۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام

دوستی میگفت: 

ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: 

سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ 


گفتم:

بله! گفت:

فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم:

یعنی چه!؟ گفت:

قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی.


همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی می شود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند...


از آن لحظه فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد، عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. 


سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم...


سلاممون بو نیاز نده ...!!!!

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶

    حسنک روزگار ما ...

    گاو ماما می کرد، گوسفند بع بع می کرد، سگ واق واق می کرد؛

    و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

    شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

    دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس دوست شده بود. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد!

    برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.

    اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

    اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد؛

    به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد ...


    منبع: @ancient ™

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۰ آبان ۹۶

    داستان افسانه ای قلعه ی زنان وفادار

    در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آن جا با افتخار آن را تعریف می کنند.


     در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخیر می کند و مردم به این قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پیام می دهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچه ها ازقلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند

    به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند

    قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید

    هر زنی شوهر خودش را کول کرده

    و دارد از قلعه خارج می شود ...!

    زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل می کردند

    شاه خنده اش می گیرد، اما خلف وعده نمی کند و اجازه می دهد بروند


    و این قلعه از آن زمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته می شود

    این که با ارزش ترین چیز زندگی مردم آن جا پول و چیزهای مادی نبود

    و اینکه اینقدر باهوش بودند که زندگی عزیزان خود را نجات دادند تحسین برانگیز است!


  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۸ آبان ۹۶
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه