۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوتاه» ثبت شده است

گریه‌ی بسیار

سفر می‌کردی و کار تو را دشوار می‌کردم
که چون ابر بهاری گریه‌ی بسیار می‌کردم

همان "آغاز" باید بر حذر می‌بودم از عشقت
همان دیدار "اول" باید استغفار می‌کردم

ملاقات نخستین کاش بار آخرینم بود
تو را دیگر میان خواب‌ها دیدار می‌کردم

«به روی نامه‌هایت قطره‌ی اشک است، غمگینی؟»
تو می‌پرسیدی و با چشم خون انکار می‌کردم

در آن دنیا اگر قدری مجال همنشینی بود
به پای مرگ می‌افتادم و اصرار می‌کردم

خدا عمر غمت را جاودان سازد که این شاعر
غزل در گوش من می‌خواند و من تکرار می‌کردم!

 

« سجاد سامانی »

رونوشت از @AdabSar

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

    مسجد و میخانه

    مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد: "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود."

    روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت و میخانه ویران شد. صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت: "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی!"

    امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود!"

    پس هر دو به نزد قاضی رفتند. قاضی با شنیدن ماجرا گفت: "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری!"

     

    رونوشت از @sheereno

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

    هم صحبت

    سال‌ها هم‌صحبتم بودی و همرازم نبودی
    با تو عمری هم‌قفس بودم هم‌آوازم نبودی

    باغ بودم بی‌خبر از من گذشتی گل نچیدی
    دل به آواز تو بستم نغمه پردازم نبودی

    بر سر بامت نشستم دانه شوقم ندادی
    خواستم تا پر گشایم بال پروازم نبودی

    رازها در سینه پنهان کردم و با کس نگفتم
    خواستم آن را با تو گویم محرم رازم نبودی

    سوز دل در پرده گفتم ره به آوازم نبودی
    ساز یکرنگی زدم دلدار سازم نبودی

    روز تنهایی به چشمت شعله مِهری ندیدم
    در شبِ ظلمانیِ من پرتو اندازم نبودی

    بود امیدم همدم آغاز و انجامم تو باشی
    فکر انجامم نکردی یار آغازم نبودی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۷ آذر ۹۹

    عجب دیوانه ای بودم من

     

    عجب دیوانه بودم من که بستم دل به چشم تو
    و کار این دل دیوانه را دشوار کردی تو

    چقدر از التماسم پیش مردم آبرویم رفت
    چقدر این عاشقت را پیش مردم خوار کردی تو

     

    شنیدم بارها با دیگران بودی ولیکن حیف
    شهامت در وجودت کو؟ که بس انکار کردی تو

    تو صدها شعر زیبا را برایم خواندی و گفتی
    که بازی با دل بیمار من بسیار کردی تو

     

    چو آن شب دیدمت در کوچه او را با تو
    و ناچار این خیانت را به من اقرار کردی تو

    نمی‌بخشم تو را هرگز دلم را سخت بشکستی
    خدا هم خود تلافی می‌کند بد کار کردی تو

     

    نمی‌بایست نفرین آخرین پیمان ما می‌شد
    مرا اما به این کار غلط ناچار کردی تو

    ز باغ سینه‌ام گل‌های زرد آرزو کندم
    مرا با بی‌وفایی‌ها ز خود بیزار کردی تو

     

    چه حسنی داشتی در این شکست تلخ! می‌دانی؟
    مرا از خواب عشق و عاشقی بیدار کردی تو.

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹

    رخش

     

    صدای ناله‌های ما به آسمان نمی‌رسد
    به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی‌رسد

    کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم
    کسی به داد شعرهای نیمه‌جان نمی‌رسد

     

    اگرچه زندگی امید... اگرچه مرگ چاره ساز...
    ولی به داد درد من نه این نه آن ... نمی‌رسد!

    بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر
    که این دوپای خسته‌ام به هفت خان نمی‌رسد

     

    مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن
    که روسیاهی دلم به امتحان نمی‌رسد

    تو می‌روی و قصه هم به آخرش رسیده که
    دگر زمان به گفتنِ گلم بمان نمی‌رسد

     

    تمام سرنوشت من شده همین که دیده‌ای:
    کسی که هرچه می‌دود به کاروان نمی‌رسد

    دلم گرفته از خودم از این منِ بدون تو
    و ناجی همیشگی که ناگهان... نمی‌رسد

     

    گلایه نیست خوب من، ولی بگو که تا به کی
    کلاغ قصه‌های ما به آشیان نمی‌رسد

     

    « رویا باقری »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹

    دکلمه عشق تلخ

    ماهی زیبای مرده

     

    نیمه شب آواره و بی‌حس و حال
    در سرم سودای جامی بی‌زوال
    پرسه‌ای آغاز کردیم در خیال
    دل به یاد آورد ایام وصال...


    از جدایی یک، دو سالی می‌گذشت
    یک، دو سال از عمر رفت و برنگشت


    دل به یاد آورد اول بار را
    خاطرات اولین دیدار را
    آن نظر بازی، آن اسرار را
    آن دو چشم مست آهو وار را


    همچو رازی مبهم و سربسته بود
    چون من از تکرار، او هم خسته بود

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۳۰ خرداد ۹۹

    سیب

    تو به من خندیدی و نمی دانستی

    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

    باغبان از پی من تند دوید

    سیب را دست تو دید

    غضب آلود به من کرد نگاه

    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

    و تو رفتی و هنوز،

    سالهاست که در گوش من آرام آرام

    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

    ( حمید مصدق )


    من به تو خندیدم

    چون که می دانستم

    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

    پدرم از پی تو تند دوید

    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

    پدر پیر من است

    من به تو خندیدم

    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

    دل من گفت: برو

    چون که نمی خواست به خاطر بسپرد گریه تلخ تو را...

    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

    حیرت و بغض تو تکرار کنان

    می دهد آزارم

    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

    ( فروغ فرخزاد )


    او به تو خندید و تو نمی‌دانستی
    این که او می‌داند
    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
    از پی‌ات تند دویدم
    سیب را دست دخترکم من دیدم
    غضب‌آلود نگاهت کردم
    بر دلت بغض دوید
    بغض ِ چشمت را دید
    دل و دستش لرزید
    سیب دندان‌زده از دست ِ دل افتاد به خاک
    و در آن دم فهمیدم
    آنچه تو دزدیدی سیب نبود
    دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
    ناگهان رفت و هنوز
    سال‌هاست که در چشم من آرام آرام
    هجر تلخ دل و دلدار تکرارکنان
    می‌دهد آزارم
    چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
    می‌دهد دشنامم
    کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
    و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
    که خدای عالم
    ز چه رو در همه باغچه‌ها سیب نکاشت؟

    ( مسعود قلیمرادی )


    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد
    که به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می‌خواست
    حرمت باغچه و دختر کم‌سالش را
    از پسر پس گیرد
    غضب‌آلود به او غیظی کرد
    این وسط من بودم
    سیب دندان‌زده‌ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندانِ
    تشنه‌ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام
    هر دو را بغض ربود
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت
    او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید
    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
    مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد
    سال‌هاست که پوسیده ام آرام آرام
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
    همه اندیشه‌کنان غرق در این پندارند
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

    ( جواد نوروزی )

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹

    سکوت می‌کنم اما...

    سکوت می‌کنم ولی ته دلم غوغاست
    به طعنه فاش بگویم، قیامتی برپاست

    قیامتی که چه سنگ وچه شیشه می‌شکند
    تفاوتی نکند، شعله تند و بی‌پرواست

    میان مهر سکوت و تلاطم دل من
    همیشه هاله‌ای ازعشق؛ انجمن آراست

    همیشه ناب‌ترین نوع عشق ورزیدن
    درون سینه آشفته و پر از نجواست

    سکوت لحظه اقرار حرف‌های دل است
    سکوت می‌کنم اما دلم پر از غوغاست

    شاعر: نجمه مولوی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ فروردين ۹۹

    دگر راه ندارم

    دلشکسته

    در برکه‌ی خاموش دلم‌ ماه ندارم
    جز ترک تو ای عشق دگر راه ندارم

    انگار همه سوی دلم سنگ پراندَند...
    انگار دگر راهی به جز چاه ندارم

    دیوانه مَخوانید منِ سَر به هوا را ...
    من توشه‌ای جز این سرِ گمراه ندارم

    دیروز دلم خرمنی از عشق تو را داشت 
    امروز به غیر از تَلی از کاه ندارم

    هر کس به طریقی به دلم سنگ جفا زَد
    در سینه‌ی خود جز غم جانکاه ندارم

    #آشتیانی
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برگرفته از @JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۶ بهمن ۹۸

    زرگر و غارنشین

    میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
    روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
    منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
    چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
    چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
    در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
    چون زرگر این را می بیند میگوید:
    ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند...

    و شعری از استاد سخن سعدی

    شنیدم زاهدی در کوهساری
    قناعت کرده از مردم به غاری
    بدو گفتم چرا در شهر نائی
    که از آزار غربت وا رهائی
    بگفت آنجا پریرویان نغزند
    چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند

     

    برگرفته از

    @ancient

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۵ بهمن ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه