خودکار قرمز...

ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﺴﺮﻭ ﭘﺮﻭﯾﺰ

ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ


ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﻘﺾ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ

ﻭ ﺑﻌﺾ ﮔﻔﺘﻤﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ


ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﯾﺶ، ﺍﺯ ﭘﯿﺶ

ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺯﻥ ﺧﻮﯾﺶ


ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﺁﻣﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ

ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﯾﺎ ﻧﺸﺎﻧﯽ


ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻨﺶ

ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺶ


ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ

ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ


ﺗﻤﺎﻣﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﺯﻭﺭ ﺯﻭﺭﯼ‌ﺳﺖ

ﺳﺮﺍﭘﺎﯾﺶ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﯾﺎﻭﻩ ﮔﻮﯾﯽ‌ﺳﺖ


ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻣﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ

ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ


ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ

ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﯼ ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﺘﺎﺑﯽ


ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ، ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﺑﮕﻮ ﺑﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟


ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﭙﺮﺳﯽ، ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻨﻮ

ﻣﻼﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ


ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺭﺍﺣﺘﻢ، ﮐﯿﻔﻮﺭ ﮐﯿﻔﻮﺭ

ﺑﺴﺎﻁ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺟﻮﺭ ﻭﺍ ﺟﻮﺭ


ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﺍﺳﺖ

ﻏﺬﺍ، ﺁﺟﯿﻞ، ﻣﯿﻮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ


ﮐﺘﮏ ﺑﺎ ﭼﻮﺏ ﯾﺎ ﺷﻼﻕ ﻭ ﺑﺎﻃﻮﻡ

ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺷﺎﯾﻌﺎﺗﯽ ﻫﺴﺖ ﻣﻮﻫﻮﻡ


ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﭼﻮﺏ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ

ﺑﺪﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺷﺎﺧﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ


ﮐﺠﺎ ﺗﻔﺘﯿﺶ ﻫﺎﯼ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺳﺖ؟

ﮐﺠﺎ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﺳﺖ؟


ﺩﺭ اینجا ﺑﺎﺯﺟﻮ ﺍﺻﻼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯾﺎ ﮐﺘﮏ ﻋﻤﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ


ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺑﯿﺴﺖ اینجا

ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ اینجا


Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ آذر ۹۴

    خواب دیدم مرده ام !

    خواب بودم، خواب دیدم مرده ام

    بی نهایت خسته و افسرده ام

    تا میان گور رفتم دل گرفت

    قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

    روی من خروارها از خاک بود

    وای، قبر من چه وحشتناک بود!

    بالش زیر سرم از سنگ بود

    غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود

    هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت

    سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

    خسته بودم هیچ کس یارم نشد

    زان میان یک تن خریدارم نشد

    نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی

    ترس بود و وحشت و دلواپسی

    ناله می کردم ولیکن بی جواب

    تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

    آمدند از راه نزدم دو ملک

    تیره شد در پیش چشمانم فلک

    یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟

    دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟

    گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود

    لرزه بر اندام من افتاده بود

    هر چه کردم سعی تا گویم جواب

    سدّ نطقم شد هراس و اضطراب

    از سکوتم آن دو گشته خشمگین

    رفت بالا گرزهای آتشین

    قبر من پر گشته بود از نار و دود

    بار دیگر با غضب پرسش نمود:

    ای گنه کار سیه دل، بسته پر

    نام اربابان خود یک یک ببر

    گوئیا لب ها به هم چسبیده بود

    گوش گویا نامشان نشنیده بود

    نامهای خوبشان از یاد رفت

    وای، سعی و زحمتم بر باد رفت

    چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد

    بار دیگر بر سرم فریاد کرد:

    در میان عمر خود کن جستجو

    کارهای نیک و زشتت را بگو

    هر چه می کردم به اعمالم نگاه

    کوله بارم بود مملو از گناه

    کارهای زشت من بسیار بود

    بر زبان آوردنش دشوار بود

    چاره ای جز لب فرو بستن نبود

    گرز آتش بر سرم آمد فرود

    عمق جانم از حرارت آب شد

    روحم از فرط الم بی تاب شد

    چون ملائک نا امید از من شدند

    حرف آخر را چنین با من زدند:

    عمر خود را ای جوان کردی تباه

    نامه اعمال تو باشد سیاه

    ما که ماموران حق داوریم

    پس تو را سوی جهنم می بریم

    دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

    دست و پایم بسته در زنجیر بود

    نا امید از هرکجا و دل فکار

    می کشیدندم به خِفّت سوی نار

    ناگهان الطاف حق آغاز شد

    از جنان درهای رحمت باز شد

    مردی آمد از تبار آسمان

    دیگران چون نجم و او چون کهکشان

    صورتش خورشید بود و غرق نور

    جام چشمانش پر از خمر طهور

    چشمهایش زندگانی می سرود

    درد را از قلب انسان می زدود

    بر سر خود شال سبزی بسته بود

    بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

    کِی به زیبائی او گل می رسید

    پیش او یوسف خجالت می کشید

    دو ملک سر را به زیر انداختند

    بال خود را فرش راهش ساختند

    غرق حیرت داشتند این زمزمه

    آمده اینجا حسین فاطمه؟!

    صاحب روز قیامت آمده

    گوئیا بهر شفاعت آمده

    سوی من آمد مرا شرمنده کرد

    مهربانانه به رویم خنده کرد

    گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)

    من کجا و دیدن روی حسین (ع)

    گفت: آزادش کنید این بنده را

    خانه آبادش کنید این بنده را

    اینکه این جا این چنین تنها شده

    کام او با تربت من وا شده

    مادرش او را به عشقم زاده است

    گریه کرده بعد شیرش داده است


    هرچه باشد او برایم بنده است

    او بسوزد، صاحبش شرمنده است

    در مرامم نیست او تنها شود

    باعث خوشحالی اعدا شود

    گرچه در ظاهر گنه کار است و بد

    قلب او بوی محبت میدهد

    سختی جان کندن و هول جواب

    بس بود بهرش به عنوان عقاب

    در قیامت عطر و بویش می دهم

    پیش مردم آبرویش می دهم

    آری آری، هرکه پا بست من است

    نامه ی اعمال او دست من است

    ناگهان بیدار گردیدم زخواب

    از خجالت گشته بودم خیس آب

    دارم اربابی به این خوبی ولی

    می کنم در طاعت او تنبلی؟

    من که قلبم جایگاه عشق اوست

    پس چرا با معصیت گردیده دوست؟

    من که گِریَم بهر او شام و پگاه

    پس به نامحرم چرا کردم نگاه


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۱ آذر ۹۴

    دلتنگی بی پایان، شاید روزی بفهمد ...

    شـایــد روزی بـفهمـد ،

    بـه خــاطـرش …

    از چه‌هــا گــذشتــم !

    امّــا ؛

    حــال کـه نـمی‌دانـــد … بگذار نداند !!!

    سهم “من” از “تـــــــــــو”

    عشق نیستــــــــــــــ ، ذوق نیستـــــــــــــــــــــــــــــ ، اشتیاق نیستــــــ

    همان دلتنگی بی‌پایانیست

    که روزهــــــــــــــا دیوانــــــــه‌ام می‌کند شب‌ها حیرانم!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۰ آذر ۹۴

    شعور و شهوت

    حتما حتما حتما با دقت تا آخرش بخونید خیلى عالیه 


    "جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

    لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

    او به دنبال دختری می‌گشت

    که چهره‌ی او را هرگز ندیده بود 

    اما قلبش را می شناخت

    دختری با یک گل سرخ.

    از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

    از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

    اما نه شیفته‌ی کلمات کتاب !!! بلکه شیفته‌ی یادداشت‌هایی با مداد، که در حاشیه‌ی صفحات آن به چشم می‌خورد.

    دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین 

    و باطنی ژرف داشت.

    در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

    “دوشیزه هالیس می نل"

    با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

    ” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

    روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

    در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

    هر نامه همچون دانه ای بود 

    که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد 

    و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. 

     جان درخواست عکس کرد،

    ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد. 

    به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

    ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید 

    آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 

    ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

    هالیس نوشته بود : 

    " تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 

    بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت 

    که قلبش را سخت دوست می داشت 

    اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

    ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید: 

    زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد،

    بلند قامت و خوش اندام

    موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ، 

    کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.

    چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

    و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست 

    که جان گرفته باشد

    من بی اراده به سمت او قدم برداشتم ،

    کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را 

    بر روی کلاهش ندارد. 

    اندکی به او نزدیک شدم . 

    لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

    اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" 

    بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و

    در این حال میس هالیس را دیدم. 

    تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود 

    زنی حدودا ۵۰ ساله ..

    با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. 

    اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

    دختر سبز پوش از من دور می شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

    از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود 

    به ماندن دعوتم می کرد. 

    او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.

    و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

    دیگر به خود تردید راه ندادم. 

    با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم 

    و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.

    از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

    اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

    دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. 

    به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. 

    با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم 

    از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.

    من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. 

    از ملاقات شما بسیار خوشحالم 

    ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

    چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

    و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

    ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت 

    و هم اکنون از کنار ما گذشت..

    از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم 

    و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

    او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

    او گفت که این فقط یک امتحان است

    ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،

    ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،

    ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ....

    ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ غلبه ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،

    ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۵ آذر ۹۴

    خدای برنامه نویسی

    خسته شدم از بس خاطرات تلخمو روی دفتری به اسم مرگ‌نامه‌ی سام نوشتم. میخوام قسمتاییش که قابل استفاده ی بقیه‌س رو روی وبلاگ بنویسم.

    درگیری های ذهنمو، دردا و سختی ها و اگه خاطره‌ی خوبی هم وجود داشت همینجا بدون پرده بنویسم.


    قبلا توی سامینتک یه مطلب گذاشته بودم در مورد این که برنامه نویسی پسرا بهتره یا دخترا!

    نتیجه این شده بود که تعداد برنامه نویسای خوب پسر، بیشترن ولی دلیلی بر این نیست که برنامه نویسی مخصوص پسراس!

    الان میخوام دلیلشو بگم. دلیل این که تعداد برنامه نویسای پسر (مخصوصا در سطح دانشگاه که اغلب شروع دوران برنامه نویسی خیلی هاست) بیشتره چیه!!

    بازم حقیقت تلخ، شاید تلخ ترین حقیقتی که توی زندگی من وجود داره، تجربه ی شخصی خودم:

    مدتیه که من با دانشجوهای تازه وارد برنامه نویسی سروکار دارم. وقتی به تمریناشون و راه حلی که رفتن نگاه میکنم یه چیز دائما توجهمو جلب میکنه

    این که یه سری از پسرا دارن جوابو برای دخترا کپی میکنن (به اصطلاح خودشون فقط دارن برای دخترا توضیح میدن)

    این پسرا تمام تلاششونو توی برنامه نویسی میکنن تا دخترا به اونا محتاج باشن! و صد البته این مطلب توی ایران بیشتر وجود داره و این تلقین توی ایران شدتش خیلی زیاده. (اگه توجه کرده باشین توی فیلمای خارجی نقش هکر و مخ کامپیوتر رو معمولا یک خانوم بازی میکنه!!! پس حداقل این تلقین توی خارج کمتر از ایرانه که برنامه نویسی مخصوص پسراس)

    با وجود این تلقین بعضی از پسرا کم کم خودشون رو به جای خدای برنامه نویسی جا میدن و بقیه به ناچار مجبورن به اونا رجوع کنن و به خاطر تلاش کمترشون فاصله ی برنامه نویسی پسر و دختر زیاد میشه.

    دخترهایی که تلاششونو میکنن خوش خط بنویسن تا بقیه بیان از اونا جزوه بگیرن هم باشه!!! به نظرتون شما دستگاه تایپ بقیه این؟

    خلاصه این که بین دانشجوهایی که از اونا تمرین تحویل میگیرم، درصد برنامه نویسیای خوب دختر از پسر بیشتر بوده، چون هنوز اول راهن، هرچی بگذره آمار برعکس میشه!!!

    واقعا باید به حال این چنین جامعه ای تاسف خورد که معیار خوب و بد بودن توی هر زمینه ای صرفا برای جذب جنس مخالفه


    منم به خودم میگم برنامه نویس، شاید بگین پس تو هم هدفت جذب جنس مخالف بوده! آره شاید حق با شماس! احتمالا من از ده سالگی !!! که برنامه نویسی رو شروع کردم هدفم همین هدفای ش/ه/و/ت آمیز پسرا بوده!!!

    واقعا برای این جامعه، ایران و ایرانی متاسفم ! (دور از جون معدود افرادی که هنوز خون انسان و انسانیت توی رگهاشون جریان داره)


    Sina Moradi - A Programmer

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ آذر ۹۴

    همش زود دیر میشه

    صبح از خواب بیدار میشی
    گوشیتو بر میداری می بینی پیام ندادم
    میگیری میخوابی
    ظهر پا میشی
    میبینی تو اینستا پست نذاشتم
    می بینی جواب کامنت های کسی رو ندادم
    و کسی رو لایک نکردم

    اس میدی
    جوابی نمیاد
    عصبی میشی
    بعد نیم ساعت
    دوباره زنگ میزنی
    مشترک مورد نظر خاموش است
    میزنی بیرون
    عصری باز گوشیتو چک میکنی

    خبری نیست
    کفری میشی
    میگی گوره باباش
    شب میخوابی
    ولی هنوز به فکرمی
    صب میای دمه خونمون
    سر کوچه

    صوت قشنگ عبدالباسط
    داربستی که واسه پلاکارد میزنن
    شک میکنی میری جلو
    ما را در غم از دست رفتن فرزندتان شریک بدانید
    ماشینی که پشتش اعلامیه به اسم منه

    پلاکایی که میزنن
    تا خونه میدویی
    اشکاتو پاک میکنی
    میشینی جلو در خونه
    میبندی چشاتو
    خاطرات
    تو کمد دنبال لباس مشکی میگردی

    عصری سره خاک
    تسلیت به مامان بابام
    تاج گل
    لباس های مشکی و خاکی
    قرآنی که میخونن
    صدای بیل و خاک

    آخرین نفری هستی که سره خاکمی
    همش یه روزی دیدی تموم شد
    همش زود دیر میشه


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ آذر ۹۴

    دائما در حال تغییرم

    من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده‌ام

    تو تصوّر می‌کنی چوبِ خدا را خورده‌ام


     نه! خیال بد نکن، چوب خدا این‌گونه نیست

    من هر آن‌چه خورده‌ام از دست دنیا خورده‌ام


     ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست

    من همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده‌ام


     قطره‌ام امّا هزاران رود ِجاری در من است

    غرق در دلشوره‌ام انگار دریا خورده‌ام


     دائما در حال تغییرم، بپرس از آینه

    بارها از دیدن تصویر خود جا خورده‌ام...!!!


    ستار


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۲ آبان ۹۴

    به دست آوردن شماره ی موبایل از روی آی دی تلگرام و لاین

    ﭼــــﮕﻮﻧﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺩﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ در تلگرام و لاین ﺑﺪﺳﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ؟

    ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺍﻧﺤﺼﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ

    ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ تلگرام ﺍﮐﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻫﺮﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺍﯾﺪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. 

    ﺍﺑﺘﺪﺍ روی گروه مورد نظر کلیک کرده تا اعضا را به شما نشان دهد. سپس شخص مورد نظر را انتخاب کنید. 

    ﻭ ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﻋﯿﻨﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﭘﯽ ﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ 

     

    ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﭼﻨﺪﻩ؟؟؟ 

    ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻩ ﺍﮔﻪ ﻧﺪﺍﺩ

    ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﻦ 

    ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻟﺶ ﺳﻮﺧﺖ ﺩﺍﺩ  :)

     

    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۵ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۰ آبان ۹۴

    قاچاقچی

    در برنامه ریزی و بررسی هایی که توسط مدیران انجام می شود باید مراقب باشند که نکات اصلی و فرعی با هم جابه جا نشوند. به داستان عبرت آموز زیر توجه کنید:


    مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن »


    مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.


    هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....


    این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.


    یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!


    بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴

    شاه دیسلاو از ایران رفت؟

    یکی از بهترین های رپ فارسی (خصوصا دیسلاو) یعنی بهزادپکس از ایران رفت. آهنگ فوق العاده غمگین دیگه رفتم آخرین آهنگ ارائه شده توسط ایشان است.
    خبرهایی هم در مورد این که این سفر کاری باشد هم وجود دارد که امیدوارم حقیقت داشته باشد.
  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۶ آبان ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه