نصیحت بزرگی خیلی ساله تو ذهنم مونده
میگفت: اگه مهمون خونهای بودین و صاحب خونه براتون چای آورد رد نکنین
شاید این تنها چیزیه که برای پذیرایی از مهمونش داره و اگه نخورین نمیدونه باید چیکار کنه...
دوستان حواستون به دستای خالی هم باشه...
نصیحت بزرگی خیلی ساله تو ذهنم مونده
میگفت: اگه مهمون خونهای بودین و صاحب خونه براتون چای آورد رد نکنین
شاید این تنها چیزیه که برای پذیرایی از مهمونش داره و اگه نخورین نمیدونه باید چیکار کنه...
دوستان حواستون به دستای خالی هم باشه...
صدای تسلیمم به کوه رسید… کوه ویران شد
صدای شکستنم به دریا رسید… دریا طوفان شد
وصال من چه شد؟
عشق چه شد؟
نجوای شب… اشکهای سحر…
فردای من چه شد؟
خداوندا…
ویرانهام… طوفان من چه شد؟
چــه لــَحظـه ے دردآوریــه ...
اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟
پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے
" Enter "
هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟ٔ
این فصل آخر است ببخش عاشقانه نیست
امشب در این خرابه هوای ترانه نیست
مردم دوباره پشت سرم حرف میزنند
اما عجیب! لحن تو هم صادقانه نیست
قلبی که جنس شیشه شد آخر شکستنی ست
عشقی که گشت یکطرفه جاودانه نیست
گفتم بمان به زخم غرورم نمک نپاش
گفتی سزای عشق مگر تازیانه نیست
با این همه اگر چه مرا برده ای ز یاد
هر چند در وجود تو از من نشانه نیست
باور نمیکنم که تو طردم کنی ولی
رفتم برای ماندنم آخر بهانهای نیست
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣُﺮﺩ...
ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ...
و
ﻣﺎﺩربزرگ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺠﯿﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﯿﻘﻪﺍﺵ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻣﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪ.
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ،
ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺎﺯ ﻋﮑﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪﯼ ﭘﺸﺘﯽ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!…
دختری که شبیه جوانی مادربزرگ نبود!!!
پدربزرگ چقدر کم سیگار میکشید...
ﺗﻨﻬﺎﻡ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺭﻡ ﺷﻠـــــــﻮﻏﻪ✔
ﻣﻬﺮﺑــــــــﻮﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﻥ✔
ﺭﻓﯿﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﻮﻥ از کسی ﺭفاقت ﻧﺪﯾـــــﺪﻡ✔
ﺳﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻡ
ﭼﻮﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎﻡ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮﻩ✔
و در آخر بگم...
ﮐﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ
ﭼﻮﻥ یه ﺧــــﻮﺍﺏ ﺍﺑﺪﯼ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﻪ✔
پسر: میشه بمونی؟؟؟
دختر: نه ما که قبلا حرفامونو زدیم... بازشروع نکنااااا...
پسر: باشه خب آخه من دوست دارم...
دختر: خب منم دوست دارم
پسر: خب پس اینکارا چیه؟ هااا؟
دختر: گفتم که نمیشه
پسر: آخه... باشه پس... مواظب خودت باش!
دختر: باشه خب کاری نداری؟
پسر: ...
دختر: الو
پسر: جانم بگو!
دختر: گفتم حرفی نداری؟
پسر: نه... تو خواسته ای نداری؟؟؟
دختر: فقط یه چیز؛ اگه یه روز خواستی منو ببینی واسم گل رز آبی میاری؟؟؟
پسر: چرا که نه...
پسر: خداحافظت عشقم...
دختر: نه یه دقه صب کن...
پسر قطع کرد و نشنید...!
دختر اشک از چشماش سرازیر شد.
بعد از یه ماه دختر بخاطر سرطانش مرد!!!
نامه ای که نوشته بود:
سلام... ازم دلخوری؟ خب... نخواستم با دیدن غم هام درد بکشی!
ناراحت نباش از دستم...
لامصب زود قطع کردی نشد بت بگم خیلی دوست دارم...
راستی گل رزهایی رو که قولشو دادی... هنوز سر قولت هستی دیگه؟؟؟
پاشو بیا سر خاکم دیوونه تنهام...
غافل از این که پسر همون روز خداحافظیشون خودکشی کرده...!!!
حال”دلقک” چقدر ”دردناک” بود ...
وقتی که برای تهیه ی پول ”دفن” “مادرش” ...
باید شادترین برنامه را ...
اجرا میکرد ... !
دختر گفت: بشمار
پسرک چشمانش را بست
و شروع کرد به شمردن: یک… دو… سه … چهار…
دخترک رفت پنهان شود
آن طرفتر پسر دیگری را دید که گرگم به هوا بازی میکند
برّه شد و با گرگ رفت
پسرک قصه هنوز میشمارد...