۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فداکاری» ثبت شده است

خداحافظت عشقم...

پسر: میشه بمونی؟؟؟

دختر: نه ما که قبلا حرفامونو زدیم... بازشروع نکنااااا...

پسر: باشه خب آخه من دوست دارم...

دختر: خب منم دوست دارم

پسر: خب پس اینکارا چیه؟ هااا؟

دختر: گفتم که نمیشه


پسر: آخه... باشه پس... مواظب خودت باش!

دختر: باشه خب کاری نداری؟

پسر: ...

دختر: الو

پسر: جانم بگو!

دختر: گفتم حرفی نداری؟

پسر: نه... تو خواسته ای نداری؟؟؟

دختر: فقط یه چیز؛ اگه یه روز خواستی منو ببینی واسم گل رز آبی میاری؟؟؟

پسر: چرا که نه...

پسر: خداحافظت عشقم...

دختر: نه یه دقه صب کن...

پسر قطع کرد و نشنید...!

دختر اشک از چشماش سرازیر شد.


بعد از یه ماه دختر بخاطر سرطانش مرد!!!

نامه ای که نوشته بود:

سلام... ازم دلخوری؟ خب... نخواستم با دیدن غم هام درد بکشی!

ناراحت نباش از دستم...

لامصب زود قطع کردی نشد بت بگم خیلی دوست دارم...

راستی گل رزهایی رو که قولشو دادی... هنوز سر قولت هستی دیگه؟؟؟

پاشو بیا سر خاکم دیوونه تنهام...


غافل از این که پسر همون روز خداحافظیشون خودکشی کرده...!!!


Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۸ مرداد ۹۴

    گاهی باید رفت، بی‌نهایتِ عشق

    عشقم یک سیلی زد و گفت: تو بهم خیانت کردی!!!

    گفتم: تو هم بکن...‌

    چند ماهی گذشت...

    سوار ماشین عروس دیدمش خیلی خوشگل شده بود...

    با خنده  اومد طرفمو گفت:  دیدی منم تونستم...!!!

    سیر دل نگاهش کردم گفتم مبارکه، اشک تو چشام جمع شده بود خندیدم و رفتم...

    بعد یه ماه نمی‌دونم کی بهش گفته بود

     تو بیمارستان بستری بودم

    فهمید سرطان دارم...!!!

    اومد ملاقاتمو و گفت: خیلی بی معرفتی...

    چرا این کارو  کردی؟!!!

    بهش گفتم: من تو عروسیت خندیدم،

    ولی تو توی ختمم گریه نکن...

    گاهی دلیل کم محلی ها، نه گفتن ها  و  رها کردن ها شاید چیزی نباشد که تو فکر میکنی...

    گاهی باید رفت در بی‌نهایتِ عشق

    تنها برای *"عشقت"*


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۷ تیر ۹۴

    سکوت می‌کنم، آرزوی بی‌جایی بود!

    اﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: چه کسی را بیش‌تر ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻋﺸﻘﻢ" ﺭﺍ ...

    ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﻋﺸﻘﺖ" ﮐﯿﺴﺖ ؟؟

    ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ...

    ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ "ﻋﺸﻘﺖ" ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ .... ؟

     

    ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ نمی‌شوم،

    ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ نمی‌کنم...،

    ﺧﯿﺎﻧﺖ نمی‌کنم...

    ﺩﻭﺭ نمی‌زنم...

    ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ نمی‌دهم...

    ﺩﺭﻭﻍ نمی‌گویم...

    ﺧﯿﺎﻧﺖ نمی‌کنم...

    ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ،

    ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ نمی‌گذارم،

    می‌پرستمش...

    ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ نمی‌کنم،

    ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ...

    ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ...

    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ نمی‌کنم...

    ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ می‌شوم...

     

    ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ... ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ... ؟

     

    ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ "ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ" نمی شدم...

     

    تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف…

    لرزشی روی میز کنار تختم میفتد…

    از این صدا متنفر بودم اما…

    چشم هایم را میمالم…

    New Message...

    تا لود شود آرزو می کنم...

    کاش تو باشی…

    سکوت می کنم، آرزوی بی‌جایی بود!

     

    باشه تو بردی و اینا برات افتخارن

    تو ختم عالمی و منم اند خامم

    فکر نکنی اهل جبران یا انتقامم

    خودم باید دقت می‌کردم تو انتخابم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴

    داستان غمگین، عشق و آتش

    دو دوست بودن، آرمان و جابر، این دو همدیگرو خیلی دوست داشتند تا این‌که هر دوی آنها عاشق یه دختر میشن، لیلا

     

    بعد مدتی آرمان میره به لیلا میگه دوست دارم

    لیلا میگه دوسم داری؟! از کجا بدونم؟ آرمان میگه امتحانم کن

    لیلا با کمی صبر میگه اون کوهو میبینی؟ آرمان میگه آره، لیلا میگه اگه بتونی روی اون کوه تا صبح آتیش روشن کنی باورم میشه که دوسم داری... آرمانم رفت تا آتیشو روشن کنه

     

    بعد جابر هم میاد به لیلا میگه دوست دارم، لیلا میگه از کجا بدونم؟! جابر میگه امتحانم کن، لیلا میگه آتیش اون کوهو میبینی اگه تونستی خاموشش کنی باورم میشه که دوسم داری بعد جابر هم میره تا آتیشو خاموش کنه

     

    بالای کوه که میرسه آرمانو میبینه که آتیش بزرگی روشن کرده

    آرمان با دیدنه جابر تعجب میکنه، به جابر میگه اینجا چه کار میکنی؟! جابر که تازه همه چیزو فهمیده بود به روی خودش نمیاره میگه دیدم این‌جا دود بلند شده اومدم ببینم چه خبره

    جابر هم به آرمان در پیدا کردن چوب کمک میکنه بعد مدتی آتیشو خیلی بزرگ کردند

    آرمان به جابر گفت خسته شدیم بیا استراحت کنیم، در حین استراحت هر دوشونو خواب میبره، نزدیکای صبح جابر از خواب بلند میشه آرمانم بلند میکنه میبینن که آتیش داره خاموش میشه آرمان برای پیدا کردن چوب میره، اما جابر میبینه که تا اومدن آرمان آتیش خاموش میشه خودشو میندازه تو آتیش تا آتیش خاموش نشه و دوستش به عشقش برسه...

     

    به سلامتی دوست فداکار.

     

    نویسنده: Aliaseman007


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    آخرین دوستت دارم

    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می‌راندند. آن‌ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

     

    زن جوان: یواش‌تر برو، من می‌ترسم.

    مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

    زن جوان: خواهش می‌کنم ، من خیلی می‌ترسم.

    مرد جوان: خب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

    زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش‌تر برونی.

    مرد جوان: منو محکم بگیر.

    زن جوان: خب حالا میشه یواش‌تر بری.

    مرد جوان: باشه به شرط این‌که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

     

    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

    برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.


    دمی می آید و بازدمی می‌رود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می‌یابد که نفس آدمی را می‌برد.


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۳ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه