بعد از مرگ پدربزرگ ...

خواهش میکنم حتما بخونید
تا حالا نیازی نبود این نکته رو به شما بگم ولی حالا لازم میبینم گفته باشم. من از قبل چندین پست رو آماده کرده بودم و با یه زمان بندی مشخص رو وبلاگ انداختم. یعنی وقتی پستا رو وبلاگ میفتن ممکنه خودم اصلا آنلاین نباشم !
اما چرا این حرف رو زدم؟؟
چند روز پیش که پدربزرگم از دنیا رفت، فهمیدم مرگ خیلی دور نیست... من حتی اگه مرده باشم هم وبلاگم خودکار آپدیت میشه و اگر دیدین بعد از چند روز هنوز پست جدید روی وبلاگ اومد ولی هنوز جواب کامنتای قبلی شما رو ندادم ممکنه مرده باشم :-) گفتم شما هم بدونید :-)
ممنونم که این متن رو کامل خوندین
یا علی
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۴ دی ۹۴

    ناگهان سوگ شد

    سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟

    خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟


    نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن

    طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟


    طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن

    آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟


    طالع تیره ام از روز ازل روشن بود

    فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟


    من که دریا دریا غرق کف دستم بود

    حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟


    گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم

    دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟


    آمدم یک دم مهمان دل خود باشم

    ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا


    « قیصر امین پور »

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۳ دی ۹۴

    آواره

    حرمت‌ها که شکسته شد

    مسیح هم که باشی نمی‌توانی دل شکسته را احیا کنی

    آنچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد 

    آنچه نباید بگویی گفته شد

    فاجعه را یک عذر خواهی درست نمی‌کند

    حرف، حرف ویران کردن دل است

    نه دیواری خراب کنی از نو بسازی

    «دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن آن بودی»

    راستی حالا که خود را بی‌خانه کردی

    با آوارگیت چه می‌کنی؟!

    شاید به خرابه‌های جامانده از دیگران پناه می‌بری ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۲ دی ۹۴

    حسرت به دل شدم ...

    من قانعم شبانه به خوابی ببینمت

    اما فقط بیا که حسابی ببینمت


    حسرت به دل شدم، نگرانم شوی کمی

    آن لحظه‌ای که در تب و تابی ببینمت


    با من بگو چگونه تماشا کنم تو را؟

    تنها به پشت شیشه قابی ببینمت؟


    حالا کویر، مقصد من بی تو می‌شود

    شاید تو را میان سرابی ببینمت


    یک شب کنار برکه بیا، پشت پرده‌ی

    مخدوش و پرتلاطمِ آبی ببینمت


    لیلی قصه ای و مرا نیست چاره‌ای

    جز لابه لای کهنه کتابی ببینمت


    ای مرغ عشق من نکند لحظه ای، دمی

    مقهورِ پنجه های عقابی ببینمت


    از زیر پای من، تو بکش چهارپایه را!

    تا پشت حلقه‌های طنابی ببینمت!!!


    «سید تقی سیدی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴

    کنج دلم

    در کنج دلم عشقِ  کسی خانه ندارد

    کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد


    دل را به کفِ هر که نهم باز پس آرد

    کس تاب نگهداری دیوانه ندارد !


    در انجمن عقل فروشان ننهم پای

    دیوانه سرِ صحبت فرزانه ندارد !


    تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا ؟

    ده روزه‌ی عمر این همه افسانه ندارد


    از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت

    جز خون دل خویش به پیمانه ندارد


    «حسین پژمان بختیاری»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۶ دی ۹۴

    باید گذشتن را بیاموزم دوباره

    باران که میبارد جدایی درد دارد …

    دل کندن از یک آشنایی درد دارد …


    هی شعرِ تر در خاطرم می آید اما

    آواز هم بی همنوایی درد دارد


    وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

    بال و پرت، روز رهایی درد دارد !


    دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی …

    آشفتگی، سر به هوایی درد دارد


    تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

    تنها شدن در هر هوایی درد دارد …


    باید گذشتن را بیاموزم دوباره

    هرچند می دانم جدایی درد دارد …


    «مجتبی شریفی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۵ دی ۹۴

    قهوه‌ی شور

    پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی‌اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد، در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد،  

    سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور، 

    اسم نمک که آمد دختر و  تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند، پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟


     پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم، 

    حالا دلتنگ خانه‌ی کودکی شده‌ام، قهوه شور مرا یاد کودکی‌ام می اندازد، 


     ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت، 


    پس از چهل سال عاشقانه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه‌ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:


    همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است، اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد، تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۴ دی ۹۴

    دوستان

    گر چه هر شب استکان بر استکانت می‌زنند

    هر چه تنهاتر شوی آتش به جانت می‌زنند...


    تا بریزی دردهایت را درونِ دایره

    جای هم‌دردی فقط زخمِ زبانت می‌زنند...


    عده ای از دوستی بویی نبردند و فقط

    نیش‌هاشان را به مغزِ استخوانت می‌زنند...


    زندگی را خشک - مثل زنده رودت - می‌کنند

    با تبر بر پایه های آشیانت می‌زنند...


    چون براشان جای استکبار را پُر کرده‌ای 

    با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند...


    پیش‌ترها مخفیانه بر زمینت می‌زدند

    تازگی‌ها آشکارا تازیانت می‌زنند...


    آه! قدری فرق کرده زخم خنجرهایشان

    دوستان هم  پا به پای دشمنانت می‌زنند...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۸ آذر ۹۴

    بهتر است خاطره باشم


    تا بیایی دل من آب شده، دیر نکن !

    بی‌خودی این ور و آن ور نرو و گیر نکن !!


    در مسیرت نکند عاشق هر کس بشوی !!

    خلق را با دو سه لبخند نمک گیر نکن !


    با تو بودن غم و شادی، خوشی و ناخوشی است،

    من جوانم بخدا، زود مرا پیر نکن !


    لحظه‌ای عاشقی و لحظه‌ی دیگر فارغ

    عشق را ، عاطفه را ، این همه تحقیر نکن !


    من که افتاده‌ام از چشم همه، پس تو مرا

    مثل بیگانه در این محکمه تکفیر نکن !


    ای که زیبایی تو آفت دین و دنیاست

    دست و پاهای مرا در غل و زنجیر نکن !


    بهتر این است فقط خاطره‌ای باشم و بس

    پس تو و خنجر و این سینه ، تأخیر نکن !!!...


    «محمد فرخ طلب»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۵ آذر ۹۴

    خواب قشنگیست

    چقدر خواب ببینم که مال من شده‌ای؟

    و شاه بیت غزل‌های لال من شده‌ای؟


    چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض

    جواب حسرت این چند سال من شده‌ای؟


    چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟

    تو ناسروده ترین بیت فال من شده‌ای


    چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم؟

    خدا نکرده مگر بی خیال من شده‌ای؟


    هنوز نذر شب جمعه‌های من این است

    که اتفاق بیفتد حلال من شده‌ای


    که اتفاق بیفتد کنار تو هستم

    برای وسعت پرواز بال من شده‌ای


    میان بغض و تبسم میان و حشت و عشق

    تو شاعرانه‌ترین احتمال من شده‌ای


    مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست

    چقدر خواب قشنگیست مال من شده‌ای


    "مهناز فرهودی"


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۲ آذر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه