نصیحت بزرگی خیلی ساله تو ذهنم مونده
میگفت: اگه مهمون خونهای بودین و صاحب خونه براتون چای آورد رد نکنین
شاید این تنها چیزیه که برای پذیرایی از مهمونش داره و اگه نخورین نمیدونه باید چیکار کنه...
دوستان حواستون به دستای خالی هم باشه...
نصیحت بزرگی خیلی ساله تو ذهنم مونده
میگفت: اگه مهمون خونهای بودین و صاحب خونه براتون چای آورد رد نکنین
شاید این تنها چیزیه که برای پذیرایی از مهمونش داره و اگه نخورین نمیدونه باید چیکار کنه...
دوستان حواستون به دستای خالی هم باشه...
صدای تسلیمم به کوه رسید… کوه ویران شد
صدای شکستنم به دریا رسید… دریا طوفان شد
وصال من چه شد؟
عشق چه شد؟
نجوای شب… اشکهای سحر…
فردای من چه شد؟
خداوندا…
ویرانهام… طوفان من چه شد؟
مبانی کامپیوتر: آن بخش از یک سیستم را که میتوان با چکش خرد کرد، سختافزار و آن قسمت را که فقط میتوان به آن فحش داد، نرمافزار میگویند!
داشتم با کامپیوتر کار میکردم، یهو یکی از تو مانیتور دراومد و گفت: امروز اول فوریه س، ماهیانه ی ما رو بده!!!
مسئول سطل آشغالی ویندوز بود!
دسته بیل رو بده به من!!
.
.
.
.
.
.
.
پدره بیل گیتس خطاب به مادره بیل گیتس در حاله عبور از خیابان😃
سوال تاریخ ۲۰ سال دیگر
آل تلگرام به چه قبیلهای میگفتند و آنها کجا را فتح کردند؟
آل تلگرام قبیلهای بیکار و صحرا نشین بودند که توانستند بیعت وایبریان را بگیرند و قلمرو واتساپیان را فتح کنند.
مدیر آنها در تلاش فتح اینستاگرامیان بود ک مرد 😆
بدی آدم نمک نشناس اینه که وقتی یاد کارایی که براش کردی میوفتی به خودت بیشتر فحش میدی تا اون !
#حقیقت_تلخ
#موقت
یک جمله با زبان برنامه نویسی ویژوال بیسیک:
If Live = True Then
StartActivity(Life)
End If
یک جمله با زبان برنامه نویسی جاوا:
if (live == true) {
StartActivity(Life);
}
در یک کلام
تا زنده ای زندگی رو شروع کن (زندگی کن)
پرسیدند: چگونه میتوان به میزان عقل کسی پیبرد؟
جواب داد: از حرفی که میزند.
دوباره پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟
جواب داد: هیچ کس آن قدر عاقل نیست که همیشه سکوت کند!
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه با پروردگار سخن میگفت:
( ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
چــه لــَحظـه ے دردآوریــه ...
اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟
پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے
" Enter "
هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟ٔ
ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم
گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانهها
صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم...