یک جمله با زبان برنامه نویسی ویژوال بیسیک:
If Live = True Then
StartActivity(Life)
End If
یک جمله با زبان برنامه نویسی جاوا:
if (live == true) {
StartActivity(Life);
}
در یک کلام
تا زنده ای زندگی رو شروع کن (زندگی کن)
یک جمله با زبان برنامه نویسی ویژوال بیسیک:
If Live = True Then
StartActivity(Life)
End If
یک جمله با زبان برنامه نویسی جاوا:
if (live == true) {
StartActivity(Life);
}
در یک کلام
تا زنده ای زندگی رو شروع کن (زندگی کن)
پرسیدند: چگونه میتوان به میزان عقل کسی پیبرد؟
جواب داد: از حرفی که میزند.
دوباره پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟
جواب داد: هیچ کس آن قدر عاقل نیست که همیشه سکوت کند!
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه با پروردگار سخن میگفت:
( ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
چــه لــَحظـه ے دردآوریــه ...
اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟
پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے
" Enter "
هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟ٔ
ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم
گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانهها
صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم...
این فصل آخر است ببخش عاشقانه نیست
امشب در این خرابه هوای ترانه نیست
مردم دوباره پشت سرم حرف میزنند
اما عجیب! لحن تو هم صادقانه نیست
قلبی که جنس شیشه شد آخر شکستنی ست
عشقی که گشت یکطرفه جاودانه نیست
گفتم بمان به زخم غرورم نمک نپاش
گفتی سزای عشق مگر تازیانه نیست
با این همه اگر چه مرا برده ای ز یاد
هر چند در وجود تو از من نشانه نیست
باور نمیکنم که تو طردم کنی ولی
رفتم برای ماندنم آخر بهانهای نیست
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣُﺮﺩ...
ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ...
و
ﻣﺎﺩربزرگ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺠﯿﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﯿﻘﻪﺍﺵ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻣﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪ.
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺎﺯ ﻋﮑﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪﯼ ﭘﺸﺘﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!…
دختری که شبیه جوانی مادربزرگ نبود!!!
پدربزرگ چقدر کم سیگار میکشید...
پدری با پسری گفت به قهر:
که تو آدم نشوی جان پدر!
حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بیخبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگى گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفت: گفتی که تو آدم نشوی!
تو کنون حشمت و جاهم بنگر!
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر
«جامی»