۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیبا» ثبت شده است

چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت / Nothing Else Matters

 

So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

Couldn’t be much more from the heart
از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیکتر باشد

Forever trusting who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم

And nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

 

Never opened myself this way
هرگز اینگونه حرف‌های دلم را بیان نکرده بودم

Life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می‌کنیم

All these words I don’t just say
نمی‌خواهم این‌هایی که می‌گویم فقط حرف باشد

And nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

 

Trust I seek and I find in you
آن اعتمادی که به دنبالش بودم را در تو یافتم

Every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد

Open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاه‌های جدید بگشا
And nothing else matters

و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت


Never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

Never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

But I know
اما من می‌دانم

 

So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

Couldn’t be much more from the heart
از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیکتر باشد

Forever trusting who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که هستیم

No nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

 

Never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

Never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

But I know
اما من می‌دانم

 

Never opened myself this way
هرگز ذهنم را اینطور باز نکرده بودم

Life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می‌کنیم

All these words I don’t just say
نمی‌خواهم این‌هایی که می‌گویم فقط حرف باشد

Now nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

 

Trust I seek and I find in you
آن اعتمادی که به دنبالش بودم را در تو یافتم

Every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد

Open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاه‌های جدید بگشا

And nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

 

Never cared for what they say
هرگز به چیزهایی که می گفتند اهمیت نداده‌ام

Never cared for games they play
هرگز به بازی‌هایی که می‌کرده‌اند اهمیت نداده‌ام

Never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده‌ام

Never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که می‌دانستند اهمیت نداده‌ام

And I know, yeah
اما من می‌دانم

 

So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر

Couldn’t be much more from the heart
از قلب‌هایمان که نمی‌تواند نزدیک‌تر باشد

Forever trusting who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم

No nothing else matters
و هیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

No nothing else matters
و هیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

 

متالیکا / Metallica

مایلی سایرس / Miley Cyrus

 

متن رونوشت از slac.ir و LyricFind

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    بخشندگی

    دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی. 

    گفتن 40 تومن من هم چونه زدم شد 30 تومن...

    بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.

    یکی از کارگرا 10 تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.

    گفتم مگر شریک نیستید؟

    گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.

    من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم 

    تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن

    داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم

    اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم

     

    بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی...

     

    «همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن»

    «پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»

    «باسواد شدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..»

    «همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن»

    زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت...

     

    برداشت از @qazvin_abad

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۳ دی ۹۹

    مسجد و میخانه

    مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد: "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود."

    روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت و میخانه ویران شد. صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت: "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی!"

    امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود!"

    پس هر دو به نزد قاضی رفتند. قاضی با شنیدن ماجرا گفت: "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری!"

     

    رونوشت از @sheereno

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

    هم صحبت

    سال‌ها هم‌صحبتم بودی و همرازم نبودی
    با تو عمری هم‌قفس بودم هم‌آوازم نبودی

    باغ بودم بی‌خبر از من گذشتی گل نچیدی
    دل به آواز تو بستم نغمه پردازم نبودی

    بر سر بامت نشستم دانه شوقم ندادی
    خواستم تا پر گشایم بال پروازم نبودی

    رازها در سینه پنهان کردم و با کس نگفتم
    خواستم آن را با تو گویم محرم رازم نبودی

    سوز دل در پرده گفتم ره به آوازم نبودی
    ساز یکرنگی زدم دلدار سازم نبودی

    روز تنهایی به چشمت شعله مِهری ندیدم
    در شبِ ظلمانیِ من پرتو اندازم نبودی

    بود امیدم همدم آغاز و انجامم تو باشی
    فکر انجامم نکردی یار آغازم نبودی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۷ آذر ۹۹

    زرگر و غارنشین

    میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
    روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
    منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
    چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
    چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
    در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
    چون زرگر این را می بیند میگوید:
    ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند...

    و شعری از استاد سخن سعدی

    شنیدم زاهدی در کوهساری
    قناعت کرده از مردم به غاری
    بدو گفتم چرا در شهر نائی
    که از آزار غربت وا رهائی
    بگفت آنجا پریرویان نغزند
    چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند

     

    برگرفته از

    @ancient

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۵ بهمن ۹۸

    معامله با خدا

    مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
    بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
    در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز  در همان منطقه سکونت داشت  . 
    زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد  : 
    موز کیلویی دو هزار تومان و سیب  سه هزار تومان ..
    زن گفت : الحمدلله 
    و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..

    بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ..
    مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ... 
    وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...
    هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری 
    نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..

    لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد💖

    پیامبر مهربانی باشیم

     

    برگرفته از
    @AjibJaleb_tn

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸

    نگهبان

    ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﺪﻧﺪ. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
    ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.

    برگرفته از
    @AjibJaleb_tn

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ دی ۹۸

    گناهان پدر (شعر)

    گناهان پدر

    این آهنگ رو خیلی دوست دارم و گفتم شعرش رو اینجا بنویسم تا هیچوقت اون رو فراموش نکنم...

    متن اون انگلیسیه اما اگه دوس دارین میتونین به کمک وب سرویس ایرانی ترگمان به حد قابل قبولی اون رو به فارسی ترجمه کنید و شما هم ازش لذت ببرید.

    عنوان: گناهان پدر - Sins of the father

    ( Music in Metal Gear Solid V )

    خواننده: Donna Burke

    شاعر: Ludvig Forssell

     

     

    Blind, in the deepest night
    Reaching out, grasping for a fleeting memory
    All the thoughts keep piercing this broken mind
    I fall, but I'm still standing motionless.

    Far, in the distance
    There is light, a light that burns these scars of old
    All this pain reminds me of what I am
    I'll live, I'll become all I need to be

    Words that kill
    Would you speak them to me?
    With your breath so still, it makes me believe
    In the Father's sins
    Let me suffer now and never die
    I'm alive

    Pride feeds their blackened hearts
    And the thirst must be quenched to fuel hypocrisy
    Cleansing flames is the only way to repent
    Renounce what made you

    Words that kill
    Would you speak them to me?
    With your breath so still
    It makes me believe

    The Sins never die
    Can't wash this blood off of our hands
    Let the world fear us all
    It's just means to an end
    Our salvation lies in the Father's sins
    Beyond the truth, let me suffer now!
    In my heart I just know
    That there's no way to light up the dark
    In his eyes

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۲ آذر ۹۸

    حکایت کینه ی مار

    در همدان، کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند.
    در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت.
    وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.
    مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت.
    از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مار مادر، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.
    شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
    این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود.


    منبع: @jomelat_Nab

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ آذر ۹۸

    از همه رنجیده‌ام

    رک بگویم... از همه رنجیده‌ام 
    از غریب و آشنا ترسیده‌ام

    با مَرام و مَعرفت بیگانه‌اند 
    من به هَر سازی که شُد رقصیده‌ام

    در زمستانِ سکوتم بارها 
    با نگاهِ سردِتان لرزیده‌ام...

    رد پای مهربانی نیست... نیست...
    من تمام کوچه‌ها را دیده‌ام 

    سال‌ها از بس که خوشبین بوده‌ام 
    هر کلاغی را کبوتر دیده‌ام 

    وزنِ احساس شما را بارها 
    با ترازوی خودم سنجیده‌ام...

    بی‌خیالِ سردیِ آغوش‌ها ...
    من به آغوش خودم چسبیده‌ام 

    من شما را بارها و بارها ...
    لا به لای هر دُعا بخشیده‌ام...

    #فریدون_مشیری

     

    برگرفته از:

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎@JanJiyarlr

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۵ مهر ۹۸
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه