۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

خاک سیاه

‏جالبه تو دبیرستان دو‌ تا رفیق داشتم. یکیشون مثل خر درس می‌خوند و آخرم دولتی خوب قبول شد، اون یکی هم از اول درس به یه ورش بود و دنبال دلال بازی. دیروز خبر گرفتم ازشون اون درس‌خونه به خاک سیاه نشسته، اون یکی هم به خاک سیاه نشسته. بقیه بچه‌ها هم همینطور. کلا هممون به خاک سیاه نشستیم. هممون...
« برگرفته از @ChanneliR »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۸ فروردين ۰۲

    جواب ابلهان خاموشی‌ست

    روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . 
    روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.

    شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. 
    روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.

    شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
    روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته.
    قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ چه گفت؟

    او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
    شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی‌ست.

    #علی_اکبر_دهخدا / امثال و حکم

    @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    قتل عام موش‌های هانویی

    ماجرای قتل عام موش‌های هانویی از نظر من خیلی آموزنده‌ست. داستان مربوط به اواخر قرن نوزدهمه. شهر هانویی که الان پایتخت ویتنام هست، اون موقع مستعمره‌ی فرانسه بوده، و فرانسوی‌ها قصد داشتن زیرساخت‌های شهر رو ارتقا بدن، طوری که برازنده‌ی یک مستعمره‌ی فرانسه باشه.


    یکی از کارهای مهمی که انجام میشه، احداث شبکه‌ی فاضلاب بوده که به تعدادی از مردم دسترسی به سرویس‌های بهداشتی و توالت خصوصی میداده.

    اینطور بوده که هم اشرافیون در کاخ‌هاشون صاحب توالت شخصی میشن، هم مردم در محله‌های پرجمعیت توالت عمومی داشتن.
    مشکل از اینجا شروع میشه که این شبکه‌ی فاضلاب خیلی سریع محل رشد و تکثیر موش‌های موزی میشه که عامل بیماری هم بودن. بحران انقدر بزرگ میشه که بعد از مدتی، از توالت‌های کاخ‌های اشرافی، موش‌های بزرگ صحرایی بیرون میومدن و ... خوب، دردسر درست میکردن
    خطر بزرگ‌تر هم بیماری طاعون بود که بسیاری از این موش‌ها حامل اون بودن و جان کل مردم شهر رو به خطر می‌نداختن.

    خلاصه باید به حال این موش‌ها یه فکری میشد. راه حل اول استعمارگرا استخدام گروهی از مردم محلی بود که کارشون پیدا کردن و کشتن این موش‌ها بود. این گروه‌ها بابت دستمزدی که میگرفتن، وارد شبکه‌ی فاضلاب می‌شدن و تک تک موش‌ها رو می‌کشتن. در هفته اول، روزی ۱۰۰۰ موش اینطوری کشته میشن.
    بعد از مدتی، ۴۰۰۰ موش در روز. تا جایی که به ۲۰ هزار موش در روز هم میرسه. اما اینها در برابر تعداد بی‌شمار موش‌ها رقم بزرگی نبودن و تاثیر محسوسی رو جمعیت موش‌ها دیده نشد. خلاصه استعمارگرها به فکر راه حل جایگزین می‌افتن و نهایتا تصمیمی میگیرن که به فاجعه منجر میشه.


    تصمیم جدید این بود که به جای اینکه به گروه‌های حرفه‌ای پول بدن تا موش‌ها رو بکشن، بیان برای هم موش مرده، به هر کسی که کشته باشدش، جایزه بدن.

    جایزه برای هر موش مرده، یک سنت اعلام میشه. کافی بوده که دم موش مرده رو ازش جدا کنی تا بابت اون دم، یک سنت پول رو بگیری. ۱۰ دم = ۱۰ سنت

    این تصمیم از هر لحاظ منطقی به نظر میرسیده:

    مشارکت عمومی رو برای حل یک بحران عمومی جلب میکرده.
    هر کس میتونسته در ساعت فراغت کمی پول به جیب بزنه.
    و اینکه روحیه‌ی کارآفرینی رو به جامعه معرفی میکرده.

    این برنامه ابتدا کارساز هم میشه. موش‌ها در مقیاس بی‌شمار کشته می‌شدن و سیلی از دم موش به سمت دفاتر شهری سرازیر میشه.
    خلاصه همه فکر می‌کنن که مسئله دیگه حل شده‌ست و به زودی جمعیت موش‌ها ریشه کن میشه.
    ولی خوب، اینطور نمیشه.
    مدتی که از شروع کشتار میگذره، موش‌هایی تو سطح شهر رصد میشن که دم نداشتن.

    معلوم میشه که مردمی که موش‌ها رو می‌کشتن و دمشون رو تحویل میدادن، الان دیگه اون دم ها محل درآمد و امرار معاش‌شون شده و قصد ندارن منبع درآمدشون رو از دست بدن.
    پس به جای اینکه موش‌ها رو بکشن، فقط دمشون رو جدا میکردن، تا موش زنده بمونه و بتونه باز هم تولید مثل کنه.

    کار به کارآفرینی هم کشیده میشه و مزرعه‌های موشداری در اطراف شهر احداث میشن که کارشون، تکثیر موش و فروختن دم‌شون به استعمار‌گرها بوده :))
    این باعث میشه که جمعیت موش‌ها انقدر زیاد بشه که طاعون هم تو شهر فراگیر بشه و حداقل ۲۵۰ نفر از مردم هم جانشون رو از دست بدن.

    این از معروف ترین مثال‌های پدیده ایه به نام «انگیزه‌ی منحرف»: قانونی گذاشته میشه که هدف خوبی داره، و در نهایت منجر به نتیجه‌ی عکس میشه.

    مثال دیگه‌ش، دیرینه شناسی بود که در قرن نوزده در سفر به چین، به هر کسی که یک تکه فسیل دایناسور براش پیدا کنه، جایزه میداد. مردم هم برای اینکه درآمدشون زیاد بشه، فسیل‌هایی که پیدا می‌کردن رو تکه تکه می‌کردن و بعد تحویل میدادن.

    یا مثلا قرارداد ساخت راه آهنی که شرق و غرب آمریکا رو به هم متصل می‌کرد، بر اساس طول خط آهن بود. پیمانکار هم برای اینکه سودش رو بیشتر کنه، به خط آهن پیچ و خم میداد تا طولش بیشتر بشه.

    مثال امروزی هم زیاد داره. مثلا بیمه‌ی همگانی بزرگسالان آمریکا، بر اساس قیمت داروی تجویز شده به پزشک پول میده. پزشکا هم برای سود بیشتر، داروی گرون تر تجویز میکنن، حتی که ضرورتی نداشته باشه.

    این قانون به «اثر کبرا» هم معروفه. که مربوط به زمانیه که انگلیس‌ها برای کنترل جمعیت کبراهای دهلی برای هر کبرای مرده جایزه تعیین میکنن، و مردم دهلی هم به پرورش کبرا رو میارن 

    وقتی که از اثر کبرا آگاه هستی، مثال زیاد براش پیدا میکنی. از رفتار آدما گرفته تا مشوق‌های اقتصادی. چه تو ایران، چه خارج. شاید مهم ترین اثرش اینه که این توهم که مشکلات رو صرفا با قانون و تهدید و تشویق میشه حل کرد، رو کنار میزاری و به فکر راه‌های اساسی و ریشه‌ای می‌افتی.


    آرینا مینایی
    « رونوشت از SSsting @kafiha »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ بهمن ۰۰

    ابوریحان بیرونی و آسیابان

    آورده‌اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد. کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می‌خواهد در آسیاب را ببندد اگر می‌خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش‌هایم نمی‌شنود و امشب هم باران می‌آید شما خیس می‌شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی‌شنوم و شما باید زیر باران بمانید!

    ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگ‌ترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی‌آید! آسیابان گفت به هر حال من‌گفتم. من گوش‌هام نمی‌شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی‌شوم.

    شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود می‌لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می‌دانستی که دیشب باران می‌آید؟

    آسیابان پاسخ داد من نمی‌دانستم، سگ من می‌دانست! ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می‌داند که باران می‌آید؟ آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می‌آید تا خیس نشود. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
    خدایا آنقدر می‌دانم؛ که می‌دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی‌دانم...!

    « رونوشت از @ancient ™ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ دی ۰۰

    ملانصرالدین و رافت حاکم

    روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب می‌شود و او را نزد حاکم می‌برند تا مجازات را تعیین کند.

    حاکم برایش حکم مرگ صادر می‌کند اما مقداری رافت به خرج می‌دهد و به وی می‌گوید:
    اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی‌گذرم. ملانصرالدین نیز قبول می‌کند و ماموران حاکم رهایش می‌کنند.

    عده‌ای به ملا می‌گویند: مرد حسابی آخر تو چگونه می‌توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟

    ملانصرالدین می‌فرماید:
    انشاءالله در این سه سال یا حاکم می‌میرد یا خرم...

    [همیشه امیدوار باشید بلکه چیزی به نفع شما تغییر کند 😁]

    « رونوشت از @ancient ™ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ مهر ۰۰

    آش نذری سلطان

    "شاه سلطان حسین صفوی" آخرین پادشاه صفویه هنگام تهاجم افغان‌ها وقتی کشور را از دست رفته میدید، علمای اسلام را جمع و از آنان راه حل می‌خواهد.
    روحانیون نیز با حیرت از اینکه چگونه این نابخردان کافر جسارت دست درازی به ملک صاحب‌الزمان را داشته‌اند، به سلطان اطمینان دادند با استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند گذاشت. سپس ضمن برپایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر فرمودند. اما چیزی نگذشت که خبر آوردند افغان‌ها به دروازه‌های اصفهان رسیده‌اند! آش پخته شد اما پیش از توزیع آن لشکریان افغان وارد کاخ شده و سلطان را دستگیر و آش نذری را هم میان سربازان خود توزیع نمودند.

    8 سال سیاه بخاطر این جهل و حماقت‌ها بر این مردم و سرزمین گذشت... تا هنگامی که نادرشاه برخاست و افغان‌ها را از ایران بیرون راند. او در اولین اقدام دستور داد تا همه آخوندهای کشور را در پایتخت گرد آوردند. سپس رو به نمایندگان آن‌ها کرد و پرسید:
    کار شما سیصد هزار نفر در این مملکت چیست؟!
    مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت: قربانت گردم؛ این‌ها لشکر دعا و استغاثه به دامان خداوند باری تعالی هستند. به طور مثال هنگامی که دلاور مردان شما به جنگ می‌روند، اینان با دعا پیروزی‌شان را تضمین می‌کنند.

    نادرشاه فریاد زد: احمق‌ها! وقتی اشرف افغان با ۳۰/۰۰۰  نفر اصفهان را فتح کرد، شما ۳۰۰/۰۰۰ نفر اگر بجای دعا در مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای سیاه بر ما نمی‌رفت! سپس با تجهیز آنان به وسائل کشاورزی آن‌ها را روانه‌ی زمین‌های اطراف شهری کرده و با بستن گاو آهن به آخوندها آن‌ها را به شخم‌زنی در کشاورزی بجای خر و گاو وا داشت...

    منبع: زندگینامه نادرشاه اثر جونس هنوی

    « رونوشت از @bahsedagh‎‌‌‌‌‌‌ »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰

    گاو رو بکشید

    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ نمیتونه ﺑﻠﻨﺪﺷﻪ

    ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ.
    ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : "ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ"

    ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ"
    ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ...
    ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ"
    ﺑﺎﺯ ﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ.
    ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ: "ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ"
    ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ...
    ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
    ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ "ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ قربونی ﻛﻨﻴﺪ"
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    یک آدم خوشبخت را پیدا کنید

    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
    «نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
    تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود.
    شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
    حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود.
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.
    «شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

    #لئو_تولستوی
    « رونوشت از @jomelat_Nab »

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    راه حل یک و نیم میلیون دلاری

    "علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه‌دار، صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است:
    یک کارخانه شکلات‌سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه‌هایش در خط تولید، بسته‌بندی خالی رد می‌کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته‌های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می‌شده است.

    مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته‌بندی‌های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.

    با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات‌سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشین‌ها آمد و گفت:
    بله درست است، در دستگاه‌های ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.

    نگرانی‌ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می‌خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.

    فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟

    گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته‌های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
    نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.

    به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق‌نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.

    • گاهى ساده‌ترین راه حل پیش روى ماست اگر مشکلات را بزرگ و پیچیده نبینیم...

    « رونوشت از @Ancient_fact  ™️ »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰

    مقدس اردبیلی رفت حمام!!

    دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم،  خدایا شکرت که وزیر نشدیم،  خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم.
    مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
    گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن!
     مقدس گفت: بله شنیدم ...
    حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب ، کسی بوده با مقدس؟
     مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ...
     حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست !
    و مقدس اردبیلی می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که:  ریا، پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.
    سعی کن آن باشیم که  خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و  مغرور  نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!!
    حالا هرکی بسته غذایی به کسی داد،
    درخونه ای یا کوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی کرد،
    ودهها کاردیگه هی عکس بگیرین،
    تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عکس گرفته میشه درحالت های گوناگون
    خدا تو این همه نعمت وکرامت به بندگانت میدی تا حالا کسی ندیدتت، اما بندگان تو  یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عکس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!!
    خدایا شکرت
    خدایی حق خودت است و بس🙏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۳ خرداد ۹۹
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه