چــه لــَحظـه ے دردآوریــه ...
اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟
پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے
" Enter "
هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟ٔ
چــه لــَحظـه ے دردآوریــه ...
اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟
پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے
" Enter "
هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟ٔ
ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم
گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانهها
صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم...
این فصل آخر است ببخش عاشقانه نیست
امشب در این خرابه هوای ترانه نیست
مردم دوباره پشت سرم حرف میزنند
اما عجیب! لحن تو هم صادقانه نیست
قلبی که جنس شیشه شد آخر شکستنی ست
عشقی که گشت یکطرفه جاودانه نیست
گفتم بمان به زخم غرورم نمک نپاش
گفتی سزای عشق مگر تازیانه نیست
با این همه اگر چه مرا برده ای ز یاد
هر چند در وجود تو از من نشانه نیست
باور نمیکنم که تو طردم کنی ولی
رفتم برای ماندنم آخر بهانهای نیست
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣُﺮﺩ...
ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ...
و
ﻣﺎﺩربزرگ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺠﯿﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﯿﻘﻪﺍﺵ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻣﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪ.
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺎﺯ ﻋﮑﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪﯼ ﭘﺸﺘﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!…
دختری که شبیه جوانی مادربزرگ نبود!!!
پدربزرگ چقدر کم سیگار میکشید...
پدری با پسری گفت به قهر:
که تو آدم نشوی جان پدر!
حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بیخبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگى گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفت: گفتی که تو آدم نشوی!
تو کنون حشمت و جاهم بنگر!
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر
«جامی»
ﺗﻨﻬﺎﻡ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺭﻡ ﺷﻠـــــــﻮﻏﻪ✔
ﻣﻬﺮﺑــــــــﻮﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﻥ✔
ﺭﻓﯿﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﻮﻥ از کسی ﺭفاقت ﻧﺪﯾـــــﺪﻡ✔
ﺳﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻡ
ﭼﻮﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎﻡ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮﻩ✔
و در آخر بگم...
ﮐﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ
ﭼﻮﻥ یه ﺧــــﻮﺍﺏ ﺍﺑﺪﯼ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﻪ✔
هرکس بد من به خلق گوید!
خب گفته که گفته، نوش جانم
شاید که بدی بدیده در من
من خوب و بد خودم ندانم
هر کس بد من به خلق گوید
گر حق بُوَد آن جدل ندارد
ور حق نبود چه باک باشد؟!
زیرا به گناه خود فزاید
هرکس بد من به خلق گوید
حرف و سخنش بود برم باد
بگذار که با همین سخنها
دلخوش بود و همیشه دلشاد
هرکس بد من به خلق گوید
هرگز نکنم ملامت او
خواهم ز خدای مهربانم
خوشبختی او، سلامت او
هر کس بد من به خلق گوید
باشد، که بدی شود ز من دور
بد تر ز بد آن بود عزیزان
در دیدن عیب خود شوم کور
هر کس بد من به خلق گوید
ما سینه ی او نمیخراشیم
من خوبی او به خلق گویم
تا هر دو دروغ گفته باشیم ...!!!