The Originals یا اصیلها، بدون شک بهترین فیلمیه که توی عمرم دیدم...
اوریجینالز، فیلمیه در مورد خون آشام ها
خون آشام موجودیه که خون آدمو میخوره! چند تا ویژگی داره مثل سرعت زیاد، قدرت فوق العاده زیاد، هوش فوق العاده بالا، قدرت شنوایی و بویایی و ..... فوق العاده بالا و ...
خونشون شفا بخشه! یعنی آدمی که تا حد مرگ رفته باشه رو هم خوب میکنه!
خودشون هیچوقت نمیمیرن و عمرشون نامحدوده و همیشه جوون میمونن
طبیعتا حتی اگه دستشونم قطع کنی بلافاصله خوب میشن...
اما اوریجینالز در واقع داستان خون آشام های اصیله، یعنی اولین خون آشام های جهان... کسایی که بقیه خون آشام ها از نسل اونا ساخته شدن...
اوریجینال ها توانایی کشتن خون آشام های دیگه رو هم دارن! اصیل ها این توانایی رو دارن که به ذهن تمام موجودات نفوذ کنن و حتی ذهنو مجبور کنن خودش رو آتیش بزنه! چه برسه به کارای دیگه
از این به بعد مطلب میتونه شامل اسپویل باشه، پس اگه میخواین این سریال رو ببینین ادامه مطلب رو نخونین
البته توی این فیلم فقط خون آشام وجود نداره، جادوگر و زهر گرگینه ها و .... همه و همه با کمک هم میتونن اوریجینالز ها رو بکشن و اگه یه اصیل کشته بشه تمام نسلهایی که ازش به وجود اومدن هم کشته میشن...
در نتیجه فیلم اوریجینالز حول این داستان ها میچرخه که توی هر قسمت دشمنهای متفاوتی که اصیل ها توی هزاران سال عمرشون داشتن ظاهر میشنو ماجراهایی ایجاد میشه که اصیل ها باید از خودشون دفاع کنن...
خون آشام های اصیل سه نفر بیشتر نیستن
دو تا برادر و یه خواهر
یعنی تمام خون آشام های جهان از این سه نفر به وجود اومدنو از نسل اینان
نه اینکه ازدواج کرده باشنو اینا
خون آشام ها میتونن آدمای عادی رو به خون آشام نسل خودشون با خون خودشون تبدیل کنن
و تبدیل شده ها بقیه رو تبدیل میکننو ...
یکی از اصیلها برادرشون نیکلاوسه، از همه قدرتمندتره، چون دورگه س، علاوه بر خون آشام قدرت گرگینه بودنو داره!
لقب بی رحم ترین و قدرتمندترین و خطرناکترین و ....... خون آشام دنیا همشون مال نیکلاوسه...
نیکلاوس هرکسی که بهش خیانت کرده باشه رو نیست و نابود میکنه و مطلقا به هیچ کسی اعتماد نمیکنه و بارها به همین دلیل با برادر و خواهرش مبارزه کرده و به کمک یه خنجر زهرآلود اونا رو کشته(در واقع نمیمیرن، اگه خنجرو از بدنشون خارج کنی دوباره زنده میشن مثل روز اول!)
یه برادر دارن به اسم الایژا، لقب وفادارترین و شریف ترین و ... خون آشام دنیا رو داره
اگه به کسی قول بده امکان نداره زیر حرفش بزنه! حتی به دشمناش هم قولی بده انجام میده حتی اگه به قیمت آتیش زدن یه شهر تموم بشه!
الایژا خیلی روی خانواده حساسه و تموم تلاشش رو میکنه تا کلاوس رو آروم کنه تا متعادل باشه
بارها توسط کلاوس آسیب دیده ولی باز هم مثل برادر بزرگتر ازش حمایت میکنه و سعی میکنه خوی وحشی رو از برادر کوچیکترش کلاوس دور کنه... به همین دلیله با گذشت هزار سال هنوز هیچ دشمنی نتونسته خانواده اصیل ها رو از پا در بیاره...
یه خواهر دارن به اسم رِبِکا، لقب باهوش ترین، زیباترین، قدرتمندترین دختر خون آشام دنیا رو داره
چندین بار رابطه بین برادراش رو حفظ کردو اجازه دشمنی رو بهشون نداد... هرچند که خودش چندین بار به کلاوس خیانت کردو کلاوس هم به تلافی چندین بار با کشتن ربکا اون رو مجازات کرده...
آخرین بار ۱۰۰ سال! ربکا توی خواب مرگ رفته بود و بعد از صد سال کلاوس خواهرشو بخشید و آزادش کرد!
نیکلاوس یه خانومی رو میشناخت و گاهی با هم حرف میزدن، اوایل کلاوس با نفوذ کردن به ذهن دختره مجبورش میکرد حرفاشو گوش بده و کمکش کنه
چون دختره روانشناسه
اما کم کم دیگه دست از اجبار ذهنی برداشت و سعی میکرد با خواهش کردن از دختره بخواد حرفاشو گوش کنه
کم کم با هم دوست شدنو رابطشون به عنوان دوست محکم شد...
دختره کَمیِل اسمشه، کمیل میدونست کلاوس یه خون آشام بی رحمه و باهاش بد و سرد برخورد میکرد، ولی در واقع کلاوس به کمیل علاقه مند شده بود، خیلی بیشتر از یه دوست، دوسش داشت
این داستان و رابطشون مال یکی دو قسمت نیست، شاید بیشتر از بیست قسمت این رابطه ادامه داره ولی کلاوس حتی یکبار هم از کمیل لب نگرفت... با این که میتونست با اجبار ذهنی و ... هر کاری کنه...
توی این قسمت اتفاقات بدی برای کمیل افتاد، نیکلاوس توی شرایط وحشتناک سختی قرار داشت، توی دو راهی های وحشتناک...
با این وجود رفتو کمیل رو نجات دادو برای اولین بار اون رو عاشقانه بوس کرد...
برای اولین بار بعد از هزار سال از خودش عاطفه نشون دادو نرم شد...
تنها دختری که تونسته کلاوس، بی رحمترین خون آشام دنیا رو رام کنه کمیل بوده....
برای اولین بار روی یه تخت خوابیدن... صبح وقتی نیکلاوس بیدار شد دید کمیل جون داده... معشوقه سابق کلاوس که هزار سال قبل (قبل از اینکه اصیلها توسط مادرشون که جادوگره تبدیل به اولین خون آشام ها بشن ) که سرنوشت اونها رو هزارسال از هم دور کرده کمیل رو کشت...
البته نیکلاوس نمیدونه کی کشتتش،
نشون دادن مرگ کمیل و فریاد دردآور نیکلاوس ۳۰ ثانیه ی آخر این قسمت بود...
اوریجینالز تموم شد، قسمت آخرشم تموم شد...
همون طور که حدس میزدم تلخ تر از تلخ تموم شد..
خانوادهی مایکلسون با همهی ظلمهایی که در حق دیگران انجام داده بودن ولی همیشه یه عهدو بهش پایبند بودن..
Always and Forever
همیشه و تاابد به همدیگه وفادار بودنو به قیمت جونشون هم که شده از هم حمایت میکردن... سخت ترین بلاهارو به شر همدیگه آوردن ولی به مرگ همدیگه راضی نبودن!
همین باعث میشد توی این چندهزار سال عمرشون همهی دشمنها رو شکست بدن...
در واقع این خونواده ۶ نفر هستن...
الایژا همون شخصیه که عهد رو بنا گذاشته بوده و به همین خاطر تمام عمرش سعی کرد این عهدو نگه داره...
نیکلاوس بی رحمترین خون آشام دنیا... با همهی ظلمهاش به خاطر خانواده و دخترش همه کار کرد...
ربکا خواهرشون که به نوعی آرامشو توی خانواده نگه میداشت...
فْرِیا خواهر دیگهشون که خون آشام نیست، ولی یکی از قدرتمندترین جادوگرهاییه که از موقعی که ۷ سالش بوده توسط خالهی جادوگرش طلسم شده بوده و از خانواده دور... ولی توی این چندسالی که به خانواده برگشته بوده تمام ثانیه های عمرش به حمایت از عهدشون مشغول بود... با جادو و طلسم و ... مشغول دفاع کردن از خانواده در برابر دشمن هایی که چند وقت یه بار سر کلشون پیدا میشد...
فین ، بزرگترین خون آشام اصیل و برادرشون که بیشتر از همشون با خانواده مخالف بود و به عهد وفادار نبود... اما در نهایت با اینکه خانواده تموم تلاشش رو برای حمایت از فین انجام داد اون کشته شد...
ولی توی لحظات آخر عمرش معنی خانواده رو فهمید و از همشون عذرخواهی کردو از دنیا رفت...
کول، یه برادر سرکش و دیوانه و تنوع طلب، اما خب با همه ی مخالفتاش با خانواده گاهی حمایتاش جون اونها رو نجات میداد و گاهی هم به خطر مینداخت...
توی قسمتای آخر این فصل یه دشمن بزرگ نصیبشون شد...
شیطانی به اسم هالوُ
دختر کوچیک کلاوس که ۷-۸ سالش بیشتر نیست چون پتانسیل قدرتمندترین جادوگر دنیا شدن رو داره بهترین طعمه واسه شیطانه و شیطان تسخریش کرد...
قبلا گفتم خون آشام ها هیچوقت بچه دار نمیشن! متولد شدن بچه ی کلاوس نوعی معجزه بوده! به همین خاطره که این بچه اینقدر واسه خانواده مایکلسون ها با ارزشه...
راه های زیادی رو رفتن که شیطان رو از بدنش خارج کنن ولی شکست خوردن...
آخرین راه که توسط یه جادوگر که دوستشونه پیشنهاد شد این بود که عهد همیشه و تا ابد رو بشکنن...
اون جادوگر روح شیطان رو چهار قسمت کردو توی چهار اوریجینال تقسیم کرد تا تضعیف بشه...
ولی برای اینکه شیطان دوباره منسجم نشه و نتونه به اون بچه آسیب برسونه مجبور شدن برای همیشه از همدیگه جدا بشن...
خانواده ای که عهد بسته بودن همیشه و تا ابد با هم باشنو از هم مراقبت کنن حالا مجبور بودن به چهار نقطه دور از هم توی دنیا سفر کنن که شیطان درونشون نتونه به هم متصل شه...
الایژا نمیتونه عهد خودشو بشکنه... خودشم اینو میدونه..
اگه یه روزی کس دیگه ای از خونوادش مشکلی واسش پیش بیاد نمیتونه تحمل کنه و ...
واسه همین مخفیانه از یه جادوگر و خون آشام دیگه کمک گرفتن که به ذهنش نفوذ کننو حافظشو پاک کنن...
الان الایژا حتی اگه یه روزی خانودش رو ببینه دیگه حتی اون ها رو نمیشناسه چه برسه به این که عهد همیشه و تا ابد رو به یاد داشته باشه...
خانوادشون عملا متلاشی شد...
این هم آخر این سریال...
The Original Vampires
دلم براشون میسوزه.. مخصوصا نیکلاوس، یه عمر بی رحمانه جنگید، از وقتی زنش دخترش رو حامله بود تغییر کرد... به خوبی روی آورد، فقط بخاطر دخترش...
حالا دیگه حق دیدن دخترش رو هم نداره... همون طور که پنج سال به خاطر خانوادش فداکاری کردو به خواب مرگ رفت باز باید فداکاری کنه و به خاطر دخترش ازش فاصله بگیره...
خیلی تلخ تموم شد
بی اندازه سریال اوریجینالز رو دوس دارم، دلیلی نداره شما هم دوس داشته باشین ولی خب حالم زیاد خوب نیست دوس داشتم الکی هم که شده یه چیزی رو تایپ کنم... ترجیح دادم اینارو بنویسم
قسمت جدید اوریجینالز رو دیدم
الایژا شریفترین خوناشام اوریجینال حافظشو از دست داده بود تا بتونه عهدی که با خانواده بسته بوده رو فراموش کنه... تا دیگه به سمت خانواده نیاد چون اگه میومد نفرین شده بودو کل خاندانشون نابود میشد...
الایژا زندگی جدیدی شروع کرده بودو دیگه حتی عشقش به «هیلی» زنی که عاشقش بودو به یاد نمیاورد... و هفت سال بود که عاشق زن دیگه ای شده بود
بخاطر ماجرایی که توی قسمتای قبل به وجود اومد کاری کرد که هیلی مجبور شد فداکاری کنه و از جون خودش بگذره و همش تقصیر الایژا بود...
اما توی این قسمت جادویی اجرا کرده بودن که لازم بود خانواده پیش هم برگردنو با هم متحد بشن تا نفرین از بین بره...
الایژا مجبور بود گذشته رو به یاد بیاره تا بتونن نفرینو از بین ببرن...
موفق شد ، حافظش برگشتو همه زنده موندن...
اما قسمت غمگینش اینجا بود که تا حد مرگ غمگین شدو گریه کرد، بخاطر زنی که عاشقش بوده و به خاطر اون مرده...
البته خوشبختانه اتفاق دیگه ای نیفتاد، چون لحظه آخر فیلم احساس کردم الان الایژا جلوی خورشید حلقشو در میاره تا آتیش بگیره ولی فیلم تموم شد
امیدوارم هیچوقت این کارو نکنه
Sina Moradi, [18.06.18]
بی اندازه توی داستان اوریجینالز غرق شدم، انگار باهاشون زندگی میکنم... همونقدر که اونا غمگین میشن منم همینطور
هروقت شادن منم همینطور...
شاید بخاطر اینه که.. نمیدونم