x ، دوستان اون توی کافه مینوشتن مدیر طرفدار تیم y بوده! جالب‌تر اینکه طرفداران تیم y فکر میکنن مدیر طرفدار تیم x هست. البته روی هر دو نوع متخلف سیاه!

    🔸یکی از جالب‌ترین نوع مردم افرادی هستن که متاسفانه دچار بیماری «خود مهم پنداری» شدن. چند وقت پیش اتفاقی توی کامنت‌ها دیدم طرف نوشته بود «منو چندبار مسدود کردن و دوباره برگشتم، مسدودم کنن بازم برمیگردم. یه زمانی موی دماغ مدیر شده بودم و همه‌ی اکانتامو مسدود میکرد و شب روز واسش نداشته بودم»

    حالا جالب اینجاست که من اصلا طرف رو نمیشناختم که بخواد یه زمانی موی دماغ من هم شده باشه!!! چرا برای خودتون دشمن جعلی میسازین و با اون تو ذهنتون میجنگین!

    🔸طرف با ایمیل تعهد به قانون آزاد شده باز مسدود میشه دوباره ایمیل تعهد میزنه، بدونید این ایمیل دیگه هیچ ارزشی نداره! کاربران زیادی بودن با ایمیل تعهد آزاد شدن و قانون شکنی کردن! تجربه نشون داده اگر بخششی توی برخورد وجود نداشته باشه و برعکس، با جدیت برخورد کنیم نتیجه بهتری داره! میگن مدیر خیلی خشک و سرد و جدی با کاربرها برخورد میکنه، با اینکه رسمی با همه برخورد کردیم اما بازم عده ای اونقدر مثل پسرخاله خودمونی بازی در میارن بقیه فک میکنن رفیق بازیه، وای به حال روزی که کوتاه بیایم و با همه جور باشیم.


    خواسته من از همه اینه الکی با ما و ناظران یا کاربران و دوستانتون حاشیه‌ای ایجاد نکنین که مجبور به مسدود کردنتون بشیم. هرچی کافه شلوغ تر‌ و در عین حال صمیمی تر و آزادتر باشه ما هم خوشحالتریم. پس خودتون به خودتون نظارت داشته باشین تا مجبور نشیم با اجبار و تنبیه اون رو به شما غالب کنیم و هم خودتون ناراضی بشین هم ما و دوستانتون...


    🔺 آخرین حرفم ربطی به مطالب گذشته نداره، و فقط تاکیده به چیزی که شاید فکرش رو نکردین

    کافه توی چند سالی که وجود داشته فراز و نشیب های زیادی رو تجربه کرده. طبیعتاً من به عنوان سازنده برنامه نیت از هر کاری که انجام دادم بالا بردن کافه بوده نه سقوط اون! حالا کار من اشتباه بوده یا درست بگذریم، اما صلاح اون رو خواستم و این بدیهیه و حتی افرادی که این چند سال با ما دشمنی کردن هم این رو میدونن و نیازی به اثباتش ندارم! پس اگر شما هم صلاح کافه رو میخواید اما فکر می‌کنید کن کار اشتباهی انجام دادم باید اول خودتون رو ثابت کنید! با توهین (به اسم انتقاد) مسلما هیچ کسی به حرف شما گوش نمیده، انتقاد سازنده همیشه شنونده داره و ما هم پذیرای اون هستیم.

    و البته در انتها بابت اختلال و قطعی‌های چند روز اخیر کافه جمله عذرخواهی می‌کنیم. مجبور به انتقال سرور بودیم و این علاوه بر کم کردن کیفیت و سرعت کافه جمله، اعصاب و وقت ما رو هم نابود کرده بود و برای راه اندازی مجدد سرور دردسرهای زیادی کشیدیم. اما ان‌شاءالله دیگه این مشکل و اختلال‌ها وجود نداره و میتونیم به انتشار نسخه‌های جدید بدون دغدغه‌ی سرور ادامه بدیم.


    از این که حوصله کردید و این متن رو خوندید متشکریم. پاینده باشید.


    با احترام، سینا مرادی / برنامه نویس سامینتک - کافه جمله

  • نظرات [ ۵۴ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ خرداد ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه